بازگشت

رسيدن به پدر گمشده


ابراهيم بن محمد خزري مي گويد: جايگاه پدرم بر من و برادرم علي، پنهان بود و ما از مدينه به طلب او بيرون آمديم. من با خود گفتم: «براي پيدا كردن پدرم، هيچ راهي نيست مگر اينكه خدمت امام حسن عسكري عليه السلام برسم و از ايشان بپرسم و ايشان مرا از او باخبر نمايد.»

پس به طرف سامراء حركت كردم و به درب خانه ي امام حسن عسكري عليه السلام رفتم.

آن وقت، هوا بسيار گرم بود و من هيچ كس را آنجا نديدم، پس همانجا نشستم و انتظار مي كشيدم تا كسي از خانه بيرون بيايد.

پس ناگهان آواز درب را شنيدم و ديدم شخصي از خانه بيرون آمد و گفت: «اي ابراهيم بن محمد خزري!»

من گفتم: «لبيك! من ابراهيم بن محمد خزري هستم.»

او گفت: «مولاي من به تو سلام مي رساند و مي فرمايد: اين تو را به پدرت مي رساند.» و بقچه اي به من داد كه در آن ده دينار پول بود. من آن را گرفتم و بازگشتم. پس در راه يادم آمد كه من از مولاي خود، خبر پدرم و جايگاه او را نپرسيدم. پس خواستم كه برگردم ولي كلام آن شخص به يادم آمد كه گفت: اين تو را به پدرت مي رساند، پس دانستم كه من به پدر خود مي رسم. پس به طلب او رفتم تا اينكه در طبرستان او را پيدا كردم.

از آن ده دينار، يك دينار باقي مانده بود. [1] .



[ صفحه 520]




پاورقي

[1] تاريخ قم.