بازگشت

زورق و نرگس آرزوها


سال دويست و پنجاه و دو هجري رو به پايان است. حكومتي پيچيده و دگرگون بر دربار، حكمفرما و مسلط است؛ نيرويي متشكل از مادر معتز - همسر متوكل (خليفه مقتول) و ثروتمندترين بانوي سامرا - با ياري ابن اسراييل (وزير مسيحي) و غلام نصراني متوكل، غلامي كه در شب حادثه، تنها همراه متوكل بود و توانست هنگام قتل خليفه بگريزد. و اكنون از برجسته ترين شخصيت هاي درباري معتز به شمار مي رود! سياست معتز، كشتن دشمنان پدرش، متوكل است؛ از اين رو، افسران مغربي را ترفيع داده و از ميان آنان براي محافظت از جان خود، محافظان ويژه برگزيده است. در اين ميان، بيشترين سهم به وليد مغربي رسيده است. در اين روزگار آشفته و طوفاني، او فرمانده نظامي است.

دستگيري هاي پي در پي و گسترده، فضاي بغداد و سامرا را هراسان كرده است. علويان و كساني كه به آن خاندان گرايش و كشش دارند، به قتل مي رسند. اباهاشم جعفري يكي از آن هاست. او، به دستور معتز و به بهانه جويي نماينده دربار، براي گفت و گو با



[ صفحه 49]



شورشگر علوي، حسن بن زيد، دستگير شده است؛ تا به طبرستان رفته، آتش شورش را فرو نشاند. [1] اما او را با دستان بسته به سامرا مي آورند. هرج و مرج و بي بندوباري مالي، خزانه ي دولت را تهي كرده است. حقوق ترك ها و مغربي ها در سال، دويست ميليون دينار است؛ يعني درآمد دو سال دولت. [2] دولت از پرداخت اين حقوق، ناتوان است. بنابراين، حقوق برخي گردان هاي نظامي ترك و مغربي تحت فرماندهي بايكبال قطع شده است؛ با يكبال، فرماندهي كه از بازگشت وصيف و بغا و نصيب ايشان به مناصب پيشين نظامي ناراضي است.

در بيست و ششم شوال، شورشي نظامي در مي گيرد. شورشيان، چهارماه حقوق معوقه ي خود را مي طلبند. بغاشرابي، وصيف و وسيما، ناچار براي فرو نشاندن شورش، وارد معركه مي شوند. بغا به شورشيان وعده مي دهد كه به زودي با شخص خليفه ديدار خواهد كرد. مي رود؛ اما وصيف حركتي نابخردانه مي كند؛ مشتي خاك برمي گيرد و به سوي شورشگران مي پراكند. سپس مي گويد:

- هان بياييد! به جاي پول، خاك بگيريد.

بحران به اوج خود مي رسد؛ همهمه در مي گيرد. برخي راه را بر او مي بندد. با شمشير به او حمله ور مي شوند. سربازي به او خنجر مي زند. يكي از محافظان، او را از لابه لاي پنجه هاي خشمگين نجات مي دهد و به خانه اي در آن حوالي مي برد. هنگامي كه بازگشت بغا به



[ صفحه 50]



طول مي انجامد، شورشگران، احساس خطر كرده، به درون خانه هجوم مي برند. نخست با تبرزين به وصيف حمله ور مي شوند و او را از پاي درمي آورند. سپس سرش را از بدن جدا مي كنند. شورش به كاخ هاي سامرا مي رسد.

در چنين لحظات سرنوشت سازي، صالح (پسر وصيف) در اقدامي جسورانه بر اوضاع چيره مي شود. خليفه، به شكرانه و سپاس اين سلحشوري، ناگزير تمام امتياز پدر را به پسر مي دهد.

صالح، در ماه ذي قعده، با هدف هماهنگي دو فرمانده بر عليه خليفه و تشكيل جبهه اي مشترك و متشكل از تركان و مغربي ها، به رهبري بايكبال، با دختر بغا ازدواج مي كند. فضاي دسيسه و هراس، اطمينان و اعتماد در ايمان مردمان باقي نگذاشته است؛ شايعه هاي گوناگون، دهان به دهان همه جا پيچيده است. در چنين روزگار فرومايه اي، مردمان شنيدند كه امام هادي (ع) فرموده است:

«اگر در زمانه اي داد بر بيداد چيره باشد، تا ناپسندي از كسي ديده نشد، چنين گماني بر وي حرام است؛ نيز اگر در روزگاري ستم بر عدالت چيره شد، كسي تا ديگري را نيازموده، نبايد بدو خوشبين باشد.» [3] .

نيمي از شب گذشته است. كافور، خادم امام، كوچه هاي سامرا را در مي نوردد تا به خانه ي برده فروش بزرگ، بشر بن سليمان، برود؛ [4] مردي كه با منش خويش ميان برده فروشان نامي خوش و شهرتي نيكو كسب كرده است.

شورش هاي داخلي در سرزمين هاي اسلامي و فشارهاي حاكمان به ظاهر مسلمان، باعث شده است تا بيشتر برده فروشان از فروش اسيران مسلماني كه با يورش سربازان حكومت اسير شده اند، پروا نكنند. [5] .



[ صفحه 51]



بادهاي سرد بهمني، بر كوچه هاي سامرا، تازيانه مي كشد. زوزه ي گرگ ها، از دور دست با نهيب باد در آميخته، نزديك مي آيد؛ اما در زير ضربه هاي سم اسبي، كه چار نعل مي تازد، پايمال مي شود. سوار، بشر بن سليمان برده فروش است؛ به منزل امام مي آيد.

نمي داند از چه سبب به حضور امام طلبيده شده است؛ اما مي داند كه در هر جهت، امري است راجع به بردگان و برده داري. مرد مي نشيند و به چهره ي گندمگون و چشماني مي نگرد كه چكيده رازهاي جهانند. مردي كه با بردگانش بسان فرزندانش رفتار مي كند؛ مردي كه هنوز چهل سال از عمرش نگذشته، اما مو و محاسن سپيدش، او را شصت ساله مي نماياند.

امام به ميهمانش لبخند مي زند و با مهرباني مي گويد:

-اي بشر! تو از تبار انصاري؛ اين نيك اختري همچنان در شما، نسل به نسل، ادامه دارد. شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد. من تو را به شرافتي، برتري خواهم داد؛ شرافتي كه ديگر شيعيان از فيض آن بي بهره اند. و آن به واسطه ي رازي است كه با تو در ميان مي نهم و تو را براي خريداري كنيزي مي فرستم.

در پرتو نور قنديل، امام كاغذي مي گستراند و به زبان رومي نامه اي مي نگارد. نامه را مهر و موم مي كند. همياني زر مي آورد كه حاوي دويست و بيست دينار است. امام، كيسه ي زر را به بشر مي دهد و مي فرمايد:

- اين را بگير و به بغداد برو، به پل صراط؛ آنجا منتظر آمدن قايق اسيران باش. هر گاه كنيزكان رسيدند،



[ صفحه 52]



نمايندگان فرماندهان عباسي و تعدادي از جوانان عراقي به آنان خيره مي شوند؛ وقتي چنين ديدي، تمام روز از دور مراقب برده فروشي به نام عمر بن يزيد باش؛ تا آن كه براي فروشندگان، كنيزي رومي مي آورند كه تن پوش حرير فراخي به تن دارد؛ كنيزي محجب كه به هيچ دستاويزي، نقاب از رخسارش پس نرود و از چشمان حريص و دستان پليد گريزان است.

پگاه روز بعد، بشر به سوي خيابان خليج مي رود؛ جايي كه قايق هاي بغداد كناره خواهند گرفت و مسافران بدان سو خواهند شتافت. بوي آب گل آلود، سينه بشر را مي فشارد. آفتاب بر كاكل نخلستان ساحل مي تابد. ملوان نگاهي ديگر مي افكند تا شايد مسافر ديگري بيايد؛ اما در لنگرگاه، به جز ماهيگيران، كسي را نمي بيند. قايق هاي بادباني با جريان آب مي آيند. نسيم صبحگاهي كه از شمال مي وزد، به حركت قايق ها كمك مي كند.

نيمه ي روز، كشتي از پل شماسيه مي گذرد. چشم بشر به كنده هاي در هم شكسته و نيم سوخته ي نخل ها مي افتد. نخل هايي كه سال گذشته در جنگ داخلي سوخته اند. هنوز باقي مانده ي آثار ديوار بلندي كه در برابر هجوم تركان تعبيه شده بود و برخي از منازل و خانه هاي منهدم شده، ديده مي شوند. كشتي كنار پل صراط لنگر مي اندازد. بشر به سوي پل مي رود. آفتاب همه جا را فرا گرفته است. بشر در جاي خود مي نشيند. بازار برده فروشان نزديك پل است. كنيزكان پشت پرده اي نازك، در داخل دكه اي عرضه مي شوند؛ غلام بچگان نزديك برده فروش مي ايستند.

قايق ها مي ايستند و دختركان با لباس هاي ملون و گوناگون از آنها پياده مي شوند. همهمه اي در مي گيرد، جنب و جوش در بازار بردگان آغاز مي شود. يكي از برده فروشان بانگ برداشته، نخستين خريد تبليغي اين تجارت انساني را سر مي دهد:



[ صفحه 53]



- بشتابيد، بشتابيد، گلچهره اي كه كدبانوست، اندكي آوازه خواني مي داند و افسانه هاي شيرين و دلفريب حكايت مي كند. كارشناسي مي پرسد:

- چند سال دارد؟

- بيش از بيست بهار از عمر اين رشك چمن نگذشته است.

- رخصت ده تا نظاره اش كنم.

برده فروش فرياد مي زند:

- خيزران!

دختركي كه خطوط چهره اش مي گويد از ارمنستان است، بر مي خيزد.

مردان ديگري از راه مي رسند. لباس رسمي آنان نشانگر آن است كه نمايندگان عباسيان يا كاركنان دولت هستند. جوانان گستاخ چشم، فريفته و مبهوت دختران زيبا شده اند.

بشر، نزديك بساط عمر بن يزيد برده فروش مي آيد. برده فروش تاكنون دو دخترك را فروخته است و اينك سومي را به فروش گذاشته است. دخترك چهارم، پشت سر دخترك سوم پنهان شده است. دخترك سوم نيز فروخته مي شود و دختري چهارده و پانزده ساله به جا مي ماند. برده فروش با خشونت فرياد مي زند:

- چهارده ساله و رومي است و زبان عربي را به خوبي مي داند.

دخترك كه تلاش مي كند تا تمام بدن را در تن پوش فراخ خويش بگنجاند، شرمگين از نگاه هاي نامردمان، چهره اي گلگون دارد.



[ صفحه 54]



- امام ما چيزي نمي بينيم.

و ديگري ادامه مي دهد: نخست بگذار تا او را برانداز كنيم.

برده فروش سعي مي كند تا نقاب از رخ دخترك كنار بزند و بازوي دخترك را به چنگ آورد؛ اما او خود را به كنار كشيده، با زبان رومي پرخاش مي كند. يكي مي آيد تا برقع از ماه عارضش بربايد؛ دخترك به عقب برمي گردد. خشمي مقدس در چشمانش موج مي زند.

مردي خطاب به برده فروش مي گويد:

- چگونه انتظار داري كنيزكي را كه روي نمي نماياند خريداري كنيم؟

برده فروش تازيانه اي بر پيكر دخترك فرود مي آورد. فرياد اندوه بر مي خيزد.

مردي كه سيماي نيكان دارد، بانگ بر مي دارد:

- به بهاي او سيصد دينار خواهم پرداخت. پاكدامني او، سبب شد تا خواستار وي شوم.

دخترك با زباني عربي، اما با لهجه ي رومي، مي گويد:

- اگر چه در كسوت حضرت سليمان و با تخت و تاج او باشي، مرا به تو ميلي نيست؛ كيسه از زر تهي مكن.

برده فروش فرياد مي زند:

- با اين همه سختگيري هاي تو، مرا تكليف چيست؟ آيا نبايد دل به فروش تو خوش دارم؟

دخترك مي گويد:

- چندين تعجيل مكن؛ باش تا كسي را برگزينم كه دلم با او آرام پذيرد و ابليس بر امانت و وفايش راه نگيرد.

برده فروش خشمگين، چند گام به سوي او برداشته، قصد نواختن سيلي به رويش مي كند؛ اما دست بالا برده اش را پايين آورده و از تصميم خود منصرف مي شود. مردم به سوي برده فروش ديگر



[ صفحه 55]



مي روند. بشر گام پيش مي نهد و با ادب و تمكين به برده فروش درود مي گويد:

- نامه اي مهر و موم شده از يكي از بزرگان دارم. آن را به زبان و خط رومي نوشته و در آن بخشش، وفا و بزرگواري اش را توصيف كرده است. نامه را به دخترك رومي بده، اگر بدو مايل شد و وي را پذيرفت، من به نمايندگي از جانب او، بهايش را خواهم پرداخت.

برده فروش سرش را به نشانه موافقت تكان مي دهد.

بشر به سوي دختر مي رود؛ دختري كه در ميان لباس رومي، شرم و پاكدامني، بر شكوه مسيحايي اش افزوده است.

دخترك، مهر نامه را مي شكند و در واژگانش دقت مي كند؛ به ناگاه چهره اش از برق شادماني مي شكفد؛ چشمانش از اشك لبريز مي شود و با صدايي لرزان مي گويد:

- مرا به صاحب اين نامه بفروش!

برده فروش رو به بشر مي كند:

- بهاي او سيصد دينار است؛ كم از اين مقدار نپذيرم.

بشر صدايش را بلند مي كند:

- اين كه ارزان است؛ قيمتي ندارد!

- تو، خود اين مطلب را از كسي كه براي خريد دخترك روانه ات كرده، شنيدي؟

- آري؛ اما رفيق، من خود در كار خريد و فروش برده هستم. بهايش گران است.

- به كمتر از سيصد دينار نمي فروشم.

دخترك مي گويد:



[ صفحه 56]



- اگر مرا بدو نفروشي، خودم را خواهم كشت.

بشر مي گويد:

- صاحب نامه اين هميان را داده است.

- چند دينار در آن است؟

- دويست و بيست دينار.

- قبول است، هميان را رد كن.

- خدا بركت بدهد.

قرارداد ميان آن ها منعقد مي شود؛ بشر راهي پاتوق خود در بغداد مي شود، مغازه اي كه هر گاه به بغداد آيد، ساعتي در آن مي گذراند.

دخترك بسان بره اي، آرام و باوقار، از پي او روان است.

در مغازه و در راه بازگشت به سامرا، دخترك نامه را بيرون مي آورد تا بار ديگر بخواند. آن را مي بوسد، بر چشمانش مي كشد و استشمام مي كند. گويا مي خواهد عطر واژگان الهي آن نامه، فضاي سينه اش را لبريز كند. بشر حيران است كه اين به بيداري بيند يا به خواب؟

او امام را به خوبي مي شناسد. هرگز فراموش نمي كند كه امام دهم چگونه هلاكت متوكل را پيشگويي كرده بود. در زماني كه مردم از نام متوكل مي هراسيدند، از سقوط و زوال حكومتش خبر داده بود. اما پذيرفتن آنچه مي ديد، در باورش نمي گنجيد. دختركي رومي، نامه اي را مي بوسد كه صاحبش را نمي شناسد. با حيرت همين نكته را از دخترك جويا مي شود. دخترك ابتدا خاموشي پيشه مي كند؛ پس مي گويد:

- مي دانم اميني و آن كه تو را فرستاده، رازي را به تو سپرده كه به كسي نگفته است. گوش به من سپار تا رازي را با تو در ميان نهم كه تاكنون با كسي نگفته ام: من، مليكا نوه ي دختري يشوع پسر قيصر



[ صفحه 57]



هستم. مادرم از تبار حواريون عيسي (ع) است. نسبت او، به شمعون، وصي مسيح، مي رسد... [6] .

شاهزاده ي رومي، زندگي والا و سرگذشت غمبارش را بازگو مي كند؛ صحنه هاي اندوه زاي خاطراتش در ذهن آرام يافته اش تداعي مي گردد.



[ صفحه 58]




پاورقي

[1] همان جا.

[2] تاريخ طبري، ج 7، ص 511 و 512.

[3] همان، ص 478.

[4] از آن جايي كه در اين كتاب، گاه سخن از بردگان جامعة اسلامي آن روزگار به ميان مي آيد، به نظر مي رسد توضيحي هر چند كوتاه درباره بردگي در اسلام لازم است.

از آغاز تاريخ، هنگامي كه ميان دو گروه (دو قبيله و يا دو كشور) نبردي در مي گرفت، به طور طبيعي عده اي كشته و گروهي اسير مي شدند. با اين اسيران، سه گونه برخورد مي شد: نخست آن كه همه آنها را آزاد كرد: خرد اين كار را تأييد نمي كند؛ زيرا منطقي نيست گروهي را كه براي جنگيدن و براندازي حكومتي آمده اند، آزاد نمود، تا بار ديگر تجديد قوا كنند و حمله ور شوند. دوم راه، اين كه همه آنان را از دم تيغ گذراند (كاري كه بسياري از نيروهاي پيروز مي كردند).

اين كار نيز صواب عقل و دين نيست؛ زيرا خيلي از آنها با زور به ميدان نبرد آورده شده اند؛ و از سويي ديگر كشتن يك انسان و بي جان كردن جاندار، كاري است كه تنها در آخرين مرحله، و با شرايطي ويژه رواست. و آخرين راه، به بردگي گرفتن و اسيري بردن آنهاست؛ هم جوامع غير اسلامي پيروز چنين مي كردند و هم حكومت هاي اسلامي. با اين تفاوت كه نيروهاي پيروز غير مسلمان، اجازه داشتند هر نوع بيگاري از اسيران بكشند. هر نوع ستم و شكنجه اي را نسبت به آنها روا دارند و تا سر حد مرگ آنان را ناگزير به كار كنند. با توجه به منتفي بودن راه حل اول و دوم، اسلام نيز راه حل سوم را برگزيد؛ اما، اسلام با آوردن بردگان به درون خانه هاي مسلمان صدر اسلام، توانست آنها را با فرهنگ و تربيت اسلامي آشنا كند و در نتيجه، به هدف خود (تربيت انسان شايسته) دست يابد. نفوذ اين كيش تازه در جسم و جان برده ها، گاه چنان بود كه پس از آزادي، در جامعة اسلامي مي ماندند و حتي جان خويش را در راه آرمان هايي ديني باختند. از سويي ديگر، هر نوع ظلم و ستم به بردگان در اسلام حرام و گناه شرعي است. همچنين، اسلام به شيوه هاي گوناگون، برده داران مسلمان را تشويق به آزادي بردگان و براي اين كار، پاداش فراواني معين كرده است.

لازم به يادآوري است كه شكنجه هاي خاصي وجود دارند كه اگر برده دار مسلمان نسبت به برده (ولو برده غير مسلمان) روا مي داشت، براي جبران اين ستم، برده خود به خود آزاد مي شد.

بحث «فلسفه برده داري در اسلام» خود، كتاب مستقلي مي طلبد كه در طول تاريخ دانشمندان اسلامي تأليف كرده اند. هدف در اينجا، آشنايي فشرده خوانندگان گرامي با اين نكته بوده است. (مترجم).

[5] تاريخ طبري، ج 7، ص 514.

[6] حياة الامام الهادي، دراسة و تحليل، ص 163.