بازگشت

موج هاي خونين شورش


شورش از پادگان ترك ها، در منطقه ي كرخ، آغاز مي شود. سپاهيان، خواستار دريافت حقوق عقب افتاده و بهبود وضعيت معيشتي خويش هستند. مهتدي در تلاش است تا با انجام مذاكره هاي پي در پي زمان را به سود خويش تلف كند و تقصير را به گردن دو فرمانده (موسي بن بغا و بايكبال) بيفكند فرماندهاني كه براي سركوبي خوارج، در خارج از سامرا، خيمه زده اند. خليفه با هدف پراكندن جبهه هماهنگ و متحد ترك ها، نامه اي محرمانه به بايكبال مي نويسد و او را به ترور موسي بن بغا تشويق مي كند. و اين كه پس از ترور، فرماندهي كل نيروهاي ترك را به وي مي سپارد. بايكبال به خيمه ي موسي وارد مي شود و نامه را به او نشان مي دهد. در خيمه اي كه به شيوه ي تركان برپا كرده اند، بايكبال با زبان نياكان تركستاني اش كه در بيابان ها و كوهستان ها مي زيستند، خطاب به موسي مي گويد:

- اين نامه ي خليفه است؛ او از من خواسته است تا تو را بكشم و خود به فرماندهي كل منصوب شوم. من هرگز چنين نخواهم كرد؛ زيرا او مي خواهد هر دوي ما را نابود كند؛ امروز تو را و فردا مرا.



[ صفحه 103]



بايكبال لحظه اي خاموش مي ماند و سپس مي پرسد:

- تدبير چيست؟

- به سامرا برو و به او بگو كه پيرو و ياور او، عليه موسي و مفلح، [1] هستي؛ باشد تا از تو مطمئن شود و خاطر آسوده دارد.

- و بعد؟

چشمان موسي از تبهكاري مي درخشد:

بعد به تباني با يكديگر، نقشه اي خواهيم كشيد تا خليفه را بكشيم!

روز بعد، سپاهيان تحت امر بايكبال به سوي سامرا حركت مي كنند. مهتدي حس مي كند كه كسي پنهاني طرحي ريخته است. بنابراين دستور دستگيري ابانصر بن بغا (برادر موسي) را مي دهد؛ اما ابانصر مي گريزد. مهتدي چهار نامه برايش مي فرستد و قول امان به او مي دهد. ابانصر خويش را تسليم مي كند. او را به جايي نامعلوم مي برند. سپس به دارش مي آويزند. پيكرش را در قناتي مي افكنند و دم نمي زنند.

مهتدي، با دلايلي نامعلوم، فرمان مي دهد تا بار ديگر امام حسن عسكري (ع) را به زندان علويان بيفكنند. در اين زندان، علويان به ويژه اباهاشم جعفري، بر گرد امام حلقه مي زنند. اباهاشم از وضع امام بسيار اندوهگين است.

امروز يازدهم رجب دويست و پنجاه و شش هجري قمري است. بايكبال همراه معاونش (احمد بن خاقان) به سامرا رسيده و به كاخ جوسق وارد مي شود. مهتدي، با خشم و خروش، بر سرش فرياد مي كشد:



[ صفحه 104]



- گفتم موسي و مفلح را بكش، انجام ندادي و لشكر را ترك كردي؛ چرا؟

بايكبال حيله گرانه پاسخ مي دهد:

-اي اميرمؤمنان! آيا در حالي كه سپاهيان آنان از لشكر من بيشتر است، مي توانم بر ايشان فائق شوم؟ ميان من و مفلح نزاعي رخ داد و من نتوانستم حتي حقم را از او بگيرم. اين سپاه من است. به خدمت تو آوردم تا در جنگ عليه آن ها ياري ات رسانند. مهتدي فرمان مي دهد تا بايكبال را خلع سلاح كنند. او را در يكي از اتاق هاي كاخ زنداني مي كنند. بايكبال معترضانه مي گويد:

- با كسي چون من نبايد چنين رفتاري شود. بگذار به خانه ام بروم.

- بايد با تو حرف بزنم.

در بيرون از كاخ، احمد بن خاقان حس مي كند كه بايكبال در گرفتاري افتاده است. با تحريك سپاهيان تحت امرش، كاخ را محاصره مي كنند. مهتدي از پنجره مي نگرد و صدها سرباز خشمگين ترك را مي بيند. از مشاورش مي پرسد:

- چاره چيست؟

مشاور كه به ياد حادثه اي كهنه مي افتد، پاسخ مي دهد:

- ابومسلم خراساني نزد خراسانيان، از اين ترك در پيش يارانش، برتر بود. آنها نيز بر خليفه هجوم آوردند؛ اما هنگامي كه خليفه سر ابومسلم را به طرف سپاهيانش پرتاب كرد، آنان [از هراس] عقب نشيني كردند؛ در حالي كه ميان آنها كساني بودند كه ابومسلم را مي پرستيدند. اگر شما هم چنين كنيد، آنها نيز خاموش خواهند شد. از اين گذشته، شما را در دليري بر منصور دوانيقي برتري است.

خليفه به آهنگري كرخي فرمان مي دهد تا سر بايكبال را از پيكر جدا كند. مهتدي براي مقابله با هجوم تركان، مغربي ها و فراغنه [2] را بسيج مي كند.



[ صفحه 105]



چادر نيلگون شب، بر آسمان سامرا گسترده مي شود. خانه ها، بسان اشباحي هراس آورند. محله ها از رهگذران تهي هستند. خبر به گوش زندانيان مي رسد. همه چشم انتظار پيامدهاي بعدي اند. اباهاشم با اندوه مي گويد:

- مهتدي شيعه را به آوارگي تهديد مي كند. شنيده اند كه گفته: آن ها را به سرزمين هاي دوردست تبعيد خواهم كرد.

امام به آن سوي رخدادها مي نگرد و لب مي گشايد:

- عمرش كوتاه تر از آن است كه چنين كند. از امروز پنج روز بشمار؛ روز ششم خليفه كشته مي شود؛ آن هم با ذلت و خواري.

اباهاشم سر به زير مي افكند. واژگان مطمئن كه حجاب هاي زمان را مي درند، او را در خويش فرو برده اند. [3] .

اباهاشم به خبرها چندان توجهي نمي كند. هماره در زندان، به نيايشگري برخاسته است؛ اما اين واژگان، كنجكاوي او را برانگيخته است؛ زمانه، آبستن حادثه اي بزرگ است. حادثه اي كه جز خداوند و اين جوان پاكنهاد - كه رازگاه پروردگار است - كسي نمي داند. احمد بن متوكل نيز كه در زندان كاخ جوسق است، اين پيشگويي امام را شنيده است.

سه شنبه، سيزدهم رجب، مهتدي نيروهايش را مهيا مي كند و فرمان مي دهد تا در بيرون شهر سامرا - ميان كاخ هاي ساخته شده عباسيان در زمان متوكل - خيمه زنند. نيروها از مغربي ها و فراغنه تشكيل شده اند. جنگ ميان آن ها و نيروهاي ترك بايكبال كه تحت فرماندهي



[ صفحه 106]



برادرش طغوتيا هستند، در مي گيرد. طغوتيا، بنابر عادت هميشگي اش، مست در ميدان نبرد حاضر شده است.

ترك ها خواستار آزادي بايكبال هستند. مهتدي فرمان مي دهد تا سر او را به سوي آنان پرتاب كنند. عتاب بن عتاب (فرمانده مزدوران) اين دستور را اجرا مي كند. اين اقدام، خشم تمامي تركان را بر مي انگيزد. حتي برخي از سربازان و ياران خليفه نيز به طغوتيا مي پيوندند. سپاه مهتدي اندك و ضعيف مي شود. با يورش گسترده طغوتيا، خليفه ناگزير به گريختن مي شود. شمشيرش را از غلاف مي كشد و فرياد مي زند:

- مردم! من اميرمؤمنان هستم! از خليفه تان دفاع كنيد!

اما هيچ كس به او اعتنا نمي كند، به سوي زندان مي رود. فرمان آزادي زندانيان را مي دهد تا چه بسا زندانيان از جان او دفاع كنند؛ اما زندانيان در كوچه پس كوچه هاي نزديك زندان ناپديد مي شوند! اباهاشم كه به اين خبرهاي هيجان انگيز گوش مي دهد، از نگهبان مي پرسد:

- خليفه كجاست؟!

- هيچ كس نمي داند؛ اما ترك ها براي يافتن او جدي هستند. [4] .

سامرا سربازخانه اي بزرگ شده است. گذرگاه ها تهي از رهگذر، درها بسته، محله ها خالي است. تنها سواران خالي با اسب هاي ديوانه در شهر گشت مي زنند. همان روز، خليفه متواري دستگير و به جايي نامعلوم، كه شكنجه گاه تركان است، منتقل مي شود. همان روز احمد بن متوكل - كه در كاخ جوسق زنداني است - آزاد، و كاخ غارت مي شود.

شانزدهم رجب، معتمد از زندان آزاد و به خلافت منصوب مي شود. در روز هجدهم رجب، اعلام مي شود كه مهتدي به مرگ طبيعي، چشم از جهان فرو بسته است! گواهي پزشكي نيز آن را تأييد



[ صفحه 107]



مي كند! در حقيقت، خليفه و فرمانروا، تركان هستند؛ معتمد را جز نام خليفه، بهره ي ديگري از زمامداري نيست.

اينك آرامش به سامرا بازگشته است. دوم شعبان، عبيدالله بن يحيي بن خاقان به نخست وزيري منصوب مي شود. [5] آسياب زمانه مي چرخد و ماه كامل مي شود. خليفه ي نوتخت براي مقابله با خطرهاي بزرگي چون شورش زنگيان در جنوب عراق و دولت حسن بن زيد طايي، در شمال ايران، مهيا مي گردد.

موضع دستگاه خلافت با امام حسن عسكري (ع) كه به «خاموش» شهرت دارد، [6] پيچيده است. امام زير نظر است و بايد هفته اي دو بار (دوشنبه و پنج شنبه) ناگزير در كاخ خلافت حضور يابد. [7] در مجموع، روابط كاخ و امام، آرام است؛ اما همراه با احتياط از سوي دولت است. چه بسا انگيزه ي اين امر، به نخست وزير برگردد. او كهنه كاري سياسي است كه شاهد سرنگوني متوكل بوده است. در آن زمان، او وزير دربار بوده و ديده است كه چگونه پيشگويي امام هادي درباره ي متوكل به حقيقت پيوسته است. اينك نيز، بسياري مردمان از پيشگويي امام حسن عسكري (ع) درباره ي مهتدي آگاهند. مردم به دشواري مي توانند به امام دسترسي داشته باشند. از سويي ديگر، رابطه ي امام با مردم به تدريج از طريق نامه ها و گفت و گو با نمايندگان مورد اعتمادش شكل مي گيرد.

رفتار امام، مهيا ساختن جامعه براي پذيرفتن امامي است كه در سال هاي آينده از ديدگان پنهان خواهد شد. خانه ي امام در محله ي درب الحصا، به دژي محاصره شده



[ صفحه 108]



مي ماند. در خانه اكثر اوقات بسته است؛ مگر دوشنبه و پنج شنبه كه امام به همراه برخي دولتمردان، به كاخ خليفه مي رود. مردمان، در ميان راه، صف مي كشند تا از دور نظاره گر امام و مولاي خويش باشند. تنها حكيمه (عمه امام) با او و در خدمت اوست. به سبب هراس از نيروهاي امنيتي كسي را جرأت ديدار با امام نمانده است. عمه نيز، در حقيقت، چشم انتظار ميلاد پسر موعود است؛ پسري كه طبق فرموده ي برادرش، زمان به دنيا آمدنش به درازا كشيده است.

خورشيد غروب مردادماه، با پرتو زرين خود، خانه ها را فرا گرفته است. نسيم مرطوبي از دجله مي وزد. نوبتي گلدسته ي پيچ در پيچ سامرا، مهياي سر دادن آواي ملكوتي تكبير است. در خانه امام باز مي شود تا خدمتكاري سياه پوست، كه بوي مشك مي پراكند، از آن خارج شود و به خانه اي نزديك رود. خادم در مي زند و حكيمه در را مي گشايد. فرمانبر مي گويد:

- سرورم مي فرمايد: [روزه ي مستحبي خود را] در منزل ما افطار كن.

دل بانو از اين دعوت مي تپد. حس مي كند كه در وراي اين دعوت، بايد كار مهمي باشد. خورشيد در درياچه ي غروب تن مي شويد. حكيمه وارد خانه ي برادر مي شود. بوي گل هاي بهارين در جاي جاي منزل امام پيچيده است. شب جمعه است. مدتي است كه نرگس را نديده است. امام، با لبخندي كه سيماي گندمگونش را تابناك كرده، به استقبال عمه مي شتابد. حكيمه نيز از ديدن او شادمان است؛ اما اين شادي، چندان نمي پايد؛ زيرا مي بيند با اين كه برادرزاده اش هنوز به بيست و پنج سالگي نرسيده است، تارهاي سپيد در محاسن سياهش آشكار شده است. آن كه علم كتاب در اختيار دارد، مي گويد:

- امشب، نيمه ي شعبان است.

به آسمان مي نگرد و ادامه مي دهد:



[ صفحه 109]



- و خداوند بلند پايه، در اين شب پيشوايش را در زمين آشكار خواهد كرد.

پس رو به حكيمه مي كند و با صدايي كه در آن پژواك پيامبران نهفته است، مي گويد:

- امشب، فرزندي كه نزد خداوند عزوجل، بزرگوار است، متولد مي شود؛ كسي كه پروردگار، زمين مرده را به يمن قدوم وي زنده مي كند.

مدت ها بود كه حكيمه چشم انتظار آن بود؛ اما اعلام زمان آن از سوي امام، او را حيرت زده كرد. زيرا وي احتمال مي داد كه نسيم و يا ماريا، دو كنيز امام حسن عسكري (ع)، مادر آن مولود باشند؛ ناگاه نرگس را به خاطر آورد. با لحني پرسشگر، اما آميخته با سرگرداني، مي پرسد:

- مادرش كيست؟

- نرگس.

- نرگس؟ برادرزاده! آثار بارداري را در وي نمي بينم.

آن كه با آسمان پيوند دارد، مي گويد:

- مطلب همان است كه مي گويم.

نرگس به پيشواز بانويي مي آيد كه اسلام را از او آموخته است:

- بانويم و بانوي خاندانم! چگونه روز را به پايان رسانده اي؟

چشم حكيمه به نرگس مي افتد، با شوق به سويش مي شتابد و در آغوشش مي گيرد. مي گويد:

- بلكه شما بانوي من و خاندان من هستي!

حيرت، بر سيماي معصومانه ي نرگس نقش مي بندد:



[ صفحه 110]



- اين چه كاري است عمه؟!

حكيمه خم شده است تا كفش هاي نرگس را از پايش بيرون آورد.

- سرورم! اجازه بده تا من كفش هاي شما را از پايتان بگيرم.

شادي از چشمان عمه مي تراود و مي گويد:

- بلكه تو سرور مني. به خدا سوگند كه نه مي گذارم كفشم را در آوري و نه به من خدمت كني. بلكه من خادم توام و تو بايد قدم بر چشم من نهي.

سؤال هاي بي شماري در ذهن نرگس نقش مي بندد و به چشمان عسلي اش رخنه مي كند. با احترام به همسرش مي نگرد؛ همسري كه به حكيمه مي گويد:

- خدايت پاداش نيك دهد، عمه.

حكيمه، نرگس را به سوي حصيري مي برد. برادرزاده، بيرون به انتظار مي نشيند. حكيمه با شادماني نرگس را مي بوسد و مي گويد:

- دخترم! خداوند به زودي (امشب) پسري به تو خواهد داد كه سرور و سالار هر دو جهان است.

نرگس، سر فرو مي افكند و گونه هايش از شرم، گلگون مي شود.



[ صفحه 111]




پاورقي

[1] مفلح، فرمانده اي نظامي است كه زير نظر موسي بن بغا فعاليت مي كرد. مهتدي از بايكبال خواسته بود تا او را نيز ترور كند.

[2] فراغنه، جمع فرغاني هاست. فرغانه، ناحيه اي است كوهستاني در كنار مرزهاي افغانستان امروز و شوروي (سابق). سرچشمه بعضي از شعبه هاي رودخانه هاي جيحون و سيحون از آن جاست. اين ناحيه، يكي از حاصلخيزترين و سرسبزترين نواحي آسياي مركزي است كه در سابق جزء منطقه ماوراءالنهر بود و به بهشت آسيا مشهور است. اين ناحيه، اينك جزء تركستان است؛ نك: فرهنگ معين، ج 6، ص 1342.

[3] تاريخ الغيبة الصغري، ص 174؛ مهج الدعوات، ص 274.

[4] تاريخ طبري، ج 7، ص 488.

[5] همان، ص 597.

[6] حياة الامام الحسن العسكري دراسة و تحليل، ص 20.

[7] تاريخ الغيبة الصغري، ص 223.