بازگشت

مناظرات و احتجاجات


با اينكه هر يك از ائمه اطهار عليهم السلام در زمان امامت خود غالبا تحت نظر خلفاء قرار گرفته و مورد آزار و اذيت آنها واقع مي شدند مع الوصف حكام جور و ساير مردم در مواقع ضروري براي حل معضلات علمي و برطرف ساختن مشكلات موجوده از آنان استمداد نموده و از نظر صائب و علوم موهوبه آنها استفاده مي كردند و اين امور گاهي به صورت مناظره و گاهي براي دفع حوادث و مشكلات و يا به شكل پرسش و پاسخ صورت مي گرفته است چنانكه روايت زير روشنگر و مؤيد اين مطلب است:

1- شبلنجي و ديگران نوشته اند كه در زمان امام حسن عسكري عليه السلام در سامراء قحطي سختي شد معتمد بن متوكل [1] دستور داد كه اهل سامراء براي استسقاء به صحراء بيرون روند، سه روز متوالي مردم به مصلا رفته و دعاء كردند و باران نيامد روز چهارم جاثليق (عالم نصارا) و راهبان به صحرا رفتند و در ميان آنها راهبي بود كه چون دستش را به سوي آسمان بلند كرد آسمان شروع به باريدن نمود و روز بعد نيز همين عمل را تكرار كردند و باران آمد! مردم تعجب كردند و بعضي نسبت به دين خود به شك افتاده و بعضي هم به دين نصرانيت مايل گرديدند



[ صفحه 179]



اين كار بر خليفه سخت آمد و به زندانبان گفت كه امام حسن عسكري عليه السلام را از زندان خارج نموده و نزد وي آورد!

چون ابومحمد عليه السلام نزد خليفه آمد معتمد گفت يا ابامحمد امت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را از اين بلاي بزرگ نجات بده حضرت فرمود به نصارا بگو فردا نيز به صحرا بيرون روند معتمد عرض كرد مردم از باران بي نياز شدند ديگر خروج آنها به صحرا چه فائده دارد؟

امام فرمود من مي خواهم شك و ريب حاصله از اين واقعه را از دل مردم زائل كنم! خليفه به جاثليق و رهبانان دستور داد كه همچنين براي بار سيم به صحرا روند و مردم نيز خارج شوند نصارا بيرون رفتند و حضرت ابومحمد عليه السلام نيز با جماعت مسلمين بيرون شدند.

نصارا براي استسقاء ايستادند و آن راهب نيز كه در ميان آنها بود دستش را به سوي آسمان بلند كرد و نصارا نيز دستشان را بلند نمودند در اين موقع آسمان را ابرها فراگرفت و باران آمد امام حسن عسكري عليه السلام به يكي از غلامان خود فرمود: برو دست راهب را بگير و آنچه ميان انگشتان او است خارج كن و بياور!

غلام رفت و استخواني را در ميان انگشتان راهب يافت و آن را نزد امام آورد حضرت عسكري عليه السلام به نصارا فرمود: حالا دعاء كنيد راهب و نصارا دعا كردند اما نه تنها باران نيامد بلكه ابرها از فضاي آسمان پراكنده شد و آفتاب نورافشاني نمود!

مردم از اين حادثه تعجب كردند و خليفه گفت يا ابامحمد اين چيست؟ حضرت فرمود اين استخواني است كه اين راهب اين را از قبر يكي از انبياء به دست آورده است و استخوان پيغمبري بيرون نيفتد جز اينكه آسمان بارش كند خليفه و مسلمين بسيار مسرور شدند و معتمد (ظاهرا) حضرت را مورد اكرام و



[ صفحه 180]



احترام قرار داد و صلات و انعامي برايش فرستاد. [2] .

2- علامه مجلسي به سند معتبر از ابوهاشم جعفري روايت كرده است كه شخصي از امام حسن عسكري عليه السلام در مورد گفتار خداي تعالي: قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل. [3] .

پرسيد كه چه معني دارد سخن برادران يوسف (موقعي كه مأمورين او جام طلا را از بار بنيامين درآوردند) گفتند اگر بنيامين دزدي كرد برادرش (يوسف) نيز قبلا دزدي كرده بود؟

حضرت فرمود يوسف دزدي نكرده بود وليكن يعقوب كمربند نفيسي داشت كه از حضرت ابراهيم به او به ميراث رسيده بود و اگر كسي آن كمربند را مي دزديد پس از پيدا شدن، آن شخص را به كيفر دزدي به بندگي مي گرفتند و آن كمربند نزد عمه ي يوسف بود و چون عمه يوسف او را پس از مردن مادرش پرستاري نموده و زياد دوست داشت لذا مي خواست يوسف به جاي فرزند در نزد او بماند از اين رو تدبيري انديشيد و آن كمربند را زير جامه به كمر يوسف بست و به يعقوب گفت كمربند را دزديده اند!

فرشته وحي به يعقوب خبر داد كه كمربند در نزد يوسف است ولي از نظر مصلحت او را از آنچه عمه يوسف كرده بود آگاه نساخت، يعقوب پس از بازرسي كمربند را در زير جامه يوسف يافت در آن حال عمه يوسف گفت چون يوسف اين را دزديده است من براي تصاحب او به عنوان بندگي سزاوارترم! يعقوب فرمود كه او بنده تو است اما به شرطي كه او را نفروشي و به كسي نبخشي او هم قبول كرد و گفت به شرطي كه تو هم او را از من نگيري و من او را هم اكنون آزاد مي كنم و آنگاه وي را آزاد نمود و سخن برادران يوسف مربوط به اين قضيه بود.



[ صفحه 181]



راوي گويد من در دل خود از روي تعجب گفتم با اين همه قرب و نزديكي كه ميان يعقوب و يوسف بود چگونه كار يوسف بدان مدت طولاني بر يعقوب مخفي ماند كه از غم و اندوه وي ديدگانش سفيد گرديد! حضرت ابومحمد عليه السلام از روي اعجاز نگاهي به من نمود و فرمود: اي اباهاشم از آنچه در خاطر تو مي گذرد به خدا پناه مي برم البته اگر خدا مي خواست مي توانست هر مانعي را كه در ميان يعقوب و يوسف بود برطرف كند تا يكديگر را ببينند ولي مصلحت چنين بود كه مدتي براي ملاقات آنها فاصله قرار داده شود و خداوند آنچه را كه براي دوستان خود مي كند خيرشان در آن است. [4] .

3- مسعودي نيز از ابوهاشم روايت كرده است كه گفت من در خدمت ابي محمد عسكري عليه السلام بودم محمد بن صالح از حضرتش در مورد تفسير آيه شريفه: يمحو الله ما يشاء و يثبت و عند ام الكتاب. [5] .

(خداوند هر چه را كه از نوشته ها بخواهد محو مي كند و هر چه را بخواهد ثابت نگه مي دارد و اصل كتاب كه لوح محفوظ است در نزد او است) سؤال نمود امام فرمود آيا خداوند غير از آنچه بوده محو مي كند و غير آنچه نبوده اثبات مي نمايد؟ راوي گويد من با خود گفتم اين عقيده بر خلاف عقيده هشام است كه مي گويد خدا موقعي به چيزي علم پيدا مي كند كه آن شي ء موجود شود ناگاه ديدم حضرت ابومحمد با حالت خشم از گوشه نظري به من افكند و فرمود خداي تعالي پيش از آنكه چيزي موجود شود بدان علم دارد خداوند خالق بود پيش از آنكه مخلوقي باشد و خداوند رب بود پيش از آنكه مربوبي باشد و قادر بود پيش از آنكه مقدوري موجود باشد من گفتم شهادت مي دهم كه تو ولي و حجت خدا بوده و بر طريق و روش اميرالمؤمنين علي عليه السلام هستي. [6] .



[ صفحه 182]



4- ابوهاشم جعفري گويد فهفكي از امام حسن عسكري عليه السلام پرسيد چرا زن بيچاره و ناتوان از ارث يك سهم مي برد و مرد دو سهم؟

حضرت عسكري عليه السلام فرمود: براي زن جهاد و نفقه و غرامت و ديه نيست و اين امور به عهده مرد است. راوي گويد در دل خود گفتم ابن ابي العوجاء همين مساله را از حضرت صادق عليه السلام پرسيد و آن حضرت نيز به همين گونه پاسخ داد، در اين موقع ابومحمد عليه السلام روي خود را به سوي من گردانيد و فرمود بلي همين مسأله سؤال ابن ابي العوجاء است اگر سؤال يكي باشد.

جواب ما (اهل بيت) هم يكي است آخر ما همان را گويد كه اول ما گويد و اول و آخر ما در علم و امر برابرند ولي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام فضيلت ديگري هم دارند. [7] .

5- ابوالقاسم كوفي روايت مي كند كه اسحاق كندي كه در زمان خود فيلسوف عراق بود شروع به نوشتن كتابي در تناقضات قرآن نمود و خود را سرگرم اين كار كرد به طوري كه از مردم كناره گرفت و در خانه خود بدان اشتغال يافت!

روزي يكي از شاگردان او خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رسيد و حضرتش به او فرمود آيا در ميان شما مرد رشيدي وجود ندارد كه استادتان را از اين كاري كه براي (رد) قرآن شروع كرده بازدارد؟

آن مرد عرض كرد ما از شاگردان او هستيم چگونه مي توانيم در اين كار و يا در ساير امور به وي اعتراض كنيم؟

حضرت ابومحمد عليه السلام فرمود اگر من چيزي را به تو القاء نمايم و تعليم دهم مي تواني به او بگوئي؟ عرض كرد بلي، حضرت عسكري عليه السلام فرمود به نزد او برو و با او انس بگير و تلطف كن و در كارهايش به او كمك كن و چون با او



[ صفحه 183]



مأنوس شدي آنگاه به وي بگو من مسأله اي دارم كه مي خواهم از شما بپرسم و او به تو خواهد گفت بپرس به او بگو اگر كسي نزد تو بيايد و بگويد آيا جائز است آن معنائي كه تو از كلمات قرآن گمان مي كني غير از آن معنائي باشد كه خداوند از آن كلمات اراده كرده است؟ حتما استاد تو خواهد گفت جائز است زيرا او مردي است كه وقتي چيزي را شنيد مي فهمد آنگاه به او بگو آنچه تو از لغات قرآن مي فهمي شايد غير از آن چيزي باشد كه خداوند اراده كرده است.

آن شاگرد نزد استادش رفت و با او تلطف و مهرباني نمود تا اينكه كلام امام را به او رسانيد استاد گفت سخن خود را تكرار كن شاگرد تكرار كرد اسحاق كندي كمي به انديشه فرورفت و ديد از نظر معناي لغوي كلمات گفته او محتمل است آنگاه به شاگردش گفت: تو را به خدا بگو ببينم اين سخن را چه كسي به تو گفته؟

شاگرد گفت به فكر خودم رسيد استاد گفت چنين نيست فهم و ذهن تو چنان رشدي ندارد كه اين گونه مطالب را درك كني بگو ببينم اين سخن را از چه كسي شنيده اي؟

شاگرد گفت ابومحمد عسكري عليه السلام به من تعليم نمود اسحاق گفت اينگونه مطالب اظهار نمي شود مگر از اين خانواده سپس آتش خواست و هر چه را كه نوشته بود بسوزانيد. [8] .



[ صفحه 184]




پاورقي

[1] در بعضي از كتابها مانند مناقب ابن شهرآشوب و كشف الغمه و منتهي الآمال به جاي معتمد متوكل را نوشته اند ولي اين اشتباه است زيرا متوكل در سال 247 در زمان امام هادي عليه السلام به دست پسرش كشته شده بود در زمان امامت حضرت حسن عسكري عليه السلام در قيد نبود.

[2] نور الابصار شبلنجي ص 184.

[3] سوره يوسف آيه 77.

[4] حيوة القلوب جلد 1 ص 280 - 281 با تغيير عبارت.

[5] سوره رعد آيه 39.

[6] كشف الغمه ص 306 - اثبات الوصيه.

[7] مناقب ابن شهرآشوب جلد 2 ص 468.

[8] بحارالانوار، جلد 50 ص 311.