بازگشت

همنام گل هاي بهاري


لحظه اي كه چشم نرگس به جمال امام حسن عسكري (ع) آشنا مي شود، رؤياهاي شگفت انگيز گذشته، در خاطرش زنده مي شوند؛ رؤياي ديدار پيامبر عربي با چهره اي تابناك، و خواستگاري آن جناب از حضرت مسيح (ع) اينك، جواني را كه در رؤيايي شيرين ديده بود، برابرش ايستاده است. دل دختر از عشقي زلال مي تپد، از شرم سر فرو مي فكند. جوان رو به حكيمه مي كند:

- از وي در شگفتم.

- از چه رو؟

- از آن كه اين دخترك، به زودي فرزندي خواهد آورد كه برگزيده ي آفريدگار است؛ پسري كه زمين را همانگونه كه از ستم آكنده شده بود، از عدالت و داد لبريز خواهد كرد.

عمه كه آگاه است به زودي برادرزاده اش سرور و امام مردمان خواهد شد، مي پرسد:



[ صفحه 76]



- سرورم! او را به منزل شما بفرستم؟

جوان سرش را با ادب به زير مي افكند و مي گويد:

- حال خير، تا پدرم اجازه دهد.

بار ديگر كه حكيمه به ديدار برادر مي رود، امام مي فرمايد:

- حكيمه! نرگس را بفرست.

و خواهر با شادماني مي گويد:

- سرورم! براي همين آمده ام. آمده ام تا از شما رخصت طلبم.

چشمان امام از شادي مي درخشد:

-اي خجسته! خداوند والا خواست تا تو را در پاداش انباز گرداند و از كار نيك بهره مند سازد.

حكيمه، عروس را مي آرايد. نرگس با پيراهن سپيد، به پري اي مي ماند كه از جهان بالا به جهت جوان علوي آمده است. براي زندگي با جوان محبوب رؤياهايش.

فضاي خانه از عطر موج مي زند. نسيم مرطوبي از ساحل دجله مي وزد. آسمان شب تابستاني از ستارگان، چراغان است. عمه بر مي خيزد تا عروس را به سوي داماد برد.

روزها از پي يكديگر مي گذرند. ماه، رنجور مي شود. امام به سختي بيمار است. پسرش، حسن را به تمام ديدار كنندگان معرفي مي كند. به آنان آمدن مهدي (عج) را مژده مي دهد. مهدي اي كه پس از شام هجران خواهد آمد. امامي كه جز انسان هاي پاك و موفق به ديدارش نمي شتابند.

در اين ميان، ديگر مردمان بسان گوسپندان شبان گم كرده، حيران خواهند شد. اما آفريدگار مردم را در سرگرداني رها نخواهد



[ صفحه 77]



كرد. زيرا مرداني ژرف ايمان را بر خواهد گزيد تا بندگان ضعيف النفس خداوند را از دام ابليس [1] خواهند رهانيد. مليكا، زيباترين روزهاي زندگي اش را كنار جوان جوانمرد مي گذراند؛ جواني كه نور پيامبران را در چهره اش مي توان ديد؛ جواني كه او را به نام هاي زيبا صدا مي زند؛ نرگس، سوسن، حديثه، صقيل، ريحانه؛ نام هاي گل هاي بهاري؛ آيا حسن (ع)، آغاز فصل تازه را مژده مي دهد؛ فصل نور و گرما و بهار را؟ آيا از او مي خواهد بهاري باشد براي غنچه اي كه از آستين زمان سر به در كرده، خواهد شكفت؟

جوان به اتفاق همسر خود به منزل پدر نقل مكان مي كند. [2] پدر از ديدن آن ها شادمان است. از ديدن عروسي كه آسمان او را برگزيده تا كودكي را به جهان هديه كند. او، بانويي فرازمند است، بانويي شايسته ي كشيدن بار امانت؛ «و به زودي خطرها او را فرا خواهد گرفت.» [3] .

بهبودي از جسم و تن امام رخت بربسته است. خبر در سامرا و بغداد و كوفه مي پيچد. مردم و دولتمردان به ديدنش مي شتابند. زهر جانگداز در سراسر بدن پاكش پراكنده شده و جسم را نحيف و ناتوان كرده است. حزني مبهم و انتظار اندوهي دردناك بر سامرا سايه افكنده است.

دوشنبه، بيست و پنجم جمادي الآخر فرا مي رسد. دربار، در انتظار شنيدن خبر است. به ويژه قبيحه (مادر خليفه)، ابن اسراييل (نخست وزير مسيحي)، ابونوح (وزير



[ صفحه 78]



مسيحي دربار) و حسن بن مخلد (وزيري كه به دليلي مبهم مسلمان شده است). معتز بيست و سه ساله، در گنداب لذت غوطه ور است. تمام تلاش او، به هر قيمتي، حفظ تاج و تخت است. نيروهاي محافظ در حال آماده باش كامل هستند. طلحة بن متوكل را از بغداد احضار كرده اند.

آفتاب به ميانه ي آسمان رسيده است.

محله ي درب الحصا غمزده است. خانه ي ماتم گرفته ي امام، گنجايش خيل دوستداران را ندارد. در خانه باز، ولي ده ها نفر خارج از خانه، دست دعا به آسمان گشوده اند. امام در بستر احتضار است؛ روحي زلال در زمانه ي تراكم ماده؛ پارسايي در زمانه اي كه تب حرص شعله ور است؛ نقطه ي آرامش در دل طوفان. مسلمان و مسيحي، شيعه و سني، مردي را دوست دارند كه بيست سال ميان آنان زيسته و دلش به عشق آنها تپيده است. اشك ها چونان باران سنگين پاييزي بر گونه ها جاري است. دغدغه هاي حيرت، از امام آينده، دل ها را فرا گرفته است؛ اما هراس نمي گذارد تا در جست و جوي وي برآيند. اين جا و آن جا، جاسوسان پراكنده اند؛ با چشماني چون صخره ي تراش خورده؛ با بيني اي همانند بيني سگان؛ با دل هايي نظير قطعات سرب.

آرامش كوچيده است. كالبد بي جان آرميده است. از اتاق مجاور، ناله دلخراش مويه به گوش مي رسد. سامرا به ماتم دهمين آفتاب امامت نشسته است. بازارها تعطيلند. دولتمردان براي تشييع حاضرند. پيشاهنگ آنان طلحة بن متوكل، بزرگمرد عباسي، نماينده ي خليفه است. خانه از جمعيت موج مي زند. خدمتكاري كه نوشته طومار شده اي در دست دارد، به خادمي ديگر نزديك شده و مي گويد:

-اي رياش! اين مكتوب بستان و به كاخ رو؛ بگو اين نوشته ي حسن بن علي است.



[ صفحه 79]



خدمتكار به ايوان مي نگرد و به دري كه پشت سر خادم بسته مي شود. پس از چند لحظه در گشوده مي شود تا كافور خادم بيايد. آن گاه جواني بيست ساله با تن پوشي سپيد و گريباني چاك و بدون عمامه وارد مي شود. دهان برخي از شگفتي باز مي ماند؛ چقدر اين جوان شبيه امام هادي است. جوان به سوي طلحه مي رود. جملگي برمي خيزند. طلحه براي ديده بوسي پيش مي رود؛ امام مي گويد:

- خوش آمدي پسر عمو.

امام، ميان دو در ايوان مي نشيند. سكوت خيمه زده و همه مبهوت چهره ي گندمگون امام هستند. سيمايي كه شباهتش به پدر حيرت آفرين است. [4] هيچ آوايي جز صداي سرفه و عطسه شنيده نمي شود. [5] جعفر كذاب با نگاهي حسادت بار، به برادر مي نگرد. پيكر مطهر امام را به مسجد جامع حمل مي كنند تا مراسم تشييع و نمازگزاري انجام پذيرد. دختركي مويه كنان مي گويد:

- الله الله از روز دوشنبه؛ امان از اين روز؛ چه آن روز و چه اين روز؟ [6] .

امام غمگين شده، به اطرافيانش مي گويد:

- كسي نيست تا اين نادان را باز گرداند؟

خيابان ابااحمد - كه طولاني ترين و بزرگ ترين خيابان سامراست - گنجايش جمعيت عزادار را ندارد. آفتاب تيرماه بر سر و روي مردم مي تابد. هر كسي مي خواهد براي تبرك، دستش به پيكر مبارك امام برسد. ناگزير از ازدحام جمعيت، نماز ميت را در خيابان



[ صفحه 80]



مي خوانند. موفق احساس خطر مي كند؛ اگر اين جمعيت بناي بي قراري و اغتشاش بگذارد، چه پيش خواهد آمد؟ نماز با شتاب خوانده مي شود. موج جمعيت امام عسكري (ع) را به كناري مي راند. از دكانداري اجازه مي گيرد تا در مغازه اش دمي بياسايد.

جوان نفس تازه مي كند و مردم به گردش حلقه مي زنند و به جوان بيست ساله اي مي نگرند كه موهاي سپيد، تك تك، ميان موهاي سياه محاسنش روييده است. كدام حادثه ي توانفرسا خاكستر كهنسالي به چهره اش نشانده؟ دقايقي ديگر، جواني گلچهره مي آيد. استري مي آورد تا امام بر آن سوار مي شود. پيكر را بار ديگر به خانه باز مي گردانند و بنا به وصيت امام، همان جا به خاك مي سپارند. هادي (ع) به خاك سپرده مي شود. مردي استوار بسان كوه؛ نيرومند همانند طوفان؛ آرام نظير كبوتر صلح؛ پاكيزه چون شبنم و تابناك چنان ماه.



[ صفحه 82]




پاورقي

[1] الغيبة الصغري، ص 259.

[2] حياة الامام علي الهادي دراسة و تحليل، ص 151.

[3] تاريخ الغيبة الصغري، ص 132؛ كمال الدين، صدوق، ج 2، ص 427.

[4] اثبات الوصية، ص 243.

[5] همان جا.

[6] معروف است كه تشكيل سقيفة بني ساعده (آغاز ستم بر خاندان علوي)، روز دوشنبه بوده است. سخن كنيز اشاره به آن دارد. اما امام عسكري (ع) به دلائلي طرح اين موضوع را در چنين شرايط حساسي به سود شيعيان نمي داند و از آن پيشگيري مي كند.