بازگشت

زن و فرزند آن حضرت


آنچه از روايات مورخين به دست مي آيد اين است كه زوجه امام حسن عسكري عليه السلام فقط منحصر به ام ولدي بود به نام مليكه از كشور روم كه نرجس خاتون شهرت داشته و در بعضي روايات به نام صقيل (يا صيقل) و سوسن نيز گفته شده شده است و در مورد آمدن وي از روم به سامراء داستاني نقل شده است كه اگر چه به نظر غريب مي آيد ولي چون بزرگان محدثين و مورخين مانند شيخ صدوق و شيخ طوسي آن را در كتب خود روايت كرده اند ما نيز ذيلا به ماجراي آن اشاره مي نمائيم.

شيخ صدوق و ديگران از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصاري و يكي از مواليان امام هادي و ابومحمد عسكري عليهماالسلام بود و در شهر سامراء در همسايگي آنها قرار داشت روايت كرده اند كه گفت شبي در منزل خود نشسته بودم كه در خانه زده شد و من شتابان دويدم و ديدم كافور خدمت ابي الحسن هادي عليه السلام است كه آن حضرت براي احضار من فرستاده است فورا لباسم را پوشيدم و خدمتش متشرف شدم و ديدم با پسرش ابومحمد عليه السلام نشسته و خواهرش حكيمه خاتون نيز پشت پرده بود، چون نشستم فرمود: اي بشر تو از فرزندان انصار هستي و ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است و شما مورد وثوق و اعتماد ما مي باشيد و من تو را به فضيلتي مشرف



[ صفحه 250]



مي گردانم كه بدان سبب بر شيعيان سبقت گيري و تو را به رازي آگاه ساخته و براي خريدن كنيزي مي فرستم سپس نامه اي به خط و زبان رومي نوشته و بر آن مهر زد و كيسه زري بيرون آورد كه داخل آن دويست و بيست اشرفي بود فرمود اين را بگير و به سوي بغداد برو و موقع چاشت فلان روز در معبد فرات حاضر شو موقعي كه كشتي هاي اسيران به ساحل رسيد جمعي از كنيزان در آن كشتيها خواهند بود و عده اي از مشتريان از وكلاي امراء بني عباس و چند تن از جوانان عرب را خواهي ديد كه اسيران را مي نگرند تو در آن حال از دور به برده فروشي كه نامش عمرو بن يزيد است نگاه كن كه وي كنيز خود را به خريداران عرضه مي كند و تو كنيزي را از او خريداري كن كه اوصافش چنين و چنان است و جاممه حرير پوشيده و از نگاه كردن مشتريان و دست نهادن آنها بر بدنش ممانعت مي كند و تو صداي او را از پشت پرده خواهي شنيد كه به زبان رومي مي گويد واي كه پوشش و حجابم پاره گرديد در اين موقع يكي از خريداران مي گويد من اين كنيز را به خاطر پاكدامني و عفتش به سيصد دينار مي خرم ولي آن كنيز به زبان عربي بدان شخص خريدار مي گويد اگر تو با شكوه سليمان بن داود ظاهر شوي و حكومت او را هم داشته باشي مرا به تو رغبتي نيست و بي جهت مال خود را ضايع مكن!

آنگاه برده فروش به آن كنيز مي گويد پس چاره چيست بالاخره من بايد تو را بفروشم كنيز مي گويد چرا عجله مي كني مگر نبايد مرا كسي بخرد كه به امانت و ديانت وي اطمينان داشته باشم؟

همين كه تو ديدي كار بدين جا كشيده نزد برده فروش برو و به او بگو من نامه اي از جانب يكي از اشراف و بزرگان آورده ام كه آنجا به خط و لغت رومي نوشته و در آن به كرم و وفا و بزرگي و سخاوت خود اشاره كرده است تو اين نامه را به او بده اگر پس از خواندن اين نامه به نويسنده آن راضي شود من از طرف



[ صفحه 251]



آن مرد كريم وكالت دارم كه اين كنيز را براي او خريداري كنم.

بشر بن سليمان گويد آنچه امام هادي عليه السلام فرموده بود به وقوع پيوست و من آنچه را كه حضرت دستور داده بود انجام دادم چون كنيز در نامه نگريست به شدت گريه نمود و به برده فروش گفت مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگند غليظي ياد كرد كه اگر مرا به او نفروشي خودم را خواهم كشت! و من با برده فروش سر قيمت كنيز گفتگوي زياد كردم تا اينكه به همان قيمتي كه امام فرموده بود (220 اشرفي) راضي شد پولها را از من گرفت و جاريه را در حالي كه خندان و خوشحال بود تحويل من داد و كنيز با من به حجره اي كه در بغداد گرفته بودم آمد و چون داخل حجره شديم نامه امام هادي عليه السلام را از جيب خود بيرون آورد و آن را بوسيد و بر چشمانش گذاشت و به صورت و بدن خود ماليد من تعجب كردم و به وي گفتم آيا نامه اي را كه صاحبش را نمي شناسي مي بوسي؟ او در پاسخ به من گفت: اي كه به مقام فرزندان پيغمبران كم معرفتي گوش كن و حواست را جمع كن تا خود را به تو معرفي كنم من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر ملك روم هستم و مادرم از فرزندان شمعون وصي حضرت مسيح است و تو را از امر عجيبي آگاه مي نمايم و آن امر چنين است كه جدم قيصر خواست مرا در سن 13 سالگي براي پسر برادرش تزويج كند لذا سيصد نفر از اولاد حواريين و كشيشان و رهبانان و هفتصد نفر از بزرگان و اشراف و چهار هزار نفر از فرماندهان و سران سپاه و رؤساي قبايل را در قصر خود گرد آورد و دستور داد در آنجا تختي گذاشتند كه در ايام فرمانروائي خويش آن را به انواع و اقسام جواهر زينت داده بود و آن را بر بالاي چهل پايه نهادند و صليب ها را بر بلندي هاي آن آويزان كردند و قيصر پسر برادرش را بر بالاي آن تخت نشانيد.

چون كشيشها انجيل ها را در دست گرفتند كه بخوانند ناگهان صليب ها بر زمين افتاد و پايه هاي تخت لرزيد و آنكه روي تخت نشسته بود (برادرزاده



[ صفحه 252]



قيصر) بر زمين افتاد و بيهوش گرديد، از مشاهده اين منظره رنگ كشيشان ديگرگون شد و اعضاي بدنشان به لرزه درآمد و بزرگ آنها به جدم گفت: اي ملك ما را از انجام اين مراسم كه سبب بروز اين نحوستها شد معاف بدار زيرا اين نحوستها دلالت بر زوال دين مسيح دارد!

جدم اين حادثه را به فال بد گرفت و به كشيشان گفت پايه هاي تخت را بلند كنيد و صليب ها را آويزان نمائيد و برادر اين بخت برگشته را بياوريد كه اين دختر را به او تزويج كنيم تا ميمنت و سعادت آن برادر نحوست اين برادر را از شما برطرف سازد چون دستور او را اجرا كردند باز حادثه قبلي تكرار شد و مردم پراكنده گشتند و جدم قيصر داخل قصر شد و پرده ها را افكند و اندوهگين بنشست و من آن شب در خواب ديدم كه مسيح و شمعون و عده اي از حواريين در قصر جدم جمع شده اند و در همان محلي كه جدم تخت خود را نهاده بود منبري از نور گذاشته اند كه سر به آسمان كشيده بود آنگاه محمد صلي الله عليه و آله و سلم با داماد و عده اي از فرزندانش بر آنها وارد شدند و مسيح (براي احترام آن حضرت) برخاست و دست در گردن او انداخت و آن حضرت به مسيح عليه السلام فرمود يا روح الله من آمده ام مليكه را كه دختر وصي تو شمعون است براي اين پسرم خواستگاري كنم و اشاره به ابي محمد كه فرزند صاحب اين نامه است نمود.

حضرت مسيح به شمعون نگاه كرد و به او گفت شرافت بزرگي نصيب تو شده است با خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وصلت كن شمعون گفت چنين كنم و آنگاه بر فراز منبر برآمدند و محمد صلي الله عليه و آله و سلم خطبه خواند و مرا به ابي محمد صلي الله عليه و آله و سلم تزويج كرد و مسيح عليه السلام و فرزندان محمد صلي الله عليه و آله و سلم و حواريين بر آن عقد گواه شدند!

چون از خواب بيدار شدم از ترس كشته شدن اين خواب را به پدر و جدم نقل نكردم و آن را در دل خود پنهان نگاه داشتم و بدانها نگفتم از آن وقت آتش محبت ابي محمد عليه السلام در دلم زبانه كشيد به طوري كه از خوردن و آشاميدن محروم



[ صفحه 253]



گشتم و بدنم رنجور و ضعيف گرديده سخت بيمار شدم و در تمام شهرهاي روم طبيبي نماند كه جدم براي من نياورد و درد مرا از وي سؤال نكند ولي اين اقدامات او هيچگونه به حال من سودي نبخشيد چون از علاج درد من مأيوس شد به من گفت: اي نور چشم من آيا در اين دنيا تو را آرزوئي در دل هست كه من آن را انجام دهم؟ گفتم درهاي فرج را به روي خود بسته مي بينم اگر اين اسيران مسلماني را كه در زندان تو هستند از عذاب نجات مي دادي و آنها را از بند زنجيرها رها مي كردي و آزاد مي نمودي اميدوار مي شدم كه مسيح و مادرش مرا شفا و عافيت مي دادند!

چون جدم اين تقاضاي مرا انجام داد من اظهار سلامتي و چابكي نمودم و اندكي طعام خوردم و جدم به همين مقدار شادمان شد و اسيران را گرامي داشت.

پس از چهار شب (به نقل بعضي چهارده شب) در عالم رؤيا ديدم كه فاطه سيده زنان با مريم بنت عمران و هزار كنيز از كنيزان بهشتي به ديدن من آمدند و مريم به من فرمود اين بانو سيده زنان عالم و مادر شوهر تو كه ابومحمد است مي باشد من دست به دامن او زدم و گريه كردم و از اين كه ابومحمد عليه السلام به ديدن من نمي يايد شكايت نمودم سيده زنان عليه السلام به من فرمود چگونه پسرم ابومحمد به ديدن تو بيايد در حاليكه تو مشركه هستي و در مذهب نصاري باشي و اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند بيزاري مي جويد و چنانچه مايل باشي كه خدا و مسيح و مريم از تو راضي شوند و ابومحمد نيز به ديدن تو بيايد بگو: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله. وقتي من اين كلمات را گفتم سيده زنان مرا به سينه اش چسبانيد و مسرور نمود و فرمود: اكنون منتظر ديدن ابومحمد باش كه من او را به سوي تو مي فرستم سپس بيدار شدم و گفتم و اشوقاه الي لقاء ابي محمد و شب بعد ابومحمد عليه السلام را در خواب ديدم و گفتم: اي حبيب



[ صفحه 254]



من پس از آنكه دل مرا به محبت خود مشغول نمودي چرا به من جفا كردي فرمود تأخير من از تو به علت شرك تو بود حالا كه مسلمان شدي من هر شب براي ديدن تو مي آيم تا اينكه خداوند من و تو را در ظاهر به يكديگر برساند و از آن وقت تا حال زيارت او از من منقطع نشده است!

بشر بن سليمان گويد به او گفتم تو چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت شبي از شبها ابومحمد عليه السلام به من خبر داد كه جدت فلان روز لشگري به جنگ مسلمين خواهد فرستاد و خودش نيز به دنبال آنان خواهد رفت پس تو هم سعي كن به صورت ناشناس در ميان كنيزان و خدمتكاران همراه آنها باشي و چون من دستور آن حضرت را انجام دادم پيشروان لشگر مسلمين با ما مصادف شدند و ما را به اسارت گرفتند و آخر كار من بدان ترتيب شد تو مشاهده كردي و كسي جز تو تاكنون نمي داند كه من دختر قيصر روم هستم و موقعي كه اسراء را تقسيم كردند من سهم پيرمردي شدم و او نام مرا پرسيد گفتم نرجس است و او گفت اين نام كنيزان است.

بشر بن سليمان گويد گفتم جاي تعجب است كه تو از اهل روم هستي و به عربي صحبت مي كني در پاسخ من گفت جدم به من علاقه زيادي داشت و مي خواست مرا آداب بياموزد از اين رو زن مترجمي را كه زبان رومي و عربي را به خوبي مي دانست براي من تعيين كرده بود كه صبح و شام نزد من مي آمد و مرا عربي مي آموخت تا اينكه زبانم به اين لغت جاري و آشنا گرديد.

بشر گويد من آن بانو را به سامراء بردم و پس از آنكه به خدمت ابي الحسن هادي عليه السلام رسيديم آن حضرت به وي فرمود خداوند چگونه عزت اسلام و ذلت نصاري و شرف اهل بيت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به تو نمايان ساخت؟

عرض كرد: اي پسر پيغمبر من چگونه توصيف كنم آنچه را كه تو بدان از من داناتري؟ امام هادي عليه السلام فرمود من مي خواهم به تو اكرام كنم از اين دو كار



[ صفحه 255]



كداميك را بيشتر دوست داري يا ده هزار دينار به تو عطاء كنم و يا تو را از شرافت ابدي بشارت دهم؟ عرض كرد بشارت را مي خواهم حضرت فرمود بشارت باد تو را به فرزندي كه شرق و غرب عالم را مالك شود و زمين را پر از عدل و داد كند پس از آنكه از ظلم و جور پر شده باشد عرض كرد از چه كسي چنين فرزندي نصيب من شود؟ امام فرمود از همان كسي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تو را در فلان شب و فلان ماه و فلان سال از مسيح و وصي وي براي او خواستگاري كرد سپس فرمود حضرت مسيح و وصي او تو را به چه كسي تزويج كردند؟ عرض كرد به پسر تو ابي محمد عليه السلام فرمود آيا او را مي شناسي؟ عرض كرد بلي از آن شبي كه به دست مادر او سيده زنان مسلمان شدم شبي نگذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد.

آنگاه امام هادي عليه السلام به خادمش كافور فرمود بگو خواهرم حكيمه بيايد، خادم حكيمه خاتون را به حضور امام خواند و چون حكيمه وارد شد چون فرمود اين همان كنيز است كه مي گفتم حكيمه خاتون او را در آغوش كشيد و بسيار مسرور و خوشحال شد و امام علي النقي عليه السلام به خواهرش فرمود: اي دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و واجبات و سنن ديني را به وي بياموز كه او زوجه ابي محمد عليه السلام و مادر قائم آل محمد عليهم السلام است. [1] .

آقاي مير فخرائي جندقي داستان مزبور را به شرح زير به نظم درآورده است:



شاهنشه روم دختري داشت

در برج عفاف اختري داشت



آيينه عصمت و ادب بود

داراي شرافت نسب بود



مي بود مليكه نام ناميش

مي داشت پدر چو جان گراميش



[ صفحه 256]



آزاده نواده حواري

شايسته هر بزرگواري



برده نسب از دو سو مليكا

از قيصر و جانشين عيسي



شمعون وصي مسيح، جدش

از باغ كمال رشته قدش



در حسن، كمال مهر و مه داشت

از سيزده رو به چارده داشت



پس خواست براي دختر خويش

همسر پسر برادر خويش



قيصر ندماي خويش را خواست

تا مجلس جشن عقد آراست



آراسته كاخ پادشاهي

با زيب و حلل هر آنچه خواهي



تختي كه جواهرش نشان بود

در كاخ چو مهر زرفشان بود



پس كرد به كاخ اختصاصش

دعوت ز اكابر و خواصش



پاپ و علماء همه ستادند

انجيل مسيح را گشادند



تا آيه اي از كتاب خواندند

پس خطبه عقد را براندند



داماد چو شد به تخت بنشست

سنگيني بخت تخت بشكست



ديدند كه تخت واژگون شد

داماد ز تخت سرنگون شد



آن سلسله ها ز سقف بگسيخت

از طاق صلب ها فروريخت



تا مجلس شاديش به هم خورد

داماد به جاي شهد غم خورد



حضار تمام مات گشتند

مبهوت ز حادثات گشتند



گفتند كه يا رب اين چه بخت است

داماد مگر سياه بخت است؟



سالي كه نكوست خوار و بارش

پيداست ز اول بهارش



در فصل بهار كامرانيش

زد باد نحوست خزانيش



پس پاپ ز شاه كرد درخواست

تا مجلس عقد از نو آراست



از بهر برادر كهين خواست

نحسش جبران به سعد اين خواست



شه خواهش پاپ را پذيرفت

كز طالع سعدشان كند جفت



اسباب نشاط كسب كردند

آن تخت دوباره نصب كردند



[ صفحه 257]



شد مجلس عقد چونكه برپا

گشتند كشيشها مهيا



انجيل مسيح باز كردند

آهنك فصيح ساز كردند



داماد نشست چونكه بر تخت

بشكست دوباره ز آن نگونبخت



شاه و وزراء و پاپ اسقف

خوردند از اين قضا تأسف



ديدند نحوستي برابر

افتاده به جان آن برادر



حسرت زده پاپ با كشيشان

جمع شد مسيحان پريشان



حضار ز كاخ رخت بستند

چشم از همه تخت و بخت بستند



زين حادثه شاه مات افتاد

در ششدر حادثات افتاد



يا للعجب اين چه مهره بازي است

بيهوده سخن به اين درازي است



شب آمد و شاه رفت و خوابيد

رخ از همه حادثات تابيد



خوابيد عروس بخت بيدار

شد روح خدا بر او پديدار



عيساي مسيح با حواري

آمد به سرش به غمگساري



شمعون كه نياي مادرش بود

در همرهي پيمبرش بود



در كاخ ز نور منبري ديد

از بهر چنان پيمبري ديد



ناگاه گشوده گشت بابي

تابيد به كاخ آفتابي



خورشيد ازل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد

با يازده اختر خود آمد



چون چشم مليكه بر وي افتاد

تعظيم نمود و در پي افتاد



آن چشمه نور و گرمي و جوش

بگرفت مسيح را در آغوش



فرمود به عيسي و حواري

من آمده ام به خواستگاري



تا خطبه كنم مليكه از جد

بهر پسرم ابي محمد



پس كرد مسيح رو به شمعون

گفتا كه مبارك است و ميمون



وصل تو به گلشن سيادت

شمعون بگفت زهي سعادت



پس ختم پيمبران والا

از منبر نور رفت بالا



[ صفحه 258]



خوش خطبه عقد را ادا كرد

داماد و عروس را صدا كرد



آن زهره قرين مشتري شد

همسر به امام عسكري شد



با ميوه دل چو عقد بستش

بگذاشت به دست يار دستش



گلهاي محمدي به مجلس

گشتند گواه عقد مجلس



از خواب مليكه گشت بيدار

مي جست به هر طرف رخ يار



از هر طرفي نگاه مي كرد

از ماه سراغ شاه مي كرد



كاي گمشده در كجات جويم

در بند كه مبتلات جويم



در خواب چو بخت من دميدي

بيدار شدم ز من رميدي



در خواب شدي تو همسر من

بيدارم و نيستي بر من



اي واي و هزار واي بر من

تنگ از غم تست جاي بر من



دل از كف من شد از نگاهي

ديوانه شد و كشيد آهي



شبهاي ديگر هر آنچه خوابيد

آن گمشده را ديگر نيابيد



مي جست ز خواب و ناله مي كرد

كارش به قضاء حواله مي كرد



از غصه پريد رنگ و رويش

پژمرده چو گل رخ نكويش



مي سوخت در آتش فراقش

تب كرد ز سوز اشتياقش



بيمار شد و به بستر افتاد

آتش به روان دختر افتاد



راز دل خود مليكه بنهفت

مي سوخت ولي به كس نمي گفت



هر چند طبيب چاره گر شد

احوال مليكه سخت تر شد



شب در تب و روز بود در سوز

اي واي از آن شب و از اين روز



يكشب ز پس چهارده شب

بختش بدميد همچو كوكب



زهراي مهين به خوابش آمد

در تيره شب آفتابش آمد



با مريم و صد هزار حورا

دادند همه بشارت او را



مريم به سوي مليكه رو كرد

تعريف از آن فرشته خو كرد



[ صفحه 259]



كاين مادر شوهر تو زهراست

كن خواهش خود از او تو درخواست



برخيز و بگير دامنش را

ز او خواه تو پاره تنش را



در دامن مهر، ماه آويخت

وز ديده ستارگان فروريخت



صدها گله پيش آن پري كرد

از دست فراق عسكري كرد



گفتا كه شبي به خوابم آمد

با روي چو آفتابم آمد



يكبار جمال يار ديدم

ديگر گلي از رخش نچيدم



در آتش غم مرا نشانده

بر خار فراق خود كشانده



برده است ز دل قرار و تابم

كرده است حرام خورد و خوابم



مرگ است ديگر علاج جانم

يا آنكه ز غم دهد امانم



فرمود قبول دين ما كن

از خويش مسيح را رضا كن



بيزار ز مذهب تو عيسي است

مريم متنفر از كليسا است



ديني كه در آن تو پاي بستي

گرديده منسوب بت پرستي



تا گفت مليكه ذكر اشهد

آمد ز درش ابومحمد



جان تازه نمود از وصالش

گل چيد ز گلشن جمالش



از ميمنت شهادت او

شد ديدن يار عادت او



هر شب كه به خواب ناز مي شد

بر او در وصل باز مي شد



چون ديده ز خواب باز مي كرد

افسانه شب دراز مي كرد



هر شب به خيال يار مي خفت

در خواب سخن به يار مي گفت



كاي مونس جان من كجائي

در بيداري چرا نيائي؟



فرمود مليكه منتظر باش

پيوسته نگاهدار سر باش



قيصر چو رود به جبهه جنگ

همراه كنيزكان كن آهنگ



درزي كنيزكان ملبس

مي باش كه ناشناسدت كس



بايد به فلان طرف زني گام

تا آنكه شوي اسير اسلام



[ صفحه 260]



در ظاهر اگر كنيز گردي

آئي بر ما عزيز گردي



دستور مرا اگر كني گوش

با ما به جهان شوي هماغوش



فردا كه ز شرق كه تابيد

زي جبهه جنگ شه شتابيد



با جمع كنيزكان روان شد

در راه خدا ز كاروان شد



زان ره كه شهش نمود بگذشت

تا آنكه اسير مسلمين گشت



بين اسراي روم ديدش

عمر بن يزيد و پس خريدش



با صاحب خويش آن پريزاد

طي كرده ره عراق و بغداد



يكشب دهمين امام، هادي

فرمان به بشر شير دادي



كاي نادره مرد با تو كاري است

كز بهر تو عز و افتخاري است



اين نامه بگير و رو لب شط

تا دريابي رموز اين خط



اين نامه من به خط رومي است

خاص است گمان من عمومي است



وقتي كه رسي كنار دجله

ما راست يكي عروس حجله



مستوره و باحجاب باشد

در پرده احتجاب باشد



نقاش ازل كشيده رويش

از سنبل ناب رشته مويش



خلقي بيني به دور او جمع

پروانه صفت بگرد او شمع



عمر بن يزيد مالك اوست

در فكر فروش آن پريروست



تا مشتري اش مگر كه باشد

از بهر خريد زر بپاشد



جمعي مايل به ديدن او

مشتاق پي خريدن او



از ديدن طالبان بغداد

دختر بكشد ز سينه فرياد



گويد كه ز زندگي گذشتم

ديدي كه چگونه خوار گشتم



يا رب به كجاست قسمت من

كن حفظ مقام و عصمت من



تو قاصد ما در اين ميانه

شو جانب صاحبش روانه



بر گوي كه من بريد هستم

مأمور پي خريد هستم



[ صفحه 261]



اين نامه بده به آن پريرو

كاسوده ز غم شود دل او



با دادن اين دويست دينار

آن گوهر قيمتي به دست آر



پس نامه از او بشر بگرفت

آماده شد و مسير بگرفت



تا وارد شد به شهر بغداد

صبح آمد و بر لب شط ايستاد



ناگاه رسيد كشتي از راه

تابيد به چشم مشتري ماه



چون پردگيان پياده گشتند

از منظر طالبان گذشتند



هر مشتري اي يكي پسنديد

زر داد و براي خويش بگزيد



ناگاه كه بشر برده اي ديد

ماهي به ميان پرده اي ديد



خلقي حيران از ديدن او

آماده پي خريدن او



هر مشتري اي كه پيش آيد

آن زهره از او حذر نمايد



گويد با صاحبش به صد جوش

آخر تو بهر كسيم مفروش



آن مشتري است قسمت من

كاو هست كفيل عصمت من



القصه هر آنچه شاه فرمود

در چشم بشير روي بنمود



شد پيش بشير و نامه را داد

چشمش كه به خط شاه افتاد



ياد از خط روي عسكري كرد

بس بوسه به خطش، آن پري كرد



پس از لب لعل خود گر سفت

عمرو بن يزيد را چنين گفت



بفروش مرا به صاحب خط

خود را فكنم وگرنه در شط



زر داد و گرفت آن پري را

بانوي امام عسكري را



بگرفت چو بشر آن امانت

آورد به خاندان عصمت



آن زهره به دست مشتري داد

تحويل امام عسكري داد



تا مام امام عصر گردد

سرچشمه فتح و نصر گردد



آرد پسري كه شاه باشد

فرمانده مهر و ماه باشد



آرد پسري كه هست قائم

فيضش به خلائق است دائم



[ صفحه 262]



آرد پسري كه نور دارد

ظلم از سر خلق دور دارد



اي حجت قائم الهي

از لطف به دوستان نگاهي



امروز كه روز قائم ما است

از او همه فيض دائم ما است



روشن همه چشم ما به رويش

بسته دل ما به تار مويش



جز درگه حجت الهي

ما را نبود دگر پناهي [2] .



باري زوجه امام حسن عسكري عليه السلام به طوري كه نگارش گرديد تنها ام ولدي به نام نرجس خاتون از كشور روم بوده و بعضي هم آن بانو را ايراني دانسته اند و به هر حال ابومحمد عليه السلام غير از وي زوجه ديگري نداشته است.

و اما فرزندش فقط منحصر به مهدي موعود است كه جهان در انتظار او است و در صورتي كه توفيق الهي مدد فرمايد تأليف بعدي نگارنده نگارش تاريخ و شرح حال آن حضرت خواهد بود انشاء الله.



[ صفحه 263]




پاورقي

[1] كمال الدين جلد 2 ص 423 - 418 - روضة الواعظين جلد 1 ص 255 - 252 - حديقة الشيعه ص 709 - 706 - حق اليقين ص 312 - 308 - غيبت شيخ طوسي ص 128 - 124.

[2] مهدي موعود پاورقي ص 203 - 191.