بازگشت

مشعل هاي خاموش


چهار فصل گذشت. سال دويست و پنجاه و چهار هجري قمري، همگام با سال هشتصد و شصت و هشت ميلادي فرا مي رسد. بادهاي سرد زمستاني، حبابي از يخ بر سطح جويبارها كشيده و درختان تاك و انار را به چوب هاي خشك تبديل كرده است.

همه چيز از حوادث آينده خبر مي دهد. معتز - و مادرش، از پي او - حمله ي وسيعي را براي نابودي تمام دشمنانشان آغاز كرده اند. نيرنگ و دسيسه بيداد مي كند. معتز، ابتدا برادرش - فرمانده ي حمله به بغداد - را به بصره و سپس به بغداد تبعيد مي كند. سپس او را به سامرا باز مي گرداند؛ تا به شدت، تحت مراقبت باشد. بايكبال، همچنان در مخفيگاه خود، در منطقه ي كرخ در سامرا، زندگي مي كند. معتز در تلاش است تا او را ببيند و به كمك وي، ضربه اي به بغاشرابي و صالح بن وصيف بزند؛ زيرا دريافته است كه اين دو كس، براي سرنگوني



[ صفحه 70]



معتز و برگزيدن خليفه ي ديگري كه تحت نفوذ آنها باشد، تلاش مي كنند. جاسوسان خبر آورده اند كه صالح از دختر بغا خواستگاري كرده، مشغول مراسم ازدواج هستند. [1] .

معتز، فرصت را غنيمت دانسته، با دولتمردان بلند پايه و گروهي از محافظان مخصوص خويش به كرخ مي رود. خبر به بغاشرابي مي رسد. او نيز با پانصد تن از سپاهيان به تپه ي «عكبراء» مي رود. برايش خيمه اي در ساحل دجله برپا مي كنند؛ در حالي كه سپاهيانش را در بياباني سرد جاي داده است. در اين ميان، معتز با تعدادي از سپاهيانش به كاخ جوسق مي رسد. اين سپاهيان به فرماندهي بايكبال براي محافظت از جان خليفه، در برابر هجوم احتمالي به قصر هستند.

كارها، بدان گونه كه بغا مي خواهد و بر وفق مراد وي، پيش نمي رود. او در خيمه اي گرم نشسته است. ساتكين، فرمانده ي ترك مي آيد و شكوه ي سپاهيان را، از اين كه در سرما و در بيابان بيهوده نگهداري مي شوند، به اطلاع او مي رساند. بغا در انديشه ي رفتن پنهاني از آن جا و پناه آوردن به خانه ي صالح بن وصيف است. مي گويد:

- امشب را به من مهلت دهيد تا بينديشم.

نيمه شب، بدون سلاح همراه و با كمك دو تن از خدمتكارانش، پنهاني در قايقي مي نشيند و به طرف شهر به راه مي افتد. به نگهبانان پل برمي خورند؛ راه بر آنها سد مي شود؛ ناگزير مي شود تا خود را معرفي كند. فرمانده مغربي گشت مي گويد:

- به ما دستور داده اند تا مانع رفت و آمد شبانه شويم.

بغا مي گويد:

- پس يا به خانه ي خودم مي روم يا به خانه ي صالح بن وصيف.

به فرمانده مي گويد: اگر رهايش كند، لطفش را بي پاسخ نخواهد گذاشت؛ اما وليد مغربي دستور بازداشت او را صادر مي كند و



[ صفحه 71]



بي درنگ به كاخ مي رود. در كاخ با خليفه اي ديدار مي كند كه از هراس هجوم ترك ها، با اسلحه به بستر مي رود. معتز با شنيدن اين خبر هيجان انگيز مي گويد:

- واي بر تو! سرش را برايم بياور!

بغا را، در باغي كنار دجله، سر مي برند. سرش را بر فراز پل مي آويزند. پيكرش را آتش مي زنند. فرزندانش در بغداد مورد تعقيب واقع مي شوند. دوستانش را در زندان هاي كاخ زرين و مطبق مي افكنند. تمام اموالشان مصادره مي شود. كاخ، اين پيروزي را جشن مي گيرد و قاتل بغا جايزه بزرگي دريافت مي كند. [2] .

چنين به نظر مي رسد كه اگر شورشي نباشد، معتز به زودي بر اوضاع مسلط شود. شورش حسن بن زيد در جنگل هاي ايران همچنان زبانه مي كشد. يعقوب صفاري در سيستان خروج مي كند و با لشكري انبوه، آهنگ كرمان به سر دارد.

بيم معتز از علويان پيوسته شدت مي گيرد. در مصر، شورش بزرگي به رهبري ابراهيم بن محمد بن يحيي (معروف به ابن صوفي) در مي گيرد. قيام شمال ايران خطرناك تر است. نگراني هاي معتز در رفتارش با علويان بغداد، سامرا و كوفه تأثير مي گذارد. در بغداد، بسياري از ايشان را دستگير و روانه ي زندان ها، - به ويژه زندان هاي كاخ ها - مي كند. عده اي را نيز به كوچ اجباري وا مي دارد.

در كوفه، فشار به صورت محاصره ي اقتصادي و بينوايي علويان، تا سر حد مرگ، و كشتن بزرگان حاكم است. [3] .

معتز، در پي بهانه اي براي كشتن امام هادي (ع) است. امامي خانه نشين كه از ديدار آشكار و علني با



[ صفحه 72]



مردم سر باز مي زند و از طريق نمايندگانش با مردم در ارتباط است. به ويژه فردي مانند عثمان بن سعيد عمري، مردي كه مورد اعتماد كامل حضرت است و براي پنهان داشتن نقش حساسش، به تجارت زيتون شهره است. [4] او در اعتماد به جايي رسيده است كه امام، سخنان رسمي و موضع گيري هاي خويش را به كمك او بيان مي كند. امام هادي بيشتر اوقات خود را در دخمه اي زيرزميني مي گذراند؛ جايي كه چكه هاي آرامش در جاي جاي آن مي چكند.

در پي قيام مردم قم، يورش وحشيانه اي به شهر شد و ده ها بي گناه به اتهام تأييد شورش حسن بن زيد طالبي به شهادت رسيدند. [5] قم، آتش زير خاكستر است. در چنين شرايطي، برخي از مزدوران رژيم، امام را مسموم مي كنند. [6] امام در بستر مي افتد و در اواخر جمادي الآخر به گونه اي ناگهاني در بستر احتضار مي آرامد. ابن طيفور پزشك به ديدنش مي رود و از وي مي خواهد تا آب ننوشد. امام سخنش را تكذيب مي كند و مي فرمايد:

- آب غذا را در معده به گردش وا دارد، خشم را فرو خواباند، بر هوش و خرد بيفزايد و تلخي را از ميان ببرد. آب چه اشكالي دارد؟ [7] .

ابودعامه، اسماعيل بن علي، يكي از قاضيان اهل سنت به عيادت امام مي آيد. چون براي رفتن برمي خيزد، امام با مهرباني بدو مي گويد:

-اي ابادعامه! [چون به ديدنم آمدي،] به گردنم حق داري نمي خواهي برايت حديثي بخوانم تا شادمان شوي؟ و مرد، با ادبي كامل پاسخ مي دهد:

-اي فرزند رسول خدا! [بخوان كه] سخت مشتاقم.

امام لب به سخن مي گشايد و قنديلي از واژگان، دل مرد را روشن مي كند:

- حديثي است از پيامبر اكرم (ص) خطاب به علي بن ابيطالب (ع) كه اين حديث را امام علي براي فرزندانش و ايشان براي جانشينان



[ صفحه 73]



خود نقل مي كنند؛ تا آن كه من نيز شنيدم از پدرم، محمد بن علي (ع) كه پيامبر فرمود:

اي علي! بنويس.

[اميرالمؤمنين (ع) مي پرسد:] چه بنويسم؟

بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم. «ايمان» نوري است كه در دل جاي مي گيرد و كارها [و رفتار]، نشانه ي درستي آن هستند؛ و اسلام چيزي است كه بر زبان جاري و ازدواج با آن روا شمرده مي شود.

ابودعامه از زيبايي سخن و سند تابناك آن بر خود مي لرزد و مي گويد:

-اي فرزند رسول خدا، به آفريدگار سوگند! نمي دانم كدام زيباترند: سخن يا سند آن؟

امام از گنجينه اي بي پايان پرده بر مي دارد:

- اين كتابي است به خط و كتابت علي بن ابيطالب (ع) و دستور رسول خدا (ص) كه ما [امامان] هر يك، از پس ديگري، آن را به ميراث مي بريم. [8] .

حسن از پدر لحظه اي فاصله نمي گيرد. حال پدر اندكي رو به بهبودي مي رود؛ از پسر مي خواهد تا به ديدن عمه اش حكيمه برود. پسر، فرمان پدر را پيروي مي كند. ديگر بيش از چند نفسي به پايان عمر پدرش باز نمانده است.

در فاصله ي چند ماه، مليكا - كه ديگر نامش نرگس است و گاهي او را سوسن نيز مي نامند - زندگي پاكيزه ي خود را در سايه ي همنشيني با بانويي شايسته ادامه مي دهد؛ بانويي كه او را كيش و فرهنگ اسلامي مي آموزد.



[ صفحه 74]



بدانسان كه مرواريد درخشان در آغوش دلنشين صدف مي بالد، نرگس نيز در ميان خاندان امامت، به پرورش روح و جان خويش همت مي گمارد.



[ صفحه 75]




پاورقي

[1] الكامل، ابن اثير، ج 7، ص 186 و 187.

[2] تاريخ طبري، ج 7، ص 519.

[3] مروج الذهب، ج 4، ص 194.

[4] تاريخ الغيبة الصغري، ص 391.

[5] الغيبة، طوسي، ص 215.

[6] الكامل، ج 7، ص 189؛ تاريخ طبري، ج 7، ص 519.

[7] الكافي، كتاب «الاطعمة و الاشربة».

[8] مروج الذهب، ج 4، ص 86؛ دلائل الامامة، طبري، ص 316.