بازگشت

چند معجزه از امام حسن عسكري و امام زمان


سعد بن عبدالله مي گويد: به همراه احمد بن اسحاق براي رسيدن به محضر امام حسن عسكري عليه السلام حركت كرديم. چون به درب منزل آن حضرت رسيديم، احمد بن اسحاق براي خودش و من اجازه ي ورود طلبيد و داخل شديم.

احمد با خود همياني داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود و در آن هميان، صد و شصت كيسه پر از طلا و نقره بود كه آنها را شيعيان مهر زده و به خدمت حضرت فرستاده بودند.

وقتي به محضر امام حسن عسكري عليه السلام شرفياب شديم، ديديم كه در دامن آن حضرت، كودك بسيار زيبايي نشسته است.

وقتي احمد بن اسحاق هميان را باز كرد و نزد آن حضرت نهاد، حضرت به آن طفل فرمود: «اينها هدايا و تحفه هاي شيعيان تو است، آنها را بگشا و متصرف شو.»

آن طفل يعني حضرت صاحب الامر عليه السلام گفت: «اي مولاي من! آيا جايز است كه من دست طاهر خود را به سوي مالهاي حرام دراز كنم؟»

امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: «اي پسر اسحاق! آنچه در هميان است را بيرون بياور تا حضرت صاحب الامر عليه السلام حلال و حرام را از يكديگر جدا كند.»

پس احمد يك كيسه را بيرون آورد، حضرت صاحب الامر عليه السلام فرمود: «اين از فلان است كه در فلان محله ي قم نشسته است و شصت و دو اشرفي در اين كيسه است، چهل و پنج اشرفي از قيمت ملكي است كه از پدر به او ارث رسيده بود و فروخته است و چهارده اشرفي، قيمت هفت جامه است كه فروخته است و از كرايه ي دكان، سه دينار مي باشد.»



[ صفحه 526]



حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: «راست گفتي اي فرزند! بگو چه چيز در ميان اينها حرام است تا آنها را بيرون كند.»

او فرمود: «در اين ميان يك اشرفي به سكه ي ري مي باشد كه به تاريخ فلان سال زده شده است و آن تاريخ بر آن سكه نقش بوده و نصف نقشش، محو شده است و يك دينار مقراض شده ي ناقصي است كه يك دانگ و نيم است و حرام مي باشد، در اين كيسه همين دو دينار است و وجه حرمتش اين است كه صاحبش در فلان سال در فلان ماه نزد جولائي كه از همسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود و مدتي بر اين گذشت و دزد آن را ربود.

آن مرد جولا چون گفت كه آن را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت و ريسماني باريكتر از آنكه دزد برده بود به همان وزن داد و آن را بافتند و فروخت و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرام مي باشد.»

وقتي احمد بن اسحاق كيسه را گشود، دو دينار به همان علامتهايي كه حضرت صاحب الامر عليه السلام فرموده بود پيدا شد، پس آن را برداشت و مابقي را تسليم كرد.

سپس بقچه ي بعدي را بيرون آورد و حضرت صاحب الامر عليه السلام فرمود: «اين، مال فلان است كه در فلان محله ي قم مي باشد و پنجاه اشرفي در اين بقچه است و ما دست بر اين دراز نمي كنيم.»

او پرسيد «چرا؟»

حضرت فرمود: «اين اشرفي ها، قيمت گندمي است كه ميان او و كشاورزش مشترك بود و سهم خود را زياد برداشت و مال آنها در ميان آن مي باشد.»

حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: «راست گفتي اي فرزند.»

سپس به احمد بن اسحاق گفت: «اين كيسه ها را بردار و بگو كه به صاحبش برسانند كه ما آن را نمي خواهيم و اينها حرام است.»

و همه ي كيسه ها را به اين نحو، تشخيص و تنظيم فرمود.

وقتي سعد بن عبدالله خواست كه مسائل خود را بپرسد حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: «هر چه مي خواهي از نور چشمم بپرس» و اشاره به حضرت صاحب الامر عليه السلام نمود.

پس تمام مسائل مشكله را پرسيد و جوابهاي درست و رضايت بخش شنيد و بعضي از سؤالها كه از خاطرش محو شده بود را نيز حضرت از راه اعجاز به يادش آورد و جواب فرمود.



[ صفحه 527]



من بيرون آمدم و بعد ديدم كه احمد بن اسحاق گريان مي آيد گفتم: «اي احمد! براي چه گريه مي كني؟»

او گفت: «جامه اي كه آورده بوديم را نمي يابم و حال امام عليه السلام آن را از من طلب نموده است.»

گفتم: «باكي نيست! برو به آن حضرت قضيه را بگو.»

او رفت و بعد از مدتي خندان و شادان برگشت و صلوات بر رسول و آلش مي فرستاد. گفتم: «چه شد؟»

گفت: «جامه ي خود را ديدم كه در زير پاي مبارك امام حسن عسكري عليه السلام بود و بر روي آن نماز مي گذارد. به همين خاطر خوشحال شدم.»

پس شكر باري تعالي را به جاي آورديم و من هر روز نزد امام حسن عسكري عليه السلام شرفياب مي شدم ولي قائم عليه السلام را نمي ديدم. چون روز وداع شد من و احمد بن اسحاق و دو مرد ديگر از بزرگان شهر به خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رفتيم.

احمد بن اسحاق گفت: «اي مولا! رفتن ما نزديك شده و ليكن جدايي از خدمت شما دشوار است و ما شب و روز از حق تعالي مي خواهيم و پيوسته به خدمت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و به پدرت علي مرتضي و مادرت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام و بهترين جوانان بهشت و به فرزندان ايشان عليهم السلام توسل مي جوئيم كه تو را از شر دشمنان حفظ كنند و همه ي آنها را كور و نگون سار گردانند و اين آخرين عهد ما است مبادا كه ديگر به محضر شريف شما نرسيم.

وقتي احمد اين را گفت، آن حضرت شروع به گريستن كرد و قطره قطره اشك از چشم مباركش مي چكيد، پس فرمود: «از دعا و نياز خود را خالي مساز كه در بازگشتن در راه به جوار رحمت حق خواهي پيوست.»

احمد وقتي اين حرف را شنيد بيهوش شد. وقتي به هوش آمد خدمت حضرت عرض كرد: «به عزت و عظمت حق تعالي و به حرمت جدت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از شما مي خواهم كه مرا مشرف گرداني به جامه اي كه كفن من باشد.»

حضرت دست مبارك را در زير بساط كرد و سيزده دينار بيرون آورد و به او داد و فرمود: «اين را خرج خود كن و چيز ديگري را خرج خود نكن و آن كفني كه مي خواستي به تو مي رسد و خداي تعالي مزد نيكوكار را ضايع نخواهد كرد.»



[ صفحه 528]



سپس با امام حسن عسكري عليه السلام وداع كرديم و بيرون آمديم. وقتي به سه فرسخي جلولا رسيديم احمد بن اسحاق دچار بيماري سختي شد به طوري كه از زنده بودن خودش نااميد شد و ما هم در كنار او بوديم.

شبي گفت: «از پيش من برويد و مرا براي مدتي به حال خود بگذاريد.» پس ما هم هر كدام به جاي خود رفتيم.

وقتي نزديك صبح شد يكي آمد و مرا بيدار كرد. وقتي بيدار شدم كافور را ديدم كه غلام آن حضرت بود. او گفت: «برخيز كه خداي تعالي در مصيبت احمد بن اسحاق به تو اجر دهد كه حال از غسل و تكفين وي فارغ شديم.

برخيز تا وي را دفن كنيم كه جايگاه او در نزد مولايمان از همه بيشتر بود.»

پس برخاستيم و رفتيم. ديديم كه او را غسل و كفن كرده اند. امام حسن عسكري عليه السلام حاضر شده و نماز بر او گذارد و ما او را دفن كرديم و تلقين نموديم.

قضيه فوت احمد بن اسحاق و كفن و تجهيز او به صورت ديگري نيز نقل شده است:

سعد بن عبدالله مي گويد: احمد بن اسحاق در سامراء از حضرت امام حسن عليه السلام پارچه اي براي كفن خود خواست، پس حضرت سيزده درهم به وي داد و فرمود: «اين را خرج مكن مگر براي مصارف خودت و آنچه خواستي به تو مي رسد.»

چون از خدمت مولاي خود مراجعت كرديم و به سه فرسخي حلوان كه الآن معروف به پل ذهاب است رسيديم، احمد بن اسحاق تب كرد و سخت ناخوش شد به طوري كه ما از زنده ماندن او مأيوس شديم.

وقتي وارد حلوان شديم در كاروانسرائي اقامت كرديم، احمد گفت: «امشب مرا تنها بگذاريد و به منازل خود برويد.» پس هر كس به منزل خود رفت.

نزديك صبح در فكر افتادم. چشمم را باز كردم كه ناگاه كافور خادم مولاي خود امام حسن عسكري عليه السلام را ديدم كه مي گويد: «خداوند، عزاي شما را با خير نيكو گرداند و بوسيله ي محبوب سوگ شما را جبران كند.»

سپس گفت: «از غسل و كفن احمد فارغ شديم پس برخيز او را دفن كنيد به درستي كه به خاطر نزديكيش به خداوند، عزيزترين شما در نزد آقاي شماست.»

سپس از چشم من غايب شد.



[ صفحه 529]



شيخ عباس قمي مي نويسد: «حلوان، همين پل ذهاب معروف است كه در راه كرمانشاه به بغداد قرار دارد و قبر آن معظم، نزديك رودخانه ي آنجا است و بناي محقر و خرابي دارد كه از بي همتي و بي معرفتي ثروتمندان آنجا بلكه تمام مردم كرمانشاه و مترددين، اين چنين بي نام و نشان مانده است و از هزار نفر زائر و مسافر يك نفر هم به زيارت آن بزرگوار نمي رود.

كسي كه امام حسن عسكري عليه السلام، خادم خود را با طي الارض براي تجهيز و كفن كردن او بفرستد و مسجد معروف قم را به امر آن حضرت بنا كند و سالها در آن نواحي وكيل باشد، بايد بيشتر و بهتر از اين با او رفتار كرد و قبرش را بايد مزار معتبري قرار داد تا مردم از بركت صاحب قبر و به توسط او به فيض هاي الهي برسند. [1] .


پاورقي

[1] خلاصة الأخبار - كمال الدين.