بازگشت

آسمان زندگي ابري است


برگ هاي دفتر ايام، يكي پس از ديگري نمودار مي شوند. بر سينه ي خود، حوادث و رويدادها را مي نگارند و به قافله ي يادها مي پيوندند. سال دويست و هشتاد و پنج هجري قمري نمودار شده است. نبردهاي دريايي ميان نيروي دريايي اسلام و روم در درياي مديترانه در مي گيرد و به سود مسلمانان پايان مي پذيرد. در اندلس خشكسالي است و پس از آن، وبا در منطقه وسيعي شيوع مي كند و بسياري را با خود مي برد.

جنوب عراق، شاهد طوفان هاي سختي است و صدها نخل ريشه كن شده اند. باران و رعد در ساعت هاي متوالي و طولاني در كوفه مي بارد. پس از سكوت باران، سنگ سياه و سفيدي در دهكده ي «احمد آباد» كوفه فرو مي افتد. [1] .

حج به پايان رسيده و رهزني قبيله ي «طي» در جاده عراق آغاز شده است. «حسن بن وجناء نصيبي»، در پنجاه و چهارمين حج خود، بر گرد كعبه مي چرخد. آرزويش ديدار امام غايبي است كه مي داند براي حج مي آيد. «آه! به من اعتنايي نخواهد كرد! ديگر از اين دنياي سراسر وهم و باطل خسته شده ام.»



[ صفحه 227]



نماز عشا پايان يافته است. حسن زير ناودان و در حال سجده، صداي بانويي را مي شنود كه او را به نام مي خواند:

- برخيز اي حسن بن وجناء نصيبي!

حسن سربلند مي كند، كنيزي است كه افزون بر چهل سال دارد. كنيز راه مي افتد. حسن به دنبال او روان مي شود. به خانه ي خديجه مي رسند. دري بالاتر از سطح كوچه قرار دارد. كنيز از پله ها بالا مي رود و وارد خانه مي شود. حسن مي شنود كسي او را مي خواند:

- حسن بالا بيا!

پيرمرد از پله ها بالا مي آيد. نزديك در نفسي تازه مي كند تا به ديدار امام غايبش نايل شود. حسن آرزو دارد تا در اين پايان عمر، در اين جهان سراسر آشوب و آكنده از ابر، اندكي بياسايد. وارد كه مي شود، امام بدو مي گويد:

- حسن! گمان مي بري از چشم ما پنهان بوده اي؟ سوگند به خداوند كه لحظه اي در حج نبود، جز آن كه با تو بودم!

خاطره هاي كهن در ذهن پيرمرد جان مي گيرند. حس مي كند فكرش بسان قايق ميان امواج به اين سو و آن سو مي رود. نمي داند چه مدت مي گذرد كه دستي گرم چهره اش را نوازش مي كند و زمزمه ي امام مهرورزانه در گوشش چنين مي گويد:

- حسن! ساكن خانه ي جعفر بن محمد (ع) شو. در انديشه ي غذا، نوشيدني و تن پوش مباش.

سپس حضرت دفتر كوچكي از دعا به او مي دهد و مي گويد:



[ صفحه 228]



- بدينسان نيايش كن. آن را جز با دوستان راستين ما در ميان مگذار. خداوند والا تو را موفق گرداند.

- سرورم! آيا باز هم شما را خواهم ديد؟

- اگر خدا بخواهد.

روز بعد، پسر وجناء بيابان را در مي نوردد تا به مدينه برسد؛ به خانه ي امام صادق (ع) و سال هاي پايان عمرش را با آرامش در آن بگذراند. [2] .

با فرا رسيدن سال دويست و هشتاد و شش، زنجيره ي حوادث به گونه اي حيرت انگيز رخ مي دهند. قرامطيان از بحرين مي آيند تا دولتي نوبنيان را بنا نهند. در خاطره ها، شوربختي هاي شورش زنگيان در جنوب عراق و آشوب هايي كه سرزمين هاي اسلامي را تكان داده است، زنده مي كند.

سال دويست و هشتاد و هفت، نبردهاي ويرانگر، شمال ايران را فرا مي گيرد و آتش آن به خراسان نيز سرايت مي كند. در اين ستيزها، محمد بن زيد علوي بر خاك مي غلتد و با شهرتش، دولت علويان در طبرستان به پايان مي رسد و سامانيان از ميان ويرانه هاي آن بپا مي خيزند.

همچنين در اين سال، شاهزاده قطري الندي كه هنوز بيست بهار از عمرش نگذشته بود، به آغوش خاك خفت. مرگ او شايعاتي را در داخل و خارج كاخ بر مي انگيزاند. سال دويست و هشتاد و هشت فرا مي رسد؛ شمال آفريقا، شاهد ظهور مردي است كه ادعا مي كند «مهدي» است! [3] .

زمين لرزه هاي ويرانگر با طوفان ديوانه، بار ديگر بصره را مي لرزاند و نخل ها را ريشه كن مي كند. بيماري وبا بخش هايي از آذربايجان را فرا مي گيرد.



[ صفحه 229]



يك سال ديگر نيز مي گذرد، سال دويست و هشتاد و نه است. سالي كه معتضد چشم از جهان فرو بسته است. پادشاهي بر ممالك و سرزمين هاي گسترده و كاخ ها را وا مي نهد و عريان از جهان مي رود؛ آن چنان كه آمده بود! روزگار ابراهيم اغلبي، فرمانرواي كل آفريقا نيز به پايان مي رسد. او پيش از مرگ به بيماري دو شخصيتي دچار شد و دست به كشتار وحشتناكي زد.

بسياري از كاتبان او، سرنگهبانان، برخي از همسرانش، دو پسر، هشت برادر و شانزده دخترش از جمله قربانيان او هستند. او در يك روز دستور كشتار هزار سرباز را صادر كرد و سرانجام در قلعه ي «كسوستنزا» در صقليه (جنوب ايتاليا) در گذشت.

قرامطيان، دمشق را غارت كرده و پس از تبهكاري، اينك كوفه را نيز تهديد به حمله كرده اند. [4] .



[ صفحه 230]




پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 10، ص 67.

[2] الغيبة الصغري، ص 574؛ بحارالانوار، ج 13، ص 112؛ ينابيع المودة، قندوزي، ص 464.

[3] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 315.

[4] تاريخ طبري، حوادث سال 289.