بازگشت

آنچه را ديدي نهان دار


شيخ طوسي از احمد بن علي رازي از محمد بن علي از حنظلة بن زكريا روايت كرده كه:



[ صفحه 285]



«گفت: احمد بن بلال بن داوود كاتب از عامه بود و با اهل بيت عليه السلام آشكارا دشمني مي كرد و آن را پنهان نمي كرد. او دوست من بود و چنان كه طبيعت مردم عراق است، رفتاري صميمانه با من داشت. او هر گاه مرا مي ديد مي گفت مطلبي براي تو دارم كه از شنيدن آن شادمان خواهي شد، ولي آن را به تو نمي گويم. من هم غفلت مي كردم تا اين كه در جاي خلوتي من و او تنها شديم. ماجرا را از او جويا شدم و از او خواستم مرا از آن مطلع سازد. وي گفت: خانه ي ما در سرمن رأي مقابل خانه ي ابن الرضا (ابومحمد حسن بن علي عسكري عليهماالسلام) بود. من مدتي طولاني از آن جا به قزوين و ديگر جاها رهسپار گشتم و پس از اين مدت مقدر شد دوباره به آن سامان باز گردم. وقتي بدان جا رسيدم، تمام خانواده و خويشان خود را از دست داده بودم، جز پيرزني كه مرا در كودكي پرورش داده بود و دخترش كه با او زندگي مي كرد، او طبيعتاً اهل پوشش و خويشتن دار بود و دروغ را دوست نمي داشت، همچنين كنيزكاني نيز در خانه ي ما باقي مانده بودند.

چند روز نزد آنان ماندم و سپس تصميم به مسافرت گرفتم. آن پيرزن به من گفت: با وجودي كه زماني طولاني حضور نداشته اي، چرا عجله داري باز گردي؟ نزد ما بمان، تا از ديدارت شادمان گرديم. با لحني تمسخرآميز به زن گفتم: مي خواهم به كربلا بروم و اين در حالي بود كه مردم براي نيمه شعبان يا روز عرفه بدان جا مي رفتند.

پيرزن به من گفت: فرزندم، مبادا از گفته ات قصد اهانت و تمسخر داشته باشي. من ماجرايي را كه دو سال پس از رفتن تو از نزد ما برايم اتفاق افتاد برايت نقل مي كنم. شبي در همين خانه نزديك دهليز خوابيده بودم و دخترم هم با من بود. بين خواب و بيداري ناگهان مردي با چهره اي زيبا و لباسي پاكيزه و خوشبو وارد خانه شد و گفت: فلاني، هم اكنون كسي نزد تو مي آيد و براي همكاري با يكي از همسايگان تو را دعوت مي كند. از رفتن با او سرباز نزن و بيم ناك هم مباش. از خواب برخاستم و دخترم را خواندم و به او گفتم: آيا تو احساس كردي كسي وارد خانه شود؟

گفت: نه.

من به ذكر خدا مشغول شدم و خوابيدم. دوباره همان مرد وارد شد و همان سخن اول را تكرار كرد. اين بار نيز هراسان از خواب بيدار شدم و دخترم را صدا زدم. وي گفت: كسي وارد خانه نشده است. خدا را ياد كن و هراسان و بيم ناك مباش. باز هم به ذكر خدا پرداخته و خوابيدم. بار سوم همان مرد آمد و گفت: اي فلاني، كسي كه قرار بود تو را دعوت كند، هم اكنون آمده است و در را مي كوبد. همراه او برو. صداي در شنيدم. به پا خاسته و پشت در



[ صفحه 286]



آمدم و گفتم: كيست؟

گفت: در را باز كن و نترس.

صداي او را شناختم و در را باز كردم. خادمي را ديدم كه ردايي با خود داشت، به من گفت: يكي از همسايگان نياز فراواني به وجود شما دارد. به آن خانه بياييد. سرم را پوشاند و مرا وارد آن خانه كرد. من آن خانه را مي شناختم. ديدم پرده هايي ميان خانه كشيده شده و مردي كنار پرده نشسته بود. خادم گوشه ي پرده را كنار زد و من وارد شدم و با زني كه درد زايمان داشت، رو به رو شدم. زني ديگر نيز پشت سر او قرار داشت، گويي قابله اش بود. آن زن گفت: در اين كار ما را ياري كن و من نيز همان گونه كه با زنان ديگر عمل مي كردم با وي نيز رفتار كردم. ديري نپاييد كه پسري متولد شد او را كف دستم گرفتم و فرياد زدم پسر است، پسر است و سرم را از گوشه ي پرده بيرون آوردم تا به مردي كه آن جا نشسته بود، مژده دهم كه به من گفته شد: فرياد نزن. چون روي به سمت اتاق نوزاد گرداندم او را نديدم و زني كه در اتاق نشسته بود، گفت: بانگ مزن!

خادم دست مرا گرفت و سرم را با آن پوشش پوشاند و از آن خانه بيرون برد و به خانه ام رساند و كيسه اي به من سپرد و گفت: آنچه را ديدي به كسي اطلاع نده.

من داخل خانه شدم و به محل خواب خود رفتم. دخترم را كه همچنان در خواب بود بيدار كردم و از او پرسيدم: آيا متوجه شدي كه من از خانه بيرون رفته و بازگشتم؟

گفت: خير.

همان وقت كيسه را گشودم، محتواي آن را شمردم، ده دينار بود. تاكنون اين مطلب را با كسي در ميان نگذاشته ام و هنگامي كه تو به عنوان تمسخر اين سخن را گفتي به جهت علاقه و محبتي كه به تو دارم اين ماجرا را برايت نقل كردم، چرا كه اين خانواده در پيشگاه خداي - عز و جل - شأن و منزلت والايي دارند و هر چه مي خواهند حق است.

آن مرد گفت: از سخن او شگفت زده شدم و آن را حمل به شوخي كردم و از تاريخ اين رخداد چيزي نپرسيدم، اما مي دانم كه در سال دويست و پنجاه و اندي از آنها دور شدم و زماني كه به سرمن رأي بازگشتم و آنگاه كه آن پيرزن ماجرا را برايم نقل كرد، سال 281 ه. ق و دوران وزارت عبدالله بن سليمان بود.

حنظله مي گويد: ابوالفرج مظفر بن احمد را فرا خواندم تا با من اين ماجرا را بشنود...» [1] .



[ صفحه 287]




پاورقي

[1] همان، ص 144.