داستان عبرت انگيز مردي كه هتك حرمت كرد!


حاج جواد صباغ كه از معتبرترين تجار و معتمد سامرا بود حكايت كرده كه سيد علي نامي بود كه سابق بر اين از جانب وزير بغداد حاكم سامرا بود.



او از زوار غير عرب نفري يك ريال بود مي گرفت تا رخص ‍ زيارت و دخول در حرم عسكرين عليهما السلام دهد و براي مشخص شدند آنانكه وجه را پرداخته اند مهري به ساق پاي ايشان مي زد تا دفعات ديگر كه داخل روضه مي شوند نشان باشد.



روزي بر در صحن مقدس نشسته بود و سه نفر ملازم او هم ايستاده و چوبي بلند در پيش خود نهاده و قافله زواري از عجم وارد شده بود پاي هر يك را مهر مي كرد و وجه را مي گرفت و رخصت دخول مي داد.



در اين ميان جواني از اخيار عجم به همراه زنش كه از جمله اهل شرف و ناموس و حياء و جمال بود آمد. جوان دو ريال داد، سيد علي ساق پاي آن جوان را مهر كرد و گفت: ساق آن زن را نيز بايد مهر كنم . جوان گفت: هر دفعه كه اين زن آمد يك ريال مي دهد و نيازي به اين فضيحت نيست!



سيد علي گفت: اي رافضي بي دين! عصبيت و غيرت مي كني كه ساق پاي زن تو را ببينم!!



گفت: اگر در ميان اين جمعيت، غيرت كنم اشتباه نكرده ام.



سيد علي گفت: ممكن نيست تا ساق پاي او را مهر نكنم اذن دخول بدهم .



آن جوان دست زن را گرفته و گفت: اگر زيارت است همين قدر هم كافي است و خواست برگردد،



سيد علي گفت: اي رافضي! گفته من بر تو گران آمد؟ و در همان لحظه چوبي بر شكم زن زد. زن بر زمين افتاده و جامه او پس رفته بدن او نمايان شد، جوان دست زنش را گرفته، بلند كرد و رو به روضه مقدسه كرد و گفت: اگر شما بپسنديد بر من نيز گوارا است! و به منزل خود مراجعت نمود.



حاجي جواد گفت: بعد از گذشتن سه، چهار ساعت شخصي به تعجيل نزد من آمده كه مادر سيد علي تو را مي خواهد تا من روانه مي شدم دو سه نفر ديگر آمدند.



من به تعجيل رفتم و وقتي رسيدم مرا به اندرون خانه بردند، ديدم سيد علي مانند مار زخم خورده بر زمين مي غلطد و امان از درد دل مي كند و عيال او در دور او جمع شده چون مرا ديدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پاي من افتادند عجز و زاري كردند كه برو و آن جوان را راضي كن و سيد علي فرياد مي كند كه: بارالها! غلط كردم و بد كردم.



من آمدم تا منزل آن جوان را جستجو كردم و از او خواهش خشنودي و دعا به جهت سيد علي كردم. گفت: من او او گذشتم اما "كو آن دل شكسته من و آن حالت؟" مغرب كه به روضه عسكريين براي نماز مغرب و عشاء آمدم ديدم مادر و زن و دختران و خواهران سيد علي، سرهاي خود را برهنه كرده و گيسوهاي خود را بر ضريح مقدس بسته و دخيل آن بزرگوار شده اند و فرياد سيد علي از خانه او به روضه مي رسيد، من مشغول نماز شدم و در بين نماز صداي شيون از خانه سيد علي بلند شد كه او مرده است.



او را غسل دادند و چون كليدهاي روضه و رواق در آن وقت در دست من بود به جهت مصالح تعمير و آلات آن خواهش كردند كه تابوت تابوت او را در رواق گذارده چون صبح شود در آنجا دفن نمايند.



جنازه را آنجا گذاردند و من اطراف رواق را ملاحظه كردم كه مبادا كسي پنهان شده باشد و چيزي از روضه مفقود شود و در را بسته و كليدها را برداشتم و رفتم



چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتم شمعها را افروخته، درِ رواق را گشودم ديدم سگ سياهي از رواق بيرون دويد و رفت، من خشمناك شده به خدامي كه بودند گفتم: چرا اول شب درست رواق را نديده ايد.



گفتند: ما غايت تفحص را نموديم و هيچ چيز در رواق نبود،



پس چون روز شد و براي دفن جنازه آمدند، ديدند كفن خالي در تابوت است و هيچ چيز در آنجا نيست!

***

1- خزائن، ص 476.