بازگشت

كلاغ دسيسه، كوير خليفه


جنگل هاي شمالي ايران، آوردگاه خونين سپاهيان يعقوب ليث صفاري و نيروهاي حسن بن زيد علوي - بنيانگذار دولت طبرستان - است. [1] طاعون به شمال آفريقا و اندلس سرايت كرده است. عرب هاي بيابان نشين، بر سرزمين «حمص» حمله ور شدند. موصل، از تجاوز سربازان متخاصم به ناموس مردم، رنج مي برد. گراني و تنگدستي، ساكنان عراق و حجاز را به مرگ تهديد مي كند. روم نيز به برخي از دژهاي مناطق مسلمان نشين، هجوم آورده و دژ «لولوء» را اشغال كرده است. زنگيان بصره، همچنان بناي شورش گذاشته اند. در فضاي علمي، كندي (فيلسوف نام آور)، مشغول تدوين كتابي درباره ي «تناقض هاي قرآن» است! اين خبر، حضرت را نگران كرده است. لب فرو بستن، در چنين وانفسايي، ستون دين را مي لرزاند.

مردم، هنوز غائله «آفرينش قرآن» را فراموش نكرده اند. فتنه اي كه «معتزله» برانگيختند و مردم با آن آزموده شدند و خون بسياري از پاكان بر زمين ريخت. آيا كندي در دام ظاهر واژگان قرآني افتاده است؟ آيا او در درياي فلسفه، غوطه ور شده است؟ فلسفه اي كه



[ صفحه 147]



دانش چيستي اشياست. آيا او انكار فلسفه را كفر مي داند؟ آيا وي ميان انديشه هاي فلسفي و آيات قرآني، تناقض يافته و براي دفاع از فلسفه، در جست و جوي تناقض هاي قرآني برآمده است؟

آري! او از حقايق بزرگي غافل مانده است. از اين كه در فرهنگ قرآني، گاه يك واژه در چندين معني كاربرد دارد. و اين كه لازم است معاني مجازي را از معاني حقيقي باز شناخت. در همين ايام، امام به يكي از شاگردان كندي بر مي خورد و مي پرسد:

- آيا ميان شما مردي كاردان نيست، تا كندي را از تصميمي كه راجع به قرآن گرفته است، باز دارد؟

مرد مي گويد:

- چگونه شاگردان مي توانند در اين مورد، يا جز آن، به وي اعتراض كنند؟!

امام، افق هاي دانش را بر او مي گشايد:

- آيا آنچه تو را گويم، به او باز خواهي گفت؟

شاگرد كندي با شادي پاسخ مي دهد:

- آري سرورم!

- نزد او برو و با وي مهربان باش. در كاري كه انجام مي دهد، ياري اش كن. پس از آن كه با او بسيار صميمي شدي، بگو: «پرسشي برايم رخ داده، اجازه مي دهيد تا بپرسم؟» از تو خواهد پرسيد: «پرسشت چيست؟» به او بگو: «اگر آورنده قرآن نزدت بيايد، آيا ممكن است قصدش از آنچه گفته، چيزي غير از برداشت تو باشد؟» چون كندي انساني خردمند است،



[ صفحه 148]



هر گاه اين سخن را بشنود، خواهد گفت: «ممكن است.» اگر چنين گفت، بدو بگو: «از كجا مي داني؟ چه بسا آنچه منظور اوست، جز آن باشد كه تو مي فهمي؛ بنابراين، معناي اصلي واژه ها را در نظر نگرفته باشي.»

شاگرد، راهي خانه ي كندي مي شود. پس از مدتي كه از صميميت استاد و شاگرد مي گذرد، فيلسوف بزرگ عرب، با دقت به واژگاني گوش مي سپارد كه بنيان هاي فكري اش را ويران مي كند. گويا ناگهان از خواب بيدار مي شود:

- سوگندت مي دهم به من بگو كه اين سخنان را از كجا دانسته اي؟

- به ذهنم رسيده است.

- هرگز! تو ناتوان تر از آني كه بتواني چنين افكاري داشته باشي. به من بگو چه كسي اين مطالب را به تو آموخته است؟

- امام ابامحمد مرا بدان فرمان داد.

دل مرد به خاندان علوي فروتني مي كند:

- اينك، حق را گفتي؛ اين سخن، جز از خانه ي چنان بزرگمردي بر نمي خيزد. كندي، بي درنگ برگ هاي زرد نوشته اش را در آتشدان مي افكند. [2] به زبانه هاي آتش مي نگرد و در ژرفايش، انديشه هاي تازه اي مي بالند.

عسكري (ع) پس از شنيدن موضع كندي، نفس راحتي مي كشد.

محله ي درب الحصا، امروز وضعيتي غير عادي دارد. زيرا معتمد خليفه بي اطلاع پيشين، به ديدار امام شتافته است. خليفه از ادامه ي



[ صفحه 149]



فرمانروايي اش آسوده خاطر نيست. با ادامه شورش در جاي جاي سرزمين هاي اسلامي، نااميدي دلش را انباشته است؛ اما بزرگ تر و مهم تر از همه ي اين ها، نفوذ روز افزون برادرش موفق است؛ برادري كه فرمانده كل سپاه عباسي است. تلاش هاي خليفه تاكنون براي گسترش نفوذ خود فايده اي نداشت. فضا چنان آلوده است كه او به هيچ كس نمي تواند اعتماد كند. امروز تصميم گرفته است به ديدار امام بشتابد و خصوصي با وي سخن گويد. اين ديدار، حيرت همگان را برانگيخته و نشانه ي پرسش بزرگي را قرن ها پديد آورده است. اين نخستين - و چه بسا فرجامين - بار است كه خليفه اي از سامرا، چنين تصميمي مي گيرد.

خليفه، در اتاق پذيرايي مي نشيند. تمامي محافظانش را ترخيص كرده است. از نوع نشستن و از زبوني چشمان خواهشگرش آشكار است كه حاجت مهمي دارد؛ خواسته اي نامعقول. درخواستي كه اگر پدرش متوكل بشنود، با آن كه كرم ها از وي جز استخوان هايش، چيزي باقي نگذاشته اند، از گور برخواهد خواست. خليفه با لحني از اميد و خواهش مي گويد:

- اي پسر رسول خدا! از پروردگار بخواه تا بر عمرم بيفزايد و بيست سال فرمانروايي كنم!

سكوتي ژرف بر اتاق خيمه زده است؛ امام سر فرو فكنده است گويا كتاب شگفتي را ورق مي زند؛ كتابي كه آدمي مي تواند در سطرهايش آينده را بخواند و از افق هاي آينده، حجاب برگيرد. لحظات سرنوشت ساز، از



[ صفحه 150]



پي يكديگر سپري مي شود. چشمان امام مي درخشد. سر بلند مي كند. هاله اي از نور، سيماي گندمگونش را فرا گرفته اند. لب مي گشايد. خليفه حس مي كند كه واژگان از عمق جهان غيب و از دهان سروش به گوش مي رسد:

- پروردگار بر عمرت افزوده است! [3] .

معتمد نفس راحتي مي كشد. آسمان چقدر آبي است! نه كلاغ دسيسه اي از آن عبور مي كند و نه افق هاي آينده تيره گون مي نمايند.



[ صفحه 151]




پاورقي

[1] تاريخ طبري، حوادث سال هاي 260 - 259 ه. ق.

[2] مناقب، ج 4، ص 424.

[3] همان، ج 3، ص 530.