بازگشت

شخصيت امام


در تعريف از شخصيت امام تنها اين حكايت كه از يك ناصبي متعصب به ما رسيده كافي است.

الفضل ما شهدت به الاعدا

قومي كه در راه كوبيدن و محو كردن خاندان نبوت از هيچ جنايت و فجور و مظالم و قبايح خودداري نكرده وقتي آب به فضائل و مناقب اين خاندان مي گشايند ما را يكباره از هر چه برهان و دليل است بي نياز مي سازند.

نگارنده اين روايت را از ارشاد شيخ سديد سعيد مفيد اعلي الله مقامه در اينجا ايراد مي كند و مفيد در اسناد رجال سلسله ي سند را به محمد بن يحيي مي رساند.

محمد بن يحيي مي گويد:

احمد پسر عبيدالله بن خاقان در قم متصدي ضبط ماليات و حراج



[ صفحه 196]



بود.

اين احمد پسر عبيدالله بن خاقان وزير معتمد با الله احمد بن جعفر متوكل بود.

احمد از نواصب سرشناس بود. نسبت به عترت طاهره ي رسول اكرم عداوتي آشكار داشت.

يك روز در محفلش از علويين يادي به ميان آمد.

حاشيه نشينان اين محفل از علويين و مذهب و عقائد مذهبي آنان صحبت كردند. نوبت به احمد رسيد.

وي گفت كه در «سر من رآ» علوي بسيار ديده ام اما هيچيك از آنان مانند حسن بن علي بن محمد بن علي الرضا نبودند.

حسن بن علي با آن مهابت و جلالتش. با سكوتش. با وقارش. با عفاف و فضيلتش. با دانش و عرفانش. با عظمت و عنواني كه او در ميان مردم به دست آورده بود ميان علويين بي نظير بود.

حسن بن علي در سامرا بر عموم اعيان و رجال از علوي ها و عباسي ها و امراي سپاه و قضات و وزرا و شخصيت هاي سالمند بي هيچ تكلف و اجباري تقدم يافته بود. يعني همه با منتهاي رغبت و رضا وي را بر خويش مقدم مي شمردند.

فراموش نمي كنم يك روز. دربار عامي كه پدرم عبيدالله بن خاقان داده بود بر بالاي سر او ايستاده بودم.

بزرگان كشور براي ديدار پدرم دسته دسته مي آمدند و مي رفتند.

در اين هنگام پرده دار مخصوص تالار آمد و گفت:

- ابومحمد بر در تالار انتظار اجازه دارد.

پدرم فرياد كشيد:

- زود. هر چه زودتر اجازه بدهيد تشريف بياوريد. اين ترتيب براي من خيلي تازه بود.



[ صفحه 197]



من به ياد نداشتم كه در محضر پدرم جز خليفه و وليعهد و چند نفر از ويژگان آل هاشم را «آن هم به فرمان خليفه» با كنيه صدا كنند.

اين «تكنيه» كه احترام درخشاني بود نبايد محفل پدرم به عمل مي آمد. در اينجا بايد به اسم خشك و خالي مردم را صدا كنند.

اما اين مرد را به نام (ابومحمد) ياد كرده اند. اين بايد كي باشد كه حجاب وزارت اجازه يافتند از وي «تكنيه» كنند. و ديگر آنكه وقتي نام ابومحمد به ميان آمد احساس كردم پدرم با اضطراب و اشتياق آشكاري گفت تشريف بياورند. من انتظار داشتم پدرم با حاجب پرخاش كند كه چرا از يك مرد عادي با «كنيه» ياد كرده و اسم خشك و خاليش را به ميان نياورده است.

چشم به در دوخته بودم ببينم اين مرد كه مي آمد چه هيئت و شمايلي دارد

مردي بسيار جوان از در درآمد. گندمگون و خوش هيكل و زيباروي و بي نهايت متشخص و موقر بود.

تا چشم پدرم به او افتاد از جاي خود پريد. به طرف او... بله به طرف او تقريبا دويد. او را به آغوش كشيد. صورتش را بوسيد. سينه اش را بوسيد. دستش را گرفت و او را بر مسند مخصوص خود پهلوي خويش نشانيد و يكباره روي خود را برگردانيد و با او به گفت و شنود پرداخت.

و من مي شنيدم كه طي اين گفتگوها پدرم چند بار كلمه ي فداي تو شوم را تكرار كرده بود. اين حرفي بود كه به هيچكس نمي گفت. حتي يك بار هم به وي گفت پدر و مادرم فداي تو باد.

در اين وقت حاجب پرده را كنار كشيد و گفت:

- موفق مي آيد.

اين موفق ابواحمد پسر متوكل و برادر خليفه بود.



[ صفحه 198]



پدرم بي آنكه رويش را به طرف حاجب برگرداند همچنان با ابومحمد ابن الرضا صحبت مي كرد.

موفق هر وقت به ديدار پدرم مي آمد گروهي از غلامان او ملتزم ركابش بود. اين گروه كه موفق را (اسكورت) مي كردند بيش از او به تالارخانه ي ما مي آمدند و از در تالار تا مسند پدرم به صورت كوچه صف مي بستند و موفق از ميان اين دو صف كه كوچه كرده بودند مي گذشت و به مسند پدرم مي رسيد.

پدرم هنوز با ابن الرضا حرف مي زد كه غلامان موفق از در تالار درآمدند و صف را تشكيل دادند.

در اين هنگام پدرم با منتهاي احترام گفت:

حيئبد اذا شئت جعلني الله فداك.

- حالا اگر اراده كنيد... خدا مرا فدايت كند.

يعني اگر خواستيد تشريف ببريد.

ابن الرضا از جايش برخاست. پدر من هم بلند شد و به غلام خود گفت او را از پشت صف ببريد. تا موفق نبيندش.

من همچنان حيرت زده به اين جريان نگاه مي كردم و سخت تشنه بودم اين ابومحمد را بشناسم.

ابتدا از غلامان و حجاب پدرم پرسيدم كه اين مردكي بود شما اينقدر احترامش كرديد.

در جواب من به سادگي گفتند.

- يك علوي كه معروف به «ابن الرضا» است.

اين جواب كافي نبود. آن روز تا شب به ابن الرضا فكر مي كردم وقتي كه شب رسيد و پدرم نماز عشاي خود را ادا كرد و تك و تنها ماند تا به گزارش هاي روز رسيدگي كند و حوادث كشور را به عرض خليفه برساند من جلو رفتم و نشستم سرش را بلند كرد و گفت:



[ صفحه 199]



- احمد. تو هستي؟

گفتم بله بابا.

- كاري با من داشتي.

گفتم اگر اجازه بدهيد

- بگو ببينم.

با نهايت حيرت و اعجاب از ابومحمد ابن الرضا پرسيدم. گفتم بابا اين كي بود كه تو اين همه حرمتش را رعايت كردي. سر و سينه اش را بوسيدي و پدر و مادرت را فدايش كردي.

پدرم اندكي مكث كرد و گفت:

- اين مرد ابومحمد حسن بن علي امام رافضي هاست.

و بعد گفت:

- اگر خلافت از خلفاي ما (آل عباس) سله ي شود هيچكس در ميان بني هاشم جز ابومحمد شايسته ي مقام خلافت نيست. مي داني چرا؟ پسرم. براي اينكه اين جوان فضل دارد. علم دارد. تقوي و عفاف دارد. زهد و عبادت دارد. اخلاق جميل و تربيت پسنديده دارد. و مردي شريف و صالح است.

چند نفس صبر كرد و دوباره گفت:

- افسوس كه پدرش را نديدي احمد. پدر اين ابومحمد حسن.

ابوالحسن علي بن محمد بود. او هم ابن الرضا بود لو رايت اباه رأيت رجلا جز لا نبيلا فاضلا. پدرش چنين مردي بود.

احمد مي گفت:

- ديگر حيرت بر حيرتم افزود و معهذا از بزرگان دربار. از قضات از امراي سپاه. از شخصيت هاي گوناگون سامرا درباره ي ابومحمد ابن الرضا صحبت كردم. پرس و جو و تحقيق كردم و ديدم اين



[ صفحه 200]



مرد در ميان شهري همچون سر من رآممدوح همه و حبيب همه و سيد و سرور همگان است. من در عمرم هيچكس را تا اين اندازه ميان طبقات گوناگون مردم موجه و محترم و محبوب نديده بودم.

توي اين حكايت مردي از اشعري هاي قم گفت:

- حالا خوبست امير از برادر ابومحمد جعفر بن علي هم صحبت كند احمد بن عبيدالله بن خاقان تا اسم جعفر را شنيد ابروهايش را به هم كشيد و گفت:

- چي؟ جعفر؟ او هم آدم شده كه كسي اسمش را به ميان بياورد. جعفر هم كسي است كه با ابومحمد ابن الرضا طرف قياس قرار گيرد. اين مرد دائم الخمر فاسق فاجر كه آشكار را به محرمات و منهيات مي پرداخت. جعفر را ديدم. مردي بود سبكسر. فرومايه... پيش پدرم آمده بود. پس از برادرش ابومحمد... گوش كنيد اين جريان را هم تعريف مي كنم.

به پدرم اطلاع داده شد كه ابومحمد ابن الرضا بيمار است. تا پدرم اين خبر را شنيد بي درنگ به داراالخلافه رفت و با اميرالمؤمنين صحبت كرد و از آنجا چند نفر طبيب سلطنتي را به خانه ي ابومحمد فرستاد و دستور داد شب و روز آنجا بمانند و با منتهاي علاقه و دقت به علاج ابن الرضا همت گمارند. و دستور داد كه همه روزه از حال بيمار آگاهش سازند.

دو سه روز ديگر گزارش داده شد كه حال مريض وخيم است.

پدرم قاضي القضات را احضار كرد و دستور داد ده نفر از فقها و قضات را كه از علم و ورع و اجتهادشان اعتماد دارد به بالين ابومحمد بفرستد و اين بيمار عزيز را تنها نگذارد. تا سرانجام خبر رحلت او به مقام وزارت اطلاع شد. من سامرا را هيچ روز مثل آن روز عزادار و ماتمزده نديده ام. اين شهر بزرگ كه مركز سلطنت و پايتخت خلافت بود به صورت يك پارچه ضجه و شيون درآمده بود.



[ صفحه 201]



بازارها را بسته بودند. عزاي عمومي شهر را سراسر به آغوش گرفته بود. رجال بني هاشم. امراي سپاه. دبيران دربار. قضات و فقها و طبقات گوناگون ملت همه در تشييع جنازه ي ابومحمد حضور يافته بودند. وقتي تشريفات رسمي و مراسم غسل و كفن انجام يافت به دستور مخصوص اميرالمؤمنين برادرش ابوعيسي بن المتوكل بر جنازه ي امام روافض نماز خواند. و آن وقت به فرمان ابوعيسي روپوش از جنازه برداشتند و به تهيه ي صورت مجلس پرداختند. در آن صورت مجلس چنين تحرير شد كه ابومحمد حسن بن علي (ابن الرضا) به مرگ طبيعي ديده از جهان فرو بست و گواه اين ماجرا از قضات چند نفر و از اعيان دربار چند نفر و از اطبا چند نفر و از امراي سپاه چند نفر هستند.

و به دنبال اين مراسم پيكر مقدس ابن الرضا را به خاك سپردند.

يك روز پس از دفن ابن الرضا (جعفر كذاب) به ديدار پدرم آمد و گفت:

- از شما يك خواهش دارم. البته اين خواهش من مفت نيست.

پدرم حيرت زده پرسيد:

- چه مي خواهيد:

جعفر گفت:

- من مي خواهم جانشين برادرم ابومحمد باشم. به كمك شما احتياج دارم. اگر مقام وزارت به من كمك كند تا وجهه ي برادرم را در ميان پيروانش به دست بياورم هر ساله بيست هزار سكه ي طلا به دولت اميرالمؤمنين خراج خواهم پرداخت.

پدرم به شدت خشمناك شد تا آنجا كه به وي ناسزا گفت:

- برو احمق. مگر نمي بيني اميرالمومنين شمشيرش را برهنه كرده و بر وي كساني كه پدرت و برادرت را امام مي دانند كشيده و معهذا اين مردم از عقيده ي خود دل نكنده اند و با تمام فشار و شدت دستگاه



[ صفحه 202]



حكومت پدر و برادرت را امام خود مي دانند. تو گمان كرده اي مقام امامت يك مقام انتصابي است كه اميرالمومنين به هر كس خواسته اعطا كند.

نگاه كن ببين عنوان تو در ميان پيروان پدر و برادرت از چه كيفيتي است. اگر روافض تو را امام بدانند شمشير اميرالمومنين نمي تواند اين مقام را از تو بازبستاند و به همين ترتيب اگر وجهه ي پدر و برادر خود را ميان مردم نداشته باشي محال است كه شمشير حكومت بتواند اين وجهه را براي تو تحصيل كند.

پدرم جعفر بن علي را از حضورش طرد كرد و به حاجبش سپرد كه ديگر اين مرد را به دارالوزاره راه ندهد.

ديگر تا مرگ پدرم جعفر بن علي را در خانه ي خودمان نديده زيرا وي اجازه نداشت پا به دارالوزاره بگذارد.

پس از رحلت ابومحمد ابن الرضا اميرالمومنين سعي بسيار بكار برد كه پسرش را به چنگ بياورد و از ميان برش دارد امام تا اين وقت به اين هدف دست نيافته و از آينده جز خدا هيچكس آگاه نيست.

و بدين ترتيب ابومحمد حسن بن علي بن محمد بن الرضا صلوات الله عليهم اجمعين در روز جمعه. هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و شصت هجري از جهان فاني به دار بقا رحلت كرد.

امام يازدهم و معصوم سيزدهم اسلام به هنگام مرگ بيست و هشت سال بيش نداشت.

جنازه ي مطهر او را در خانه ي خودشان كنار مزار عزيز پدرش امام ابوالحسن علي النقي در آنجا كه امروز به عسگريين معروف است دفن كردند.

صلوات الله و سلامه و رحمته و رضوانه عليك يا ابامحمد يا حسن بن علي ايها العسگري الهادي و علي آبائك الطاهرين و ابنك الخلف الحجه عجل الله



[ صفحه 203]



تعالي فرجه و سهل مخرجه.

ما براي امام ابومحمد حسن بن علي فرزندي از پسر و دختر جز صاحب العصر زمان. حجة اله علي خلقه و خليفه في ارضه نمي شناسم.

از امام عصر عجل الله فرجه در معصوم چهاردهم سخن خواهيم گفت.