بازگشت

كوبش طبل هاي ديوانه


جاسوسي كه از سوي حكومت، براي جلب اعتماد و نفوذ در ميان نمايندگان مهدي (عج) فرستاده شده بود، شكست خورده بازگشته است. او با تمام آنان ديدار و چنين وانمود كرده كه از شيعيان امام مهدي است و اموالي نزد اوست كه بايد به عنوان حقوق شرعي به حضرت بپردازد؛ [1] اما سودي نديد و بهره اي نبرد. نخست وزير نيز نتوانست هيچ كدام از وكيلان را دستگير كند. ترديد او نيز برطرف شد. معتضد نيز كه به گزارش عبيدالله گوش سپرده است، وانمود مي كند كه با نخست وزير هم عقيده است و بر اين باور است كه وكيلاني از سوي امام مهدي وجود ندارند. او نمي خواهد حكومتش درگير اين موضوع حساس شود.

او نمي خواهد مسأله ي امام مهدي، كساني را كه به دنبال حقيقتند، برانگيزاند. او نمي خواهد با دستگيري يا ترور مهدي، دولت خوشنام خود را بدنام كند و بحراني



[ صفحه 204]



پديد آورد كه چه بسا او را نيز تهديد كند. او مي خواهد به تنهايي در اين نبرد شركت كند؛ نبردي پنهاني كه كسي از آن آگاه نشود.

او، اينك خبرهاي مهمي كسب كرده است؛ مهدي در خانه ي پدرش در سامرا، واقع در محله ي درب الحصا، زندگي مي كند. گزارش ها، حاكي از آن است كه مردي آفريقايي مانند دربان پشت در مي نشيند. [2] .

پس، فرستادن سه مرد مسلح و هجوم ناگهاني به خانه ي امام، به دغدغه هايش پايان مي دهد. او مرداني دارد كه جز اجراي فرامين، چيزي نمي فهمند.

نسيم هاي ارديبهشت از شمال مي وزند و با جريان دجله همراهي مي كنند؛ دجله اي كه آبش بالا آمده و مانند سال هاي پيشين، بغداديان را دل ناگران داشته است. معتضد بي اعتنا به اوضاع، در باغ هاي كاخ حسن بن سهل قدم مي زند. محافظان چهره سنگي، كنار ديوار ايستاده اند. آفتاب غروب به روي كاكل نخل ها مي تابد كه سه مرد غول آسا مي آيند. رشيق (غلام معتضد) پيشاپيش آن ها در حركت است. برابر خليفه كرنش مي كنند. شانزدهمين خليفه ي عباسي، آن كه به نفوذ ترك ها در دولت پايان داده است، مي گويد:

- هم اكنون به سوي سامرا رهسپار شويد. هر كدامتان بر اسبي هوار بنشينيد و اسبي ديگر يدك كنيد. از محله ي درب الحصا بپرسيد. وقتي آن را يافتيد، خانه ي بزرگي آن جا خواهيد ديد كه مرد سياه پوستي، جلوي در آن نشسته است.

لحظه اي خاموش مي ماند تا نگاهش را در نگاه هر سه نفر گره زند:

- به خانه هجوم مي بريد و هر كسي را در آن يافتيد، نزد من مي آوريد.

به مردان پشت مي كند. سه مرد با احترام عقب عقب مي روند. سه مرد و شش اسب به سوي شمال مي تازند. در كمتر از دو ساعت،



[ صفحه 205]



گلدسته ي پيچاپيچ سامرا در افق ابري آشكار مي شود. شهري كه سال ها پيش پايتخت دولت هاي بزرگي بوده است، اينك رو به ويراني است. مردان، اسب هاي خسته ي خود را در كاروانسرا مي بندند و به سوي هدف به راه مي افتند. رشيق، به آساني محله ي درب الحصا را مي يابد. خياباني طولاني است كه تا دجله امتداد مي يابد. كسي در آن نيست، جز مردي آفريقايي كه درون اطاقكي، جلو در نشسته و در دست او تكه اي پارچه است و آن را مي دوزد. رشيق به سوي مرد آفريقايي قدم بر مي دارد. سياه پوست به وي اعتنايي نمي كند. رشيق مي پرسد:

- اين خانه از آن كيست؟

مرد بي آن كه سرش را بالا بگيرد، پاسخ مي دهد:

- از آن صاحبش است!

- چه كسي در آن زندگي مي كند؟

باز مرد با بي اعتنايي مي گويد:

- صاحبش.

رشيق به همراهانش مي نگرد و برق دسيسه در چشمانشان مي درخشد. شمشيرها را از غلاف بيرون مي كشند. با لگد، در چوبي را باز مي كنند و وارد دالان مي شوند. تمام اتاق ها را تفتيش و بازرسي مي كنند. اتاقي پنهاني مي يابند، اما تهي. پرده هاي روشن فام آن، نظر رشيق را به خود جلب مي كند. گويي پرده ها را تازه بافته اند. او در تمام عمرش، پرده اي زيباتر از اين ها نديده است. با دستان زمختش آن را لمس مي كند و سپس كنار مي زند و چشمش به چيزي مي افتد كه انتظار ديدن آن را ندارد.



[ صفحه 206]



حوضي مي بيند بزرگ لبريز از آب. در انتهاي آن،مردي بر حصيري به نماز ايستاده است. گوشه هاي حصير در آب هستند. رشيق، از آن چه مي بيند، مبهوت است. به مرد مي نگرد كه لباس زيبايي بر تن دارد. مرد به نمازش ادامه مي دهد. اعتنايي به مردان مسلحي كه به خانه اش يورش آورده اند، ندارد.

يكي از مردان، براي اجراي فرمان خليفه، به آب مي زند. به نظرش مي آيد ارتفاع آب به يك متر نمي رسد. اما ناگهان حس مي كند حوض كف ندارد. در آب غوطه مي خورد و چيزي نمانده است كه غرق شود. ديوانه وار با دست بر سطح آب مي كوبد؛ اما چاقي و سردي آب، خستگي سفر و هيكل درشتش او را در وضعيت بدي قرار مي دهد. رشيق، دستش را دراز مي كند تا او را نجات دهد. بيرون مي آيد. ديگري مي خواهد شانس خود را بيازمايد، اما مي ترسد و با شتاب از آب بيرون مي زند.

رشيق، حيرت زده بر جاي ايستاده و به مردي مي نگرد كه همچنان به نماز مشغول است. مرد در آرامش غوطه ور است كه هراس را در دل آنان بر مي انگيزد. دل رشيق به اين مرد شگفت انگيز فروتني مي كند. رشيق صدايش را بلند مي كند:

- پوزش از تو و از خدا! قسم به پروردگار! كه داستان تو را نمي دانم. نمي دانم نزد چه كسي آمده ام. من به درگاه الهي توبه مي كنم.

امام به او اعتنايي ندارد. رشيق حس مي كند كه تپش هاي دلش به كوبش طبل هاي ديوانه مي ماند. بي اعتنا از آن جا بيرون مي آيد.

معتضد از لابه لاي تاريكي خفيف مغرب به دروازه ي كاخ مي نگرد. او چشم انتظار آمدن مردان است. به محافظان سپرده است تا مانع ورود آن سه مرد نشوند. آن ها هر زمان حتي پس از نيمه شب كه آمدند، وارد شوند.

معتضد به خوابگاه خويش رفته است. خود را بر بستر نرم مي افكند. شمشيرش را كنار خود مي نهد. براي خود جامي از شراب



[ صفحه 207]



«قطربلي» مي ريزد. او هر گاه دلپريش است يا مي خواهد دست به كاري مهم بزند، جام باده اي سر مي كشد. سرش درد مي كند. ساعتي مي گذرد. كسي به در اتاقش مي كوبد و صداي نگهبان مي آيد:

- سرورم! فرستادگانت بازگشته اند.

- وارد شوند.

او منتظر است تا آنان با سر مهدي بيايند.

- چه خبر؟!

رشيق قصه اي را بازگو مي كند كه جز در معجزه ها رخ نمي دهد. دغدغه ها در درون خليفه اوج مي گيرند: «آه مهدي مرا به مبارزه مي طلبد. كاش آنان كسي را نيافته بودند. كاش پنهان شده بود. اينك مهدي، وجودش و دليري اش را ثابت كرده است.» چشمانش از بدطينتي مي درخشند. به مردان مي گويد:

- واي بر شما! آيا پيش از آن كه بدين جا برسيد، كسي را ديده ايد و درباره ي اين ماجرا چيزي گفته ايد؟

- هرگز سرورمان.

- اگر با خبر شوم از اين موضوع، مطلبي به كسي گفته ايد، از عباسيان نيستم اگر سرتان را از بدنتان جدا نكنم!

سپس به آن ها پشت مي كند. مردان در مي يابند كه بايد آن جا را ترك كنند. معتضد، جامي ديگر سر مي كشد. فرستادن سه مرد اشتباه بوده است. مهدي، مسلح به معجزه است، پس بايد سپاهي جنگجو به نبردش فرستاد. چشمان سرخش شعله ورند. او به زودي سپاه عظيم و گرانش را روانه ي مأموريتي بزرگ مي كند.



[ صفحه 208]




پاورقي

[1] الغيبة الصغري، ص 629.

[2] الامام المهدي من المهد الي الظهور، ص 235.