بازگشت

شعري در شهادت امام حسن عسكري


چون امام عسكري، چشم از جهان پوشيد و رفت

مهدي او هم، ز چشم ما نهان گرديد و رفت



در حجاب خاك، تا مستور شد آن آفتاب

پردگي در پرده ي غيبت شد اين خورشيد رفت



جان آن سوزد ز زهر و جان اين، از داغ سوخت

هر يكي با آتش دل، چهره بر تابيد و رفت



هم پسر دست پدر بوسيد و از او رخ نهفت

هم پدر رخسار زيباي پسر، بوسيد و رفت



در حيات عسكري كآغاز شد با درد و غم

زهر آتش زد، شهادت خاتمه بخشيد و رفت



[ صفحه 59]



دست او لرزان و، جام مصطكي بر دست او

مهديش را خواند و، آب از دست او نوشيد رفت



خانه اش از دشمنان غارت شد و آتش گرفت

آن كه بذر دوستي، در سينه ها پاشيد و رفت



پيشش تنها و تنهاتر از او، مهدي اوست

كز عدو تنها، ز هجران پدر ناليد و رفت



چهار ساله كودك و، يك شهر، دشمن، اي دريغ

خانه را با اهل آن، در كام آتش ديد و رفت



در عزاي آن پدر، و اندر فراق اين پسر

اي «مؤيد» اشك غم بر چهره ام غلطيد و رفت