بازگشت

بهاري در خزان




درخشيد بار دگر آفتاب

رميد از دو چشم گل ، آهوي خواب



چمن بر دمن خيمه زد سبزگون

به چهر گل و لاله افتاد خون



به دامان كهسار از خاك و سنگ

بروييد صد بوته ي رنگ رنگ



مگر نيست باري كه بس سالهاست

كه ما را بهاري نه ديگر بجاست؟



چرا پس دلم ، غصه از ياد برد

دل امشب چرا تن به شادي سپرد؟



يكي گفت : كاين شور دشت و دمن

چنين شد مهيا كه آمد « حسن »



زمين جگر خسته ، آرام يافت

زمانه ، ز ميلاد او ، كام يافت



نهال امامت ، چو پربار شد

دگر باره تاريخ ، تكرار شد



چنان چون حسن كز پس بوالحسن

علي را ز پي باز آمد حسن



فروزنده خورشيد تابنده جان

يكي اخگر از روي آن دلستان





[ صفحه 486]





به رأي بلندش دو عالم به جاست

كه فرمان او عين حكم خداست



امام من ، اي پور پاكان راد !

كنونم يكي شكوه آمد به ياد



نكرديم با ننگ خواري ، درنگ

به ناخن شكستيم پولاد و سنگ



دگرباره ، از پا ، نمانيم نيز

همه عمر خواهيم كردن ستيز



ولي خسته جانيم و اندك نفس

نداريم ، همراه ، بسياركس



بگو با برومند فرزند خويش

كه اي دست يزدان ، بنه پاي خويش



عزيزا ، دگر تا چه حد صبر و تاب

برآ و بتاب اي بلند آفتاب



نبيني كه چهر زمين مسخ شد

همه عهد و آيين ما ، فسخ شد ؟



بيا ، دوستا ، غم فراموش كن

يك امشب به بانگ طرب گوش كن



اگر نيز ما را دل از غم شكست

بهل ، تا به شادي برآريم دست



ز خم ولايت مي ناب گير

از اين بحر اگر تشنه اي ، آب گير



بنوش و بنوشان و منشين خموش

چنان مست شو تا برندت به دوش



بنوش و دمي چشم دل باز كن !

ز بند تن خويش ، پرواز كن !



اگر خواهي از زهره بر بگذري

بزن چنگ در دامن عسكري



سيد علي موسوي گرمارودي

دستچين / 54