بازگشت

نرمي آواز جوي


فصلي ديگر از تاريخ غيبت صغراي آن آفتاب عالم تاب، به سال دويست و شصت و هشت هجري قمري باز مي گردد. موفق، بار ديگر، عمليات نظامي را عليه زنگيان از سر گرفته است. او مهياي يورش و سركوب شورش، به ويژه در منطقه ي مختاره، مركز مهم شورشيان است. پسرش اباعباس و غلامش رشيق، راه هايي را كه عرب هاي باديه نشين به شورشيان ياري مي رساندند، بسته اند.

سپاهيان عباسي، از رودخانه ها و آبگيرهاي جنوب عراق مي گذرند و آماده ي حمله اي همه جانبه هستند. اين محاصره ي شديد، باعث شكاف در جبهه ي داخلي زنگيان شده است. گريختن و پناهندگي به نيروهاي دولتي آغاز شده است. عباسيان نيز آنان را به اين كار تشويق مي كنند. حتي موفق برخي از زنگيان نيرومند را به استخدام خود در آورده است.



[ صفحه 186]



حريم امن الهي، امسال در موسم حج، ناامن است. هم پيمانان زنگيان شورشگر، در صدد حمله به مكه هستند. لشكر نابكاران نابخرد در راه مكه است. در ميان راه، دست به تبهكاري مي زنند. طوفان بيداد و عصيانگري را همه جا به ارمغان مي برند. مواد غذايي را غارت و چاه ها را پر مي كنند. از همين رو، نان و گندم در مكه، بهايي سرسام آور يافته است. عرب هاي باديه نشين به رهزني از كاروان حاجيان مي پردازند.

با همه ي خطرها، عيسي جوهري عزم آن دارد تا به حج برود. بيش از چهل سال از عمرش مي گذرد. هدفش شرفيابي به حضور حضرت صاحب الزمان است. سخنان بسياري مي گويند: حضرت در مدينه ي منوره ديده مي شود.

هنگامي كه عيسي در پايان حج، مكه را به سوي مدينه ترك مي كند، آسمان از ستاره لبريز است. وقتي به تپه هاي منطقه ي فيد مي رسد، بيمار مي شود و دلش سخت هواي خوردن ماهي و خرما دارد. با خبرهايي كه از دوستانش شنيده، مطمئن شده بود كه امام در بيابان «صابر» ديده شده است.

جوهري، بيابان و تپه هاي شني را در مي نوردد و پيش از غروب به بيابان دامن گستري مي رسد. در كنار بيابان، خانه اي مي بيند كه بزهاي لاغر در اطرافش به چرا مشغولند. هنوز به خانه نرسيده، بدر (خدمتكار) را مي بيند. او بدر را به خوبي مي شناسد و هشت سال پيش، هنگام درگذشت امام عسكري (ع) آخرين مرتبه ي ديدار او بوده است. بدر فرياد مي زند:

-اي عيسي جوهري! وارد شو!

مردي كه در رؤياي ديدار حضرت است، وارد مي شود و خداي را سپاس مي گويد. نگاهش به چشم اندازي زيبا مي افتد. همه چيز آرام است. بدر، براي كاري بيرون مي رود. ستارگان طلوع كرده اند؛



[ صفحه 187]



جوهري براي نماز بر مي خيزد. حس مي كند آرامش در جاي جاي اين خانه جريان دارد. زمان در اينجا، بوي خاص و همه چيز، رنگ خاص خود را دارد. آدمي مي تواند از اين جا شاهد حركت ديرباز همه چيز به راه خويش باشد. فكر شوريده اش، متوجه زمين آشوب زده اي مي شود كه در آن برادرانش كشته مي شوند؛ خون و خونريزي بيداد مي كند؛ زمين زير سم ضربه هاي اسبان ديوانه مي لرزد. آه! آدمي كي به آرامش مي رسد؟

جوهري با صداي بدر به خود مي آيد:

- سرورت به تو فرمان مي دهد: با آن كه بيماري، هر چه دوست داري، بخور. تو اينك در «فيد» نيستي.

دل عيسي فروتني مي كند و مي گويد:

- اين [آگاهي امام از بيماري ام و آن چه دلم مي خواست]، خود بهترين نشانه است. در حالي كه سرورم را نمي بينم، چگونه بخورم؟!

آوايي به نرمي آواز جويباران، مهربانانه به گوش مي رسد:

- عيسي! غذايت را بخور، مرا خواهي ديد.

عيسي كنار سفره مي نشيند. ماهي، خرما و شير بر سفره نهاده شده است. با خويش مي گويد:

- بيمار كجا و ماهي و خرما كجا؟!

بار ديگر آوايي آرام از پشت پرده مي آيد:

- عيسي! در فرمان ما ترديد داري؟! تو آن چه به سود يا زيانت هست، مي داني؟

عيسي مي لرزد و با پشيماني مي گويد:

- آمرزش مي خواهم خداي را.



[ صفحه 188]



آن گاه مشغول خوردن مي شود. در تمام زندگي اش، چنين غذاي لذيذي نخورده است. با خويش مي گويد: «اين خرما، همانند خرماهاي ماست؛ اما طعمي ديگر دارد. حلاوتش هوش از سر آدمي مي برد!

آيا خواب مي بينم؟ نمي توانم دست از خوردن بكشم! اما زياده خوري مهمان ناپسند است.

حس مي كند اشتهايش باز شده است؛ بيماري از خاطرش و از جسم و جانش به در مي رود. بار ديگر آواي آشنا مي آيد:

- خجالت نكش عيسي. اين غذاي بهشتي است. دست آفريده اي آن را پديد نياورده است.

عيسي به آسمان آراسته از ستاره مي نگرد. خداي را سپاس مي گويد. تا سيري كامل مي خورد. به اين سو و آن سو مي نگرد تا ابريقي بيابد و دستانش را بشويد. بار ديگر آواي امام به گوش مي رسد:

- بيا داخل عيسي!

- ابتدا دستم را بشويم.

- آيا از آن چه خوردي، بويي در دستانت مانده است؟!

عيسي دستش را مي بويد. آه! بوي مشك مي دهد نه ماهي! با گام هاي لرزان به سوي اتاق نوراني مي رود. امام را مي بيند كه نشسته است. چه جوان باشكوهي! بيست ساله به نظر مي رسد. جوان گندمگون لب مي گشايد:

-اي عيسي!

اگر نه اين بود كه دروغزنان مي گويند: «او كيست؟ كجاست؟ كجا چشم به جهان گشود؟ چه كسي او را ديد؟ چه چيز برايتان فرستاد و چه خبري به شما داد؟» [به خاطر مسايل امنيتي] نمي بايست مرا مي ديدي.



[ صفحه 189]



اي عيسي! دوستان ما را از آن چه ديدي، آگاه كن؛

اما زنهار از گفتن به دشمنان و آگاه كردن ايشان.

عيسي مهربانانه مي گويد:

- سرورم! برايم دعا كنيد؛ باشد تا [در دينم] ثابت قدم بمانم.

آن كه مسير تاريخ را تصحيح خواهد كرد، مي گويد:

- اگر پروردگار، تو را ثابت قدم قرار نداده بود، مرا نمي ديدي.

حضرت، اندكي خاموش مي ماند تا با ادب پيامبران بگويد:

برو! خدا به همراهت! [1] .

و جوهري با دلي لبريز از ايمان و اميد برمي خيزد.



[ صفحه 190]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 13، ص 123.