بازگشت

باران و كوير


بازجويي و بازپرسي از حلاج، با حضور دانشمندان اسلامي و قاضيان خبره، چندين جلسه به طول مي انجامد و دليل كافي بر محكوميت وي ارائه نمي شود. در اين چند هفته، نخست وزير با انگيزه اي نامعلوم براي يافتن مدركي نيرومند در تلاش بود تا حلاج به اعدام محكوم شود. سرانجام او به نوشته اي به خط حلاج دست مي يابد. محاكمه اي ديگر با حضور دانشمندان و قاضيان برپا مي شود. نوشته را برگرفته و خطاب به حلاج مي گويد:

- اين نوشته ي توست؟

حلاج به نخست وزير و سپس آن مكتوب مي نگرد و مي گويد:

- آري، نوشته من است.

وزير، فرازي از آن را مي خواند:

كسي كه نمي تواند حج به جاي آورد، اگر در خانه اش جايي پاكيزه و مناسب را انتخاب كند كه انساني وارد آن نشود و ايام حج بر گرد آن طواف كند و آن چه كه حاجيان به جاي مي آورند، به جاي آورد و



[ صفحه 249]



سپس سي يتيم را جمع آورد و در آن خانه از بهترين غذاها به آنها بخوراند و آنان را بپوشاند و به هر كدام هفت درهم بدهد، بديهي است كه او نيز مانند كسي است كه [در حجاز] حج گزارده است!

قاضي، اباعمر به حلاج خيره مي ماند:

- اين [فتوا] را از كجا آورده اي؟!

- در كتاب الاخلاص حسن بصري يافته ام.

قاضي به انكار، صدايش را بلند مي كند:

- دروغ مي گويي اي مهدورالدم! در مكه نوشته بصري را شنيدم و اين مطلب در آن نبود.

نخست وزير فرصت را غنيمت مي شمارد و به قاضي مي گويد:

- با خط و قلم خود بنويس كه او مهدورالدم است!

قاضي دو دل مي شود. پافشاري حامد روزها ادامه مي يابد و سرانجام محمد بن يوسف بن يعقوب، طي نامه اي به نخست وزير، فرمان به الحاد و روا بودن كشتن حلاج مي دهد.

دوشنبه، ششم ذي قعده ي سيصد و نه، نخست وزير، فرجامين جلسه ي محاكمه ي حلاج را تشكيل مي دهد. حامد حكم قاضي را مي خواند. حلاج در مي يابد كه بر آستانه ي گور خويش ايستاده است.

بانگ بر مي دارد:

- چگونه خونم را حلال مي شماريد، در حالي كه كيش من اسلام، مذهبم سنت و كتابم نزد رونويسان است. [1] خدا را! خدا را! در كشتنم [به اشتباه مي رويد].



[ صفحه 250]



نخست وزير از دانشمندان مي خواهد تا حكم اعدام او را امضا كنند. در كتاب گزارش روزانه به ثبت مي رسد. حلاج همچنان فرياد مي كشد:

- مذهبم سنت، و گواهي ام به برتري خلفاي راشدين و ده نفري است كه بهشتي بودن آنان مژده داده شده است. [2] .

اما كسي به او اعتنايي نمي كند. گزارش را تكميل مي كنند و نزد خليفه مي برند. مجلسيان پراكنده مي شوند و حلاج را به زندان باز مي گردانند. ساعتي بعد پاسخ خليفه مي آيد:

- اگر قاضيان كشور به كشتن اين مرد فتوا داده اند، پس بايد آن را به رييس گزمگان تسليم كرد. پيش از كشتن بايد هزار ضربه شلاق بر او بزنند؛ اگر جان نسپرد، هزار ضربه ي ديگر بر وي زنند و سرانجام سرش را جدا كنند.

نيمه شب است و حامد حلاج را به گزمه ي آهندلي به نام نازك تحويل مي دهد؛ تا حكم اعدام اجرا شود. نخست وزير به نازك مي گويد:

- اگر با شلاق جان نسپرد، دستانش و سپس پاهايش، و آنگاه سرش را از بدن جدا كن و پيكرش را بسوزان. او شعبده بازي خطرناك است. اعتنايي به سخنانش نكن؛ حتي اگر به تو بگويد: «من برايت دجله را از زر و فرات را از سيم لبريز مي كنم.» از او نپذير و دست از شكنجه اش مكش!

صبح سه شنبه هفتم ذي قعده، حلاج را براي اجراي حكم، به «دروازه طاق» مي آورند. حلاج گردن فرازانه پا در زنجير ره مي سپارد. جمعيت بسياري گرد آمده اند. جلاد اجراي حكم را آغاز مي كند. پشت حلاج از شلاق آماس كرده است؛ اما مويه نمي كند؛ بلكه پس از ششصد ضربه شلاق به جلاد مي گويد:



[ صفحه 251]



- بگذار به تو پندي بدهم كه با فتح قسطنطنيه برابري مي كند!

جلاد به ياد سخن نخست وزير مي افتد و مي گويد:

- حامد به من گفته است كه تو چنين، بلكه برتر از آن خواهي گفت. من ناگزير به شلاق زدن هستم.

هزار ضربه به پايان رسيده است. دستان و سپس پاها بريده مي شوند. مردمان مي شنوند كه حلاج شعري را زمزمه مي كند، كه از درون او حكايت مي كند:

همه ي سرزمين ها را براي آرميدن زير پا گذاشتم؛

اما زميني نيافتم.

از آزهايم پيروي كردم، مرا به بردگي كشيد.

اگر قانع بودم، آزاده بودم. [3] .

سر از پيكرش جدا و به پل آويخته مي شود. پيكرش را مي سوزانند و خاكسترش را به دجله مي ريزند.

خواهر حلاج، سر برهنه به سوي چوبه ي دار مي شتابد. به او مي گويند: چهره ات را از مردان بپوشان! و او فرياد مي زند:

- من جز نيمه مردي بر چوبه ي دار، مردي نمي بينم!

زندگاني حلاج به پايان مي رسد، اما ياد و خاطره اش در دل هاي پيروانش همچنان باقي است:

- آب دجله به بركت خاكستر حلاج امسال بالا آمده است!

- پس از چهل روز بر مي گردد!



[ صفحه 252]



- حلاج را نكشته اند. خداوند دشمنش را مانند او نماياند و او را به جاي حلاج كشتند!

هنوز آشوب حلاج به پايان نرسيده است كه فتنه اي ديگر رخ مي دهد. اين بار محمد بن علي شلمغاني نقش آفرين است. جريان بدين قرار است:

محمد در دهكده ي شلمغان، در حومه شهر عراقي واسط چشم به جهان گشوده است. او از حديث گران است و داراي كتاب هايي در اين زمينه مي باشد. ستاره ي اقبالش آن گاه درخشيدن گرفت كه حسين بن روح او را امين و مورد اعتماد خود شمرد. محمد از اين ستايش براي پراكندن باورهاي انحرافي اش استفاده كرد. آن چه او را ياري كرد، شرايط سياسي ضد حسين بن روح است كه باعث شده است تا سفير پنهان شود. اين روزها بغداد جولانگاه دسيسه هاست.

با پنهان شدن كارگزار حضرت، شلمغاني در محافل شيعه اعلام مي كند كه او نماينده ي مهدي است. حسين با آگاهي از اين موضوع، ديگران را از شلمغاني بر حذر مي دارد؛ غافل كه او توانسته است بسياري را به خود جلب كند و در اين راه از وزارت علي بن فرات سوم نيز بهره بگيرد. ابن فرات سر سپرده ي فرقه ي نصيريه، [4] است [5] و پسرش از آهندلان و خونريزان به شمار مي آيد.

در اين هنگام، حسين بن روح دستگير و به زندان افكنده شده است. شيعيان نااميد شده و شلمغاني به دستاويز دوستي اش با محسن (پسر گستاخ وزير) فعاليت خود را گسترش مي دهد. دوران وزارت ابن فرات، از بدترين دوره هاي وزارت در خلافت مقتدر به شمار مي آيد. [6] .

شلمغاني اعلام كرده كه لاهوت در او حلول كرده است. اباعلي بن همام، يكي از رهبران شيعه، برخي از افكار خطرناك شلمغاني را در زندان به سفير اطلاع مي دهد. حسين بن روح نفرين و بيزاري



[ صفحه 253]



خود را از شلمغاني اعلام مي كند؛ اما شلمغاني با رندي لعن حسين را توجيه و بر ضد او به كار مي گيرد! [7] .

در واپسين روزهاي سال سيصد و دوازده، نامه اي مهم از امام مهدي (عج) به حسين بن روح، مي رسد. او نامه را به اباعلي بن همام مي دهد و مي خواهد تا به همه ي شيعيان ابلاغ كند. متن آن نامه چنين است:

خداي، عمرت را بلند گرداند؛ نيكي را به تو بشناساند و فرجام كارت را نيكو گرداند. به كسي از برادرانمان، كه به دينداري و [پاكي] نيتش اطمينان داري، بگوي: «محمد بن علي (شهره به شلمغاني) - كه خداوند كيفرش را شتاب دهد و مهلتش ندهد - از اسلام روي گردانده و [از آن] جدا شده و ملحد گرديده است و چيزي را ادعا كرده كه با آن به خداوند بلند پايه كافر گرديده و تهمت زده و گناه بزرگي مرتكب شده است.

... و ما نزد خداوند والا و پيامبر و خاندانش - كه درود و آمرزش و بركاتش بر آنان باد - از شلمغاني بيزاري مي جوييم و نفرينش مي كنيم. پيوسته و مدام، نفرين آشكار و پنهان ما و لعن هاي پروردگار بر او باد.

[همچنين] كساني را كه سخن ما به ايشان برسد، اما باز از وي طرفداري



[ صفحه 254]



كنند، آگاه كن. خدايت [در دين] استوار دارد، همانا ما از او بيزاريم؛ همچنان كه پيش از اين از شريعي، نميري، هلالي، بلالي و مانند آنان بيزار بوده ايم.

و شيوه ي آفريدگار - كه ستايشش بزرگ باد - پيش از اين و بعد از اين، نزد ما زيباست و به آن اعتماد داريم و از وي ياري مي جوييم؛ او در هر كاري ما را كفايت مي كند. [او] بهترين كارگزار است. [8] .

حادثه اي رخ مي دهد و حسين بن روح از زندان آزاد مي شود و شلمغاني مي گريزد. آفت ها به كشتزاران حمله ور شده اند. مردي ايراني در كاخ ثرياي خليفه دستگير مي شود. او لباس گران قيمتي روي تن پوش پشمينه اش پوشيده است و با خود كبريت، دوات، چند قلم، كارد، كاغذ و طنابي بلند دارد. تحقيق ها نشانگر آنند كه چه بسا او با صنعتگران وارد كاخ شده و سپس در باغ پنهان شده است. تشنه مي شود و براي خوردن آب بيرون مي آيد و دستگير مي شود. مرد را دست بسته نزد نخست وزير مي آورند. ابن فرات از او مي پرسد كيست و در كاخ چه مي كند؟ مرد به سكوت پناه مي برد. سپس مي گويد: او جز برابر صاحب خانه (خليفه) لب نگشايد. مرد را كتك مي زنند و فرياد مي زند:

- بسم الله؛ پرس و جو را با زشتي آغاز كرديد.

و به فارسي مي گويد: «ندانم!»

اين واژه را بارها بازگو مي كند. نخست وزير دستور آتش زدنش را مي دهد و نزد خليفه مي رود و مي گويد: «نصر (وزير دربار) پشت قضيه است و قصد ترور خليفه را داشته است.» نصر از اين سخن تكان مي خورد و خشمگينانه مي گويد:

- چرا اميرمؤمنان را بكشم؟ اوست كه مرا از فرش به عرش رسانده است. كسي دست به ترور او مي زند كه اموالش مصادره شده و سال ها در زندان به سر برده است.



[ صفحه 255]



پژواك سخنان نصر، از ديوارهاي كاخ مي گذرد و ضمن شايعات باعث نفرت عمومي از نخست وزير و پسر بدنامش، كه هماره اموال را مصادره و مردم را به بدترين شيوه شكنجه مي دهند، مي شود.

ابن فرات در نامه اي خطاب به خليفه، ضمن اظهار بي گناهي، مي نويسد: «من بهاي وفاداري ام را به خليفه مي پردازم.» خليفه در پاسخي، او را مطمئن مي كند كه شايعات را نمي پذيرد. ابن فرات براي تثبيت موقعيت خود و پسرش، به ديدن خليفه مي رود. خليفه از آنان استقبال مي كند. نصر مانع خروج آنان مي شود و دستگيرشان مي كند؛ اما خليفه، فرمان آزادي آنها را صادر مي كند. پسر تصميم مي گيرد پنهان شود، اما پدر به سوي كاخ مي رود و تا شب به كار مي پردازد. هزاران دلپريشي، خاطر پراكنده اش را نگران تر مي كنند. به ياد چند هفته ي پيش مي افتد كه روزي با گروهي از جايي مي گذشت. زني او را صدا زد:

- تو را قسم به خدا يك كلمه از حرف هايم را بشنو!

هنگامي كه او ايستاد، زن گفت:

- چند بار به خاطر ستمي كه بر من رفت، به تو نامه نوشتم، پاسخم را ندادي؛ ديگر كاري به كارت ندارم، به خداوند نامه نوشتم و شكايت تو را كردم.

وجدان بي جان ابن فرات از شكوه به پروردگار نلرزيد. زن يكي از قربانيان دوران سياه وزارت او بود. اينك دريافته است كه دعاي زن، پاسخ مثبت يافته است. به زير دستانش مي گويد:

- فكر مي كنم جواب نامه ي آن زن داده شد! [9] .



[ صفحه 256]



صبح مي شود. نازك، فرمانده گزمگان را مي طلبد و با گروهي از نيروها، ابن فرات را از اندروني بيرون مي كشند. با سر و پايي برهنه. او را كشان كشان تا ساحل دجله مي برند. پسر فرات در آن جا مونس را مي بيند؛ با ديدن اين فرمانبر، در مي يابد كه به پايان عمرش رسيده است. زبان به التماس و التجا مي گشايد. فرمانده با خشم مي گويد:

- اينك مرا استاد مي نامي؛ اما ديروز «خائن تلاشگر در تباهي دولت» مي ناميدي! مرا و سربازانم را زير باران از بغداد بيرون راندي و مهلت ندادي.

آفتاب به ميانه سقف آسمان نرسيده است. تمام دوستان نخست وزير و همه ي پسرانش به جز محسن، كه در منزل مادر همسرش پنهان شده، دستگير مي شوند. محسن لباس زنانه مي پوشد و روزها به قبرستان مي رود و شب ها باز مي گردد.



[ صفحه 257]




پاورقي

[1] رونويسان: استنساخ گران، كساني بودند كه كتاب را به خط خوش خود در نسخه هاي متعدد كتابت مي كردند. رونويسان در آن روزگار بازار بزرگي در بغداد داشتند.

[2] اهل سنت روايتي را از رسول خدا (ص) نقل كرده اند كه براساس آن، ده نفر را پيامبر نام برده كه از بهشتيان هستند: طلحه، زبير، عمر، ابابكر و... از جمله آن ده تن هستند. اين حديث ساختگي، رفتار غير اسلامي افراد نامبرده را توجيه مي كند. حلاج اشاره به پذيرفتن اين حديث دارد. (مترجم).

[3] وفيات الاعيان، ج 1، ص 405؛ روضات الجنات، ج 3، ص 148 و 149.

[4] درباره نصيريه سخنان ضد و نقيضي گفته شده است. گروهي مي گويند: «آنها منشعب از اسماعيليه بودند و ائمه را برتر از حد خودشان مي دانند.» بعضي آنان را از فرقه زيديه شمرده اند. تعدادي آنها را مانند علي اللهي مي انگارند. بعضي نوشته اند نصيريه تابع «محمد بن نصير نميري»اند و او امام هادي (ع) را خدا و خود را فرستاده او اعلام كرد. بعضي گويند نام فرقه اي است كه به نبوت محمد بن نصير معتقد هستند و... (مترجم)؛ نك: فرهنگ معين، ج 6، ص 2127 و 2128.

[5] الكامل، ج 8، ص 294.

[6] همان جا.

[7] همان، ص 292.

[8] الاحتجاج، طبرسي، ج 2، ص 474.

[9] الكامل، ج 8، ص 155.