بازگشت

شهادت امام حسن عسكري


مردي از اهل قم به فرموده ي علامه ي مجلسي نقل مي كند: روزي در مجلس احمد بن عبيدا... بن خاقان كه از سوي خلفا، حاكم اوقاف در قم بود و با اهل بيت (عليهم السلام) كينه اي شديد داشت، صحبت از سادات علوي به ميان آمد.

عبيدا... بن خاقان گفت: من در سامرا كسي را مانند امام حسن عسكري (عليه السلام) نديدم. واقعا ايشان در بين سادات علوي در علم، زهد، عفت و قدر و منزلت، بي نظير است.

عبيدا... در ادامه مي گويد: روزي بالاي سر پدر خود ايستاده بودم، دربانان و خدمتكاران دويدند و گفتند ابن الرضا (عليه السلام) بر در خانه ايستاده است. پدرم با صداي بلند گفت: اجازه دهيد



[ صفحه 47]



و او را به مجلس بياوريد.

مردي گندمگون، گشاده چشم، خوش قامت، و نيكوروي در اوان جواني مشاهده كردم. من در او جلالتي ديدم بي نظير.

چون نظر پدرم بر او افتاد از جاي برخاست و با شتاب به استقبال او رفت و من هرگز نديده بودم كه چنين كاري با احدي از بني هاشم يا امراي خليفه و يا فرزندان او، بكند. چون به نزديك او رسيد، دست در گردن او انداخت، دست هاي او را بوسيد، دست او را گرفت و در جاي خود نشانيد و با كمال ادب و احترام در خدمت او نشست. خودم ديدم كه پدرم با احترام، ايشان را با كينه خطاب مي كند.

بعد از رفتن آن مرد از غلام پدرم پرسيدم: اين مرد كيست؟ او گفت: ايشان مردي از بزرگان است عرف حسن بن علي نام داشته و به ابن الرضا (عليه السلام) معروف است.

وقتي كه شب پدرم طبق عادت خود بعد از نماز شام و خفتن، مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه گزارش دهد. من در كنار پدرم نشستم و گفتم: پدر جان! سؤالي دارم. پدرم گفت: بپرس.



[ صفحه 48]



گفتم: پدر! من مرد چه كسي بود كه امروز صبح در تعظيم و اكرام او مبالغه را از حد گذراندي و جان خود، پدر و مادر خود را فداي او مي كردي؟

گفت: فرزندم! اين امام شيعيان است، پس لحظه اي سكوت كرد و دوباره گفت: فرزندم! اگر خلافت از بني عباس به در رود، كسي از بني هاشم به غير از آن مرد، شايسته نيست؛ زيرا او سزاوار خلافت است. سبب زهد، عبادت، فضل، علم، كمال، عفت نفس، شرافت نسب، بزرگي قدر و ساير صفات برجسته ي او را نام برد.

بعد از آن روز، من به تحقيق خود در مورد آن مرد ادامه دادم. از هر كسي در مورد او مي پرسيدم، چيزي غير از تعريف و تمجيد نمي شنيدم.

روزها به همين ترتيب مي گذشت و بر شناخت من نسبت به ايشان مي افزود، تا اين كه روزي براي پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا (عليه السلام) مريض و بيمار شده است.

پدرم به سرعت نزد خليفه رفت و خبر بيماري ابن الرضا (عليه السلام) را به خليفه رساند خليفه هم براي ظاهرسازي



[ صفحه 49]



تعدادي از ملازمان خود را با پدرم همراه كرد تا نزد ابن الرضا (عليه السلام) بروند و طبيبي حاذق را به خانه ي امام حسن عسكري (عليه السلام) روانه كرد.

البته همه ي كارهاي خليفه براي اين بود كه زهد حضرت بر مردم معلوم نشود و نزد مردم نشان دهند كه حضرت بر مرگ خود از دنيا رفته است.

پدرم همواره در مدت بيماري امام حسن عسكري (عليه السلام) در نزد ايشان بود تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربيع الاول، آن امام مظلوم از سراي فاني به سراي باقي، رحلت فرمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهايي يافت.

وقتي خبر شهادت حضرت در شهر سامرا منتشر شد، قيامتي عظيم در شهر به پا گشت.

از هر خانه اي صداي ناله و شيون بلند شد، خليفه در جستجوي فرزند سعادتمند آن حضرت مشغول شد. جمعي را فرستاد كه دور خانه ي حضرت را محاصره كنند و همه ي حجره ها را جستجو كنند شايد آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت را جستجو كنند كه اگر هر كدام از آنها



[ صفحه 50]



حامله بودند به نزد خليفه ببرند.

در هنگام تشييع جنازه ي امام حسن عسكري (عليه السلام)، همه ي بازاريان، عالمان و مردم عوام جمع شدند و در آن روز، سامرا از شدت ناله و شيون مردم همانند صحراي قيامت شده بود.

وقتي غسل و كفن آن حضرت به اتمام رسيد، خليفه، ابوعيسي را مأمور كرد كه آن حضرت را بخواند.

ابوعيسي به پيكر مطهر امام عسكري (عليه السلام) نزديك شد، كفن را از روي مبارك، دور كرد و نماز بر او خواند. [1] .

در ابن بابويه نقل شده است: هنگامي كه خواستند حضرت را دفن كنند، جعفر را دعوت كردند كه بر آن حضرت نماز بخواند.

وقتي جعفر خواست به نماز بايستد، ناگهان طفلي گندمگون، پيچيده موي و گشاده دندان مانند پاره ي ماه، بيرون آمد و رداي جعفر را كشيد و گفت: اي عمو! عقب برو كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود. جعفر عقب ايستاد و رنگش تغيير كرد.



[ صفحه 51]



طفل جلو ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز خواند و حضرت را پهلوي امام علي نقي (عليه السلام) دفن كرد و رو به من كرد و فرمود: «اي بصري! جواب نامه را كه در نزد توست بده.»

نامه را دادم و در فكر خود گفتم كه دو نشان از آن نشان ها كه امام حسن عسكري (عليه السلام) فرموده بود، برايم آشكار شد و يك علامت مانده است.

فردي از جعفر پرسيد: آن طفل چه كسي بود؟

جعفر گفت: و ا... من او را هرگز نديده بودم و نمي شناختم.

بعد از اين قضيه عده اي از اهل قم بر مجلس وارد شدند و از احوالات امام حسن عسكري (عليه السلام) سوال كردند. وقتي كه فهميدند ايشان به شهادت رسيده است، پرسيدند: امامت با كيست؟ مردم به سوي جعفر اشاره كردند. اهل قم هم براي تهنيت نزد جعفر رفتند و رو به جعفر كرده و گفتند: نزد ما مقداري سكه و تعدادي نامه مي باشد. به ما بگو كه نامه ها براي چه كساني مي باشد و آن مالي كه نزد ما مي باشد، چقدر است؟

جعفر كه در پاسخ دادن درمانده شده بود، گفت: اين چه سؤالي است كه شما از من از علم غيب مي پرسيد.



[ صفحه 52]



در اين لحظه، خادمي از اتاق بيرون آمد و گفت: من از طرف حضرت صاحب الامر (عليه السلام) آمده ام. نامه ي فلان شخص و فلان آدم بوده و كيسه ي پولي در نزد شما مي باشد كه در آن هزار اشرفي قرار دارد و باز در ميان آن سكه ها ده اشرفي روكش طلا دارد.

جماعتي كه از قم آمده بودند، گفتند: آنچه گفتي، كاملا درست است و مال ها و نامه ها را به آن خادم داده و افزودند: هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مال ها را بگيري، او امام زمان (عليه السلام) است. نشان سومي كه امام حسن عسكري (عليه السلام) به من گفته بود، همان كيسه ي پول بود.



[ صفحه 53]




پاورقي

[1] منتهي الآمال.