بازگشت

بيرون آمدن طشتهاي زياد خون و شير از رگهاي امام حسن عسكري


شخصي به نام فطرس [1] مي گويد: من شاگرد بختيشوع، پزشك متوكل بودم و او مرا از ميان شاگردانش انتخاب كرده بود.

روزي حضرت امام حسن عسكري عليه السلام پيام داد به او كه يكي از مخصوصترين شاگردان خود را براي فصد كردن نزد او بفرستد.

پس بختيشوع، مرا انتخاب كرد و گفت: «امام حسن عسكري عليه السلام خواسته است كه كسي را براي فصد كردن نزد او بفرستم. پس تو به نزد او برو و بدان كه او امروز عالمترين مردم است كه در زير آسمان مي باشند، پس بپرهيز از اينكه در چيزي كه آن حضرت به تو امر مي كند مخالفت نمايي.

پس من در خدمت آن حضرت رفتم. ايشان امر كرد كه در حجره اي باشم تا مرا بطلبد.

در آن وقتي كه من خدمت آن حضرت رسيدم ساعتش براي فصد كردن، نيك بود. ولي آن حضرت مرا صدا زد در وقتي كه براي فصد كردن، نيكو نبود.

سپس طشتي بسيار بزرگ حاضر كرد، پس من رگ اكحل آن حضرت را فصد كردم و پيوسته خون بيرون مي آمد تا آن طشت را پر كرد و من بسيار حيران و متعجب شده بودم.



[ صفحه 507]



سپس حضرت فرمود: «جريان خون را قطع كن.»

من نيز چنان كردم. بعد آن حضرت دست خود را شست و روي آن را بست و مرا به همان حجره ي اول كه در آنجا بودم جاي داد و براي من طعام آوردند.

من آنجا ماندم تا اينكه عصر شد. در آن موقع امام حسن عسكري عليه السلام، مرا طلبيد و فرمود: «رگ را باز كن.» و آن طشت را طلبيد.

من آن رگ را گشودم و خون بيرون آمد تا اينكه طشت را از خون پر نمود. سپس امر فرمود تا خون را قطع كنم، پس روي رگ را بست و آن حضرت دوباره مرا به جاي اولم بازگرداند.

شب را در آنجا بودم تا اينكه صبح شد و خورشيد ظاهر گرديد، پس آن حضرت دوباره مرا طلبيد و آن طشت را حاضر كرد و فرمود كه: «رگ را باز كن.»

من نيز رگ را گشودم و ناگهان مشاهده كردم كه شير سفيدي از آن حضرت بيرون آمد تا آنكه طشت را پر كرد.

پس امر فرمود كه خون را قطع كنم و من روي رگ را بستم.

سپس آن حضرت امر فرمود كه يك جامه دان جامه و پنجاه دينار براي من آوردند و فرمود: «اين را بگير و مرا معذور دار و برو.»

سپس فرمود: «امر مي كنم تو را به آنكه خوشرفتاري كني با آن كسي كه از دير عاقول، با تو رفاقت مي كند.»

سپس من نزد بختيشوع رفتم و قضيه را براي او نقل كردم. بختيشوع گفت: «همگي حكماء و پزشكان، متفق هستند كه بيشترين مقدار خوني كه در بدن انسان مي باشد هفت من است و اين مقدار خوني كه تو نقل مي كني اگر از چشمه ي آبي بيرون آمده بود عجيب بود و عجيب تر، آن مايعات مانند شير است كه از رگ بيرون آمده است.»

پس يك ساعتي فكر كرد و بعد به مدت سه شبانه روز مشغول به خواندن كتب گرديد ولي چيزي پيدا نكرد.

پس گفت: «امروز در ميان نصراني ها، عالمترين شخص در طب، راهب دير عاقول است.»

سپس براي او نامه اي نوشت و قضيه ي فصد حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را ذكر كرد. بعد من كاغذ را براي او بردم.



[ صفحه 508]



چون به دير او رسيدم، وي را صدا زدم. او از بالاي دير نظري به من كرد و گفت: «تو چه كسي هستي؟»

گفتم: «من شاگرد بختيشوع مي باشم.»

گفت: «آيا از او نامه اي داري؟»

گفتم: «آري.»

پس از بالا زنبيلي را با طناب به پائين انداخت و من آن كاغذ را در آن گذاشتم. سپس آن را بالا كشيد و آن را خواند.

پس در همان موقع از دير خود پايين آمد و گفت: «آيا تو آن كسي هستي كه آن حضرت را فصد كردي؟»

گفتم: «آري.»

گفت: «خوش به حال مادرت كه چنين پسري دارد.»

پس بر استري سوار شد و با هم به طرف سامراء حركت كرديم. يك ثلث از شب باقي مانده بود كه به سامراء رسيديم.

گفتم: «دوست داري كجا بروي؟ خانه ي استاد ما يا خانه ي امام حسن عسكري عليه السلام.»

او گفت: «خانه ي امام حسن عسكري عليه السلام.»

پس پيش از اذان به درب خانه ي آن حضرت رفتيم. وقتي به آنجا رسيدم، درب خانه ي آن حضرت گشوده شد و خادم سياهي بيرون آمد و گفت: «كدام يك از شما دو نفر، صاحب دير عاقول است؟»

راهب گفت: «من هستم فدايت شوم.»

او گفت: «بيا.» و به من گفت: «تو مواظب اين استر و استر خودت باش تا راهب بيرون بيايد.»

سپس دست راهب را گرفت و داخل منزل شدند. من آنجا ايستادم تا اينكه صبح شد. آن وقت راهب بيرون آمد در حالي كه جامه هاي رهبانيت خود را بيرون آورده و جامه هاي سفيدي پوشيده بود و اسلام آورده بود.

به من گفت: «الان مرا به خانه ي استادت ببر.»



[ صفحه 509]



پس با هم به درب خانه ي بختيشوع رفتيم. چون بختيشوع نظرش به راهب افتاد به سوي او دويد و گفت: «چه چيز تو را از دين نصرانيت، خارج كرده است؟»

او گفت: «من مسيح را ديدم و به دست او اسلام آوردم.»

بختيشوع با تعجب گفت: «مسيح را ديدي؟»

او گفت: «نظير او را ديدم. پس به درستي كه اين فصد را بجا نياورد در عالم مگر مسيح و اين نظير او است در آيات و براهين او.»

سپس به سوي امام حسن عسكري عليه السلام برگشت و ملازم خدمت آن حضرت بود تا اينكه وفات يافت. [2] .


پاورقي

[1] فطرس، مردي بود كه علم طب و پزشكي خوانده بود و بيش از صد سال عمر داشت.

[2] خرائج.