بازگشت

تب تند نيرنگ


جهان تشيع عزادار است؛ سوگواري همچنان ادامه دارد. بوي خوشي، بسان رايحه ي گلي عطرآگين، در فضاي زادگاه امام عصر موج مي زند. آفتاب هنوز در پرده ي ابرها پنهان است؛ هر چند دايره اش، همچون ماه، از پس ابر نازك ديده مي شود.

عصر است. گروهي از مردم قم رسيده اند. با نامه ها و همياني، حاوي ماليات شرعي، كه بايد به امام يا نماينده اش بپردازند. در اتاق نرگس، بانوان نشسته اند. بي تاب تر از همه، ام حسن است. هر كس او را بنگرد، خواهد دانست كه جز زمان اندكي زنده نخواهد ماند.

سيماي نرگس، آسماني است سنگين از ابرهاي باران آور. چشمانش در جست و جوي عزيزي از دست رفته است. همسري فرازمند كه رفته و كودكي پاك نهاد كه مانده تا به نبردي نابرابر تن در دهد. حتي عمويش جعفر نيز، بهر او نيرنگ ساخته است. يكي از قمي ها،



[ صفحه 166]



نام كسي را كه ديگران به وي تسليت مي گويند، مي پرسد؛ مي گويند جعفر نام دارد. رنج سفر، همچنان بر چهره ي مسافران قمي نشسته است. با جعفر دست مي دهند. درون جعفر، از شادي لبريز مي شود.

او حجم ثروتي را كه امروز از آنان به چنگ مي آورد، مي داند! جعفر، تسليت ها و تبريك ها را مي پذيرد و از پنهان داشتن شادي باطني و لبخند كمرنگ لب هايش، ناتوان است. مردي كه پشتش از سنگيني كوله بار تجربه ها خميده است، مي گويد:

- ما نامه ها و پول هايي آورده ايم.

جعفر شتاب زده مي گويد:

- بياوريدشان!

مرد آرام، اما قاطع پاسخ مي دهد:

- از صاحبان نامه ها، خبر نمي دهيد؟ مقدار پول ها را نمي گوييد؟

- اين ها را از كجا بدانم؟

- برادرت - كه خدايش بيامرزد - چنين مي كرد. او از صاحبان نامه ها و مقدار پول ها خبر مي داد.

جعفر، از خشم دندان بر دندان مي سايد و پرخاشگرانه مي گويد:

- از ما مي خواهيد تا غيب بدانيم. شما به برادرم بهتان مي زنيد.

لباسش را جمع مي كند. از جايش بر مي خيزد. تب نيرنگ در درونش اوج مي گيرد. به سوي كاخ خليفه رهسپار مي شود. اين بهترين فرصت براي دستگيري كودكي است كه مانع تحقق رؤياهاي او شده است. لحظاتي بعد، از درون اتاقي، جواني كه لباس فرمانبران بر تن دارد، بيرون مي آيد و به مسافران قمي مي گويد:

- نامه هاي فلان و بهمان، و همياني با شماست كه هزار دينار در آن است؛ ده دينار آن زراندود است.

مردان گروه به يكديگر مي نگرند. مرد پر تجربه مي گويد:



[ صفحه 167]



آن كه تو را فرستاده، تا اين ها را از ما بگيري، امام است. [1] .

نامه ها و هميان را به وي مي سپارند و پس از ساعتي از منزل خارج مي شوند.

بادهاي سرد زمستاني مانند گله اي گرگ در كوچه ها پرسه مي زنند. آفتاب در پس ابرها پنهان است. گزمه ها چون گرگ هاي خاكستري به خانه ي امام يورش مي برند. نرگس دستگير مي شود؛ بانو رنج هايش را به فراموشي سپرده و مهياي مقاومت و پايداري است. از نرگس، كودك را طلب مي كنند، انكار مي كند. وانمود مي كند كه باردار است و به سختي دچار تهوع و پيچش است. فرمانده دستور توقف تفتيش، و بردن بانو را به دربار صادر مي كند. خليفه فرمان مي دهد تا نرگس را به قاضي ابن اباشوارب (قاضي القضات و قاضي سامرا) بسپارند، تا تحت مراقبت شديد باشد. گمان مي برند او باردار است و چه بسا پسرش تلاش كند تا به ديدارش بيايد؛ در آن صورت، كودك نيز دستگير خواهد شد.

گروهي از قمي ها و شماليان - كه آنان را مردان كوهستان مي نامند - به سامرا مي آيند. با آن كه از بغداد عبور كرده اند، اما خبر درگذشت امام يازدهم (ع) را نشنيده اند. اينك كه چند روز از كوچ آن عزيز سفر كرده مي گذرد، در جست و جوي حسن بر مي آيند. به آن ها گفته مي شود: عسكري، چشم از جهان فرو بسته است. از بازماندگانش مي پرسند؛ مي گويند:

- برادرش جعفر بن علي!



[ صفحه 168]



كجا مي توانيم به خدمتش مشرف شويم؟

- سوار بر قايقي به تفريح و تفرج شده است؛ در دجله گردش مي كند، شراب مي نوشد و در جمع خنياگران به عيش و طرب نشسته است.

مسافران، مات و مبهوت مي شوند. حيرت زده به يكديگر مي نگرند. نجواكنان مي گويند:

- اين ها، نشانه ي امامت نيست.

يكي از ايشان مي گويد:

- بايد به همان جا كه آمده ايم، باز گرديم و اين اموال را به صاحبانشان باز گردانيم.

اباعباس - كه مردي يمني، اما مقيم قم است - مي گويد:

- بايد چشم انتظار جعفر بمانيم و او را بيازماييم.

مردان بر او وارد مي شوند:

جعفر باز مي گردد، مسافران به جانبش مي روند.

- سرور ما! ما از اهالي قم هستيم؛ با ما گروهي از شيعيان و مردمان قم همراه هستند. براي سرورمان ابامحمد حسن بن علي (ع) اموالي آورده ايم.

سراپاي جعفر را شور و شعف فرا مي گيرد؛ حريصانه مي پرسد:

- آن اموال كجاست؟

- نزد ماست.

- خب به من رد كنيد.

- خير، نمي توانيم آنها را به تو دهيم.

- از چه رو نمي توانيد؟

- اين اموال را رازي است.

- رازش چيست؟



[ صفحه 169]



- اين اموال از همه ي شيعيان گردآوري شده اند. گاه يك يا دو دينار داده اند. هر كدام را در كيسه اي نهاده و بر آن مهر زده اند. هر گاه با اموال بر سرورمان ابامحمد وارد مي شديم، مي فرمود: «مجموع اموال اين قدر است و فلان چقدر و بهمان چقدر پول داده است. همه نام ها و نقش مهرها را به درستي بيان مي فرمود.

جعفر كه به خوبي مي داند در انجام اين آزمون، ناتوان و شكست پذير است، نعره زنان مي گويد:

- دروغ مي گوييد! چيزي را به برادرم نسبت مي دهيد كه دروغ است. اين كه مي گوييد علم غيب است و جز خداوند، كسي از آن آگاه نيست.

مردان به يكديگر مي نگرند. در امامت او ترديد كرده اند. جعفر با گستاخي و خشونت مي گويد:

- پول ها را به من بدهيد!

از ميان جمع، مردي موقرانه پاسخ مي دهد:

- ما نماينده مردم و حامل امانت هاي ايشان هستيم و آن ها را به كسي مي سپاريم كه مانند سرورمان حسن (ع) نشانه هاي امانت ها را باز گويد. اگر شما امام هستيد امامت خود را برايمان ثابت كن. در غير اين صورت، پول ها را به صاحبانشان باز پس مي دهيم تا چنان كه خود مصلحت مي دانند، رفتار كنند.

چشمان جعفر از تبهكاري مي درخشد. او مي داند كه چگونه پول ها را فرا چنگ آورد.

بار ديگر رهسپار دربار مي شود. چند لحظه بعد مردان دستگير و به دربار برده مي شوند. مسافران را مقابل



[ صفحه 170]



خليفه مي آورند. خليفه از گوشه ي چشم به آنان مي نگرد و مي گويد:

- پول ها را به جعفر بدهيد!

مرد موقري، از ميان جمع مسافران، پيش آمده و پاسخ مي دهد:

- ما نمايندگان شيعيان قم و حامل هداياي ايشان هستيم. پول ها، امانت گروهي هستند كه از ما خواسته اند تا جز به مولايشان يا نماينده ي او - كه نشانه ها را نيز مي داند - تحويل ندهيم. پيش از اين با ابامحمد، حسن بن علي، نيز چنين مي كرديم.

خليفه مي پرسد:

- چه نشانه هايي را از ابامحمد جويا مي شديد؟

- مقدار پول ها و صاحبانشان را برايمان توصيف مي كرد. اگر جعفر نيز چنين كند، پول ها را به او مي دهيم.

مرد، اندكي خاموش مي ماند، سپس به جعفر اشاره مي كند:

- اگر اين مرد، امام است، همان كاري را كه برادرش مي كرد، انجام دهد و از عهده ي نشانه ها برآيد. در غير اين صورت، پول ها را به صاحبانشان باز خواهيم گرداند.

جعفر نعره زنان مي گويد:

-اي اميرمؤمنان! اين مردمان دروغ مي گويند و به برادرم بهتان مي زنند؛ اين علم غيب است.

خليفه در مي يابد كه حمايت از جعفر، سودي ندارد؛ مي گويد:

- اين مردمان پيام آورند و بر حامل پيام، جز ابلاغي آشكار نيست.

جعفر متحير و مبهوت مي ماند. رنگ به رخسارش نمي ماند. مرد موقر، شادمان از رفتار خليفه مي گويد:

- از اميرمؤمنان خواهش مي كنيم تا كساني را با ما بفرستد كه تا خارج شهر، ما را همراهي كنند.

خليفه مي گويد:



[ صفحه 171]



- به زودي گزمگان را به نگاهباني شما گسيل خواهم كرد؛ از چيزي نهراسيد.

همگي كاخ را ترك مي كنند. حيرت، جام دل مردان را سرشار كرده است. امام راستين پس از حسن (ع) كيست؟ همه چيز نشانگر آن است كه پس از حسن، امامي ديگر براي شيعيان نيست.

مردان به كاروانسرا باز مي گردند. به اسبان و استران خود، سركشي مي كنند. آنان عزم بازگشت دارند. از جعفر مي هراسند. حس مي كنند كسي با انگيزه اي مجهول يا با آز به پول، پشت سر او ايستاده است. شب بر گرد آتشدان حلقه زده اند و از هر دري سخن مي گويند. از حيرت اباعباس در مي يابند كه آينده ي تاريكي در انتظار آن هاست. آيا به راستي، فرجام امامت چنين است؟ آيا ممكن است زمين از حجت خداوندي تهي بماند؟ آنها مي دانند امام، انسان كامل و مركز آرامشي است در جهان طوفاني و زلزله خيز حوادث. آتش سخنانشان رفته رفته فرو مي نشيند. گرگي از دور زوزه مي كشد.

سپيده سر زده و ابرها متراكم هستند. مردان از كاروانسرا بيرون مي آيند. گروهي از گزمگان آنان را تا بيرون سامرا همراهي خواهند كرد. با آن كه شب گذشته ساعت ها با يكديگر حرف زده بودند، باز غبار حيرت بر چهره شان نشسته است. اباعباس فرزانه وار مي گويد:

- بي ترديد عسكري (ع) پسري دارد. چه بسا به دلايلي آن را پنهان كرده است. قسم به پروردگار! اينك



[ صفحه 172]



حيرت از پس حيرت بر جسم و جانمان غالب آمده است. من مي گويم: سرورمان حسن - كه آمرزش خداوند بر او باد - امامي بود با امامتي و اطاعتي ثابت شده. چشم از جهان فرو بست. زمين نمي تواند تهي از پيشوا باشد. پس بايد منتظر بمانيد تا حق، نقاب از رخ بركشد.

هنگامي كه به ابتداي راه بغداد مي رسند، محافظان بر مي گردند. مردان راهشان را به سوي بغداد ادامه مي دهند. هنوز خانه هاي سامرا در افق، از چشم پنهان نشده اند كه ناگهان كسي مردان را به نام هايشان صدا مي زند. به سوي صدا بر مي گردند. جواني خوش رفتار را مي بينند.

- فلان پسر بهمان و عمرو پسر زيد و... به سرورتان پاسخ مثبت دهيد. مردان حيرت زده بانگ بر مي دارند:

- شما، سرور ما هستي؟

جوان كه در كسوت غلامان مي باشد، پاسخ مي دهد:

- پناه بر خدا! من زر خريد سرور شما هستم. به سوي او برويد.

جوان آنان را از راهي در ساحل دجله راهنمايي مي كند. مردان، اسبان و استران را به يكي از خودشان مي سپارند و سوار بر قايق مي شوند.

هنگامي كه وارد اتاق مي شوند، چشمشان به كودكي كه ده ساله به نظر مي رسد، مي افتد. پسر، بر تختي نشسته و تن پوشي سبز پوشيده است. دل هايشان با ديدن او فروتني مي كند. با احترام به او درود مي فرستند و پاسخ بهتري مي شنوند. لب مي گشايد و ابرهاي حيرت را از دل هايشان مي زدايد:

- مجموع پول اين مقدار است. فلاني چند دينار داده است و فلاني فلان مقدار دينار. اسب ها و استراني كه پول ها را آورده اند، اين نشاني ها را دارند.



[ صفحه 173]



اباعباس، خويش را بر زمين مي افكند و خدايي را سجده مي كند كه با ديدن امام زمان، بر او منت نهاده است؛ جاي ترديد نيست. تصميم مي گيرند بروند و امانت ها را بياورند. در لحظه هاي خداحافظي، حضرت به آنان فرمان مي دهد كه ديگر به سامرا باز نگردند. نماينده اي در بغداد منصوب مي كنند، پول ها را نزد او بياورند و نامه هاي امام را از او بخواهند. امام، كفن و اندكي حنوط به اباعباس مي دهد و مي گويد:

- خدايت پاداش بزرگي به تو دهد.

و مرد با آرامش يك دين باور پاسخ مي دهد:

- انا لله و انا اليه راجعون.

كاروان به راه مي افتد. هنوز به تپه هاي همدان نرسيده است كه او چشم از جهان فرو مي بندد. [2] .

شعله هاي خشكسالي و گراني، بغداد را مي سوزاند. تخيل بينوايان اوج مي گيرد و شب هاي زمستاني كنار آتشدان مي نشينند و حكايت هاي سندباد را بازگو مي كنند؛ بازرگاني كه از سفرهاي دريايي دور دست بر مي گردد و به بينوايان طلا و مرواريد و اميد و فرداي بهتر مي بخشد.



[ صفحه 174]




پاورقي

[1] الفصول، مفيد، ص 360.

[2] الامام المهدي من المهد الي الظهور، ص 190.