بازگشت

از آنچه در فكرت مي گذرد به خدا پناه ببر


داوود بن قاسم جعفري مي گويد: مردي از اهل قم از امام حسن عسكري عليه السلام در مورد آيه ي: «ان يسرق فقد سرق أخ له من قبل» [1] پرسيد و من حاضر بودم.

حضرت فرمود: «خود يوسف سرقت نشد، بلكه او كمربندي داشت كه از ابراهيم عليه السلام به وي ارث رسيده بود و هر كس اين كمربند را مي دزديد غلام مي شد، به اين صورت كه هر وقت آن را كسي مي دزديد جبرئيل فرود مي آمد و خبر مي داد و كمربند از او گرفته مي شد و به بندگي درمي آمد.

اين كمربند نزد ساره دختر اسحاق بن ابراهيم بود و سميه هم مادر اسحاق بود و اين ساره، يوسف را دوست مي داشت و مي خواست براي خود فرزند قرار دهد، از اين رو كمربند را برداشت و به كمر يوسف بست و پيراهنش را روي آن كشيد. بعد به يعقوب گفت: «كمربند دزديده شده است.»

پس جبرئيل فرود آمد و گفت: «اي يعقوب! كمربند نزد يوسف است.» ولي كار ساره را نگفت و اين خواست خداوند بود.

يعقوب برخاست و يوسف كه در اين هنگام نوجوان بود را بازرسي كرد و كمربند را پيدا كرد. ساره دختر اسحاق گفت: «يوسف آن را از من دزديده است پس من به او سزاوارتر هستم.»

يعقوب به او گفت: «يوسف غلام تو است به شرط اينكه او را نفروشي و به كسي نبخشي.»

ساره گفت: «من قبول مي كنم به شرط اينكه او را از من نگيري و الساعه او را آزاد مي كنم.»

پس يعقوب، يوسف را به او داد و او هم يوسف را آزاد كرد. به اين خاطر، برادران يوسف گفتند: «اگر او (برادر يوسف) اكنون دزدي كرد، برادرش هم قبلا دزدي كرده بود.»

ابوهاشم مي گويد: من در اين مورد فكر مي كردم و از اين كار تعجب مي نمودم، چون يعقوب به يوسف خيلي علاقه داشت و در فراق او غمگين شد و آن قدر گريست كه چشمانش



[ صفحه 525]



كور شد، در حالي كه مسافت كم بود. در اين هنگام امام حسن عسكري عليه السلام رو به من كرد و فرمود: «اي ابوهاشم! از آنچه در فكرت مي گذرد به خدا پناه ببر، چون اگر خدا مي خواست پرده هاي ميان يعقوب و يوسف را برمي داشت كه يكديگر را ببينند ولي هدفي داشت و كسي به آن نمي رسيد مگر اينكه اينگونه باشد، پس خدا است كه دوستان خود را برمي گزيند.» [2] .


پاورقي

[1] سوره ي يوسف آيه ي 77 «يعني: اگر او (برادر يوسف) دزدي كند، (جاي تعجب نيست) برادرش (يوسف) نيز قبل از او دزدي كرد.».

[2] بحارالانوار ج 12.