بازگشت

شيخ مؤمن شبلنجي


(1322 ه)

مؤلف كتاب «نورالأبصار» مي نويسد:

في ذكر مناقب الحسن الخالص بن علي الهادي بن محمد الجواد.



[ صفحه 473]



«مناقبه رضي الله عنه كثيرة ففي درر الأصداف وقع للبهلول معه انه رآه و هو صبي يبكي و الصبيان يلعبون فظن أنه يتحسر علي ما بأيديهم فقال له: اشتري لك ما تلعب به؟ فقال: يا قليل العقل ما للعب خلقنا فقال له فلما ذا خلقنا؟ قال: للعلم و العبادة فقال له من أين لك ذلك؟ فقال: من قوله تعالي (أفحسبتم أنما خلقناكم عبثا و انكم إلينا لا ترجعون) ثم سأله أن يعظه فوعظه بأبيات ثم خرالحسن رضي الله عنه مغشيا عليه فلما أفاق قال له ما نزل بك و أنت صغير و لا ذنب لك؟ فقال اليك عني يا بهلول اني رأيت والدتي توقد النار بالحطب الكبار فلا تتقد الا بالصغار و اني أخشي أن أكون من صغار حطب جهنم» [1] .

در ذكر مناقب حسن بن علي الهادي عليه السلام و...

«مناقب آن حضرت زياد است در «درر الأصداف» آمده كه روزي بهلول او را در دوران كودكيش ديد كه كودكان بازي مي كردند و او به جاي بازي گريه مي نمود، بهلول خيال كرد او چون اسباب بازي ندارد، به خاطر آن گريه مي كند و او گفت: گريه مكن براي تو هم اسباب بازي مي خرم؟ آن حضرت كه كودك خردسالي بود، به او فرمود: اي كم عقل! ما براي بازي خلق نشده ايم. بهلول گفت: پس براي چه خلق شده ايم؟ فرمود: براي علم و عبادت. گفت: از كجا مي گوئي؟ فرمود: از قول خداي تعالي كه فرموده: «آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريده ايم و به سوي ما باز نمي گرديد؟» (سوره ي مؤمنون، 115).

بهلول از او خواست وي را موعظه كند با چند بيت او را موعظه كرد، سپس حسن رضي الله عنه غش كرد و مدهوش به زمين افتاد و چون به هوش آمد بهلول به او گفت: اين آيه درباره ي تو نازل نشده تو هنوز كودكي و گناه نداري؟ فرمود: اي بهبول چه مي گوئي؟ من مادرم را ديدم كه هيزمهاي بزرگ را مي سوزاند و براي سوزاندن آنها از هيزمهاي كوچك و ريز استفاده مي نمايد، من از آن مي ترسم كه از هيزمهاي كوچك جهنم باشم».

«شبلنجي» در كتاب خود براي امام حسن عسكري عليه السلام چهار كرامت ذكر كرده است:

الاولي هي جامعة الكرامات حدث «أبوهاشم داود بن قاسم الجعفري قال كنت



[ صفحه 474]



في الحبس الذي فيه الجوسق أنا و الحسن بن محمد و محمد بن ابراهيم العمري و...».

«اول: او جامع كرامات است «ابوهاشم داود بن قاسم جعفري» گفت: ما پنج يا شش نفر در زندان قلعه بوديم كه «ابومحمد حسن بن علي عسكري» و برادرش «جعفر» نيز وارد شدند رئيس زندان «صالح بن يوسف حاجب» بود با ما در زندان مرد غير عربي هم بود. «ابومحمد» وقتي كه ما را ديد، مخفيانه به ما گفت: اگر اين مرد در اينجا نبود، به شما خبر مي دادم كه فرج شما كي خواهد بود اين مرد درباره ي شما نامه اي به خليفه نوشته كه تمام گفته هاي شما را در آن گزارش داده و آن را در ميان لباس خود پنهان كرده است و دنبال وسيله اي مي گردد تا آن را به دست خليفه برساند از شر او بترسيد».

«ابوهاشم» گفت: ما چند نفر او را گرفتيم و لباسهايش را تفتيش كرديم و آن نامه را پيدا نموديم و ديديم در آن نامه از ما بدگوئي كرده است و آن نامه را از بين برديم و ديگر پيش او صحبت نكرديم.

حضرت امام حسن عسكري عليه السلام در زندان روزه مي گرفت و چون افطار مي كرد ما هم از غذاي او مي خورديم... «ابوهاشم» گفت: آن دفعه حضرت أبي محمد در زندان زياد معطل نشد زيرا كه در «سر من رأي» مردم دچار قحطي شدند، معتمد، خليفه دستور داد مردم براي نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا بروند، مردم سه روز پي در پي براي طلب باران به صحرا رفتند و دست به دعا برداشتند ولي باران نيامد. روز چهارم «جاثليق» اسقف بزرگ مسيحيان، همراه نصاري و راهبان به صحرا رفت. يكي از راهبان هر وقت دست خود را به سوي آسمان بلند مي كرد، باران سيل آسا مي باريد. روز بعد نيز جاثليق همان برنامه را ادامه داد و آن قدر باران آمد كه ديگر مردم نياز به باران نداشتند. همين امر موجب تعجب مردم شد و بعضي از مسلمانان در دين خود به شك افتادند و به مسيحيت تمايل پيدا كردند و اين امر بر خليفه ناگوار آمد و ناگزير به «صالح بن يوسف» دستور داد «ابومحمد حسن عليه السلام» را از زندان آزاده كرده و پيش من بياور.

«فلما حضر أبومحمد الحسن عند الخليفة قال له أدرك أمة محمد صلي الله عليه و آله فيما لحقهم



[ صفحه 475]



من هذه النازلة العظيم فقال أبومحمد دعهم يخرجون غدا اليوم الثالث فقال له قد استغني الناس عن المطر و استكفوا فما فائدة خروجهم قال لازيل الشك عن الناس و ما وقعوا فيه...

«چون ابومحمد حسن نزد خليفه حاضر شد، خليفه به او گفت: امت جدت را درياب كه گمراه شدند. حضرت فرمود: از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا سه شنبه به صحرا بروند. خليفه گفت: مردم ديگر باران نمي خواهند چون باران به قدر كافي آمده است، بنابراين به صحرا رفتن آنان چه فايده اي دارد؟

حضرت فرمود: براي اين كه شك و شبهه را از مردم زائل سازم.

خليفه دستور داد اسقف بزرگ مسيحيان همراه راهبان روز سوم به صحرا رفتند و «ابومحمد حسن» نيز در ميان جمعيت انبوهي به صحرا آمد آنگاه مسيحيان و راهبان براي طلب باران دست به سوي آسمان برداشتند. آسمان ابري شد و باران شروع به باريدن كرد. امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: دست آن راهب را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان او است، بيرون آوردند. در ميان انگشتان او استخوان آدمي بود حضرت آن استخوان را گرفت و در پارچه اي پيچيد و به مسيحيان فرمود: حالا طلب باران كنيد همين كه دستها به آسمان بلند كردند، ابرها كنار رفت و آفتاب نمايان شد، مردم تعجب كردند. خليفه از امام پرسيد: اين استخوان چيست؟ فرمود: اين استخوان پيامبري از پيامبران خداست كه اينها آن را از قبور پيامبران برداشته اند و استخوان هيچ پيامبري ظاهر نمي گردد مگر آن كه باران نازل مي شود. خليفه امام را تحسين كرد و استخوان را امتحان كردند ديدند همان طور است كه امام مي فرمايد.

«فرجع أبومحمد الحسن إلي داره بسر من رأي و قد أزال عن الناس هذه الشبهة و سر الخليفة و المسلمون بذلك و كلم أبومحمد الحسن الخليفة في إخراج أصحابه الذين كانوا معه في السجن فأخرجهم و أطلقهم من أجله و أقام أبومحمد بمنزله معظما مكرما و صلات الخليفة و انعاماته تصل اليه في كل وقت نقله غير واحد» [2] .



[ صفحه 476]



«اين جريان باعث شد كه امام از زندان آزاد شود و راهي منزل خود در سر من رأي گردد و شك و شبهه هاي كه براي مردم حاصل شده بود، بر طرف كرد و خليفه و مسلمانان خوشحال شدند و در اين هنگام امام فرصت را غنيمت شمرد و آزادي ياران خود را كه با آن حضرت در زندان بودند، از خليفه خواست و خليفه خواسته او را اجابت كرد. اين بود ابومحمد محترمانه در منزل خود اقامت گزيد و صله و جوائز خليفه در هر وقت به او مي رسيد. اين مطلب را عده ي زيادي نقل كرده اند».


پاورقي

[1] نورالأبصار، ص 183 - الصواعق المحرقة، ص 205.

[2] نورالأبصار، ص 184، ابن الصباغ، الفصول المهمة، ص 8 - 287.