فقير تقلبي


اسماعيل بن محمد مي گويد : درِ خانهي امام عسكري عليه السلام نشستم ، وقتي امام عليه السلام بيرون تشريف آوردند جلو رفتم و از فقر و نيازمندي خويش ، شكوه كردم و سوگند ياد نمودم كه حتي يك درهم ندارم ! امام فرمود: سوگند ياد مي كني در حالي كه دويست دينار در خاك پنهان كردهاي ؟ ! و فرمود: اين را براي آن نگفتم كه به تو عطائي ندهم، و به غلام خود رو كرد و فرمود: آنچه همراه داري به او بده. غلام صد دينار به من داد، خداي متعال را سپاس گفتم و بازگشتم، آن گرامي فرمود: مي ترسم آن دويست دينار را وقتي كه بسيار نيازمند آني از دست بدهي. من سراغ دينارها رفتم و آنها را در جاي خود يافتم، جايشان را عوض كردم و طوري پنهان ساختم كه هيچ كس مطلع نشود. از اين قضيه مدتي گذشت، به دينارها نيازمند شدم، سراغ آنها رفتم چيزي نيافتم، بر من بسيار گران آمد، بعدا فهميدم پسرم جاي آنها را يافته و دينارها را برداشته و خرج كرده است، و چيزي از آنها بدست من نرسيد و همانطور شد كه امام فرموده بود

مشت مسيحي باز ميشود

در سامراء قحطي سختي پيش آمد، معتمد خليفهي وقت فرمان داد مردم به نماز استسقا (طلب باران) بروند، مردم سه روز پياپي براي نماز به مصلي رفتند و دست به دعا برداشتند ولي باران نيامد ، روز چهارم جاثليق پيشواي اسقفان مسيحي همراه مسيحيان و راهبان به صحرا رفت، يكي از راهبان هر وقت دست خود را به سوي آسمان بلند مي كرد باراني درشت فرو ميباريد. روز بعد نيز جاثليق همان كار را كرد و آن قدر باران آمد كه ديگر مردم تقاضاي باران نداشتند، و همين موجب شگفتي و نيز شك و ترديد و تمايل مردم به مسيحيت در ميان جمعي از مسلمانان شد.

چون اين وضع بر خليفه ناگوار بود، به دنبال امام عسكري عليه السلام فرستاد تا او را از زندان آوردند.

خليفه به امام عرض كرد: امت جدت را درياب كه گمراه شدند!

امام فرمود: از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا سه شنبه به صحرا بروند.

خليفه گفت: مردم باران نمي خواهند چون به قدر كافي باران آمده است.

امام فرمود: براي آنكه انشاء الله تعالي شك و شبهه را بر طرف سازم.

خليفه فرمان داد، و پيشواي اسقفان همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند، امام عسكري عليه السلام نيز در ميان جمعيت عظيمي از مردم به صحرا آمد، آنگاه مسيحيان و رهبانان براي طلب باران دست به سوي آسمان برداشتند، آسمان ابري شد و باران آمد، امام فرمان داد دست راهب معيني را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان اوست بيرون آورند، در ميان انگشتان او استخوان سياهي از استخوانهاي آدمي يافتند، امام استخوان را گرفت و در پارچهاي پيچيد و به راهب فرمود اينك طلب باران كن. راهب اين بار نيز دست به آسمان برداشت اما ابر كنار رفت و خورشيد نمودار گشت. مردم شگفت زده شدند.

خليفه از امام پرسيد: اين استخوان چيست؟

امام فرمود : اين استخوان، استخوان پيامبري از پيامبران الهي است كه از قبور برخي از پيامبران برداشتهاند و استخوان پيامبري ظاهر نميشود جز آنكه باران ميآيد. امام را تحسين كردند، و استخوان را آزمودند ديدند همانطور است كه امام مي فرمايد . . . .

آن مرد ميخواهد شما را لو دهد

شبلنجي صاحب نور الابصار از ابو هاشم جعفري نقل ميكند كه گفت: من و چهار تن ديگر پيش صالح بن وصيف زنداني بوديم كه امام عسكري عليه السلام و برادرش جعفر به زندان وارد شدند، ما دور امام را براي خدمت گرفتيم، در زندان مردي از قبيلهي بني جمح بود و ادعا ميكرد كه از علويان است، امام به ما فرمود اگر در جمع شما، فردي كه جزو شما نيست نميبود، ميگفتم چه وقت رهايي رخ ميدهد، و به مرد جمحي اشاره فرمود كه بيرون رود و او بيرون رفت، آنگاه به ما فرمود: اين مرد از شما نيست از او در حذر باشيد، گزارشي از آنچه گفتهايد تهيه كرده كه هم اكنون در لباس اوست و به خليفه نوشته است، برخي از ما به تفتيش او پرداخته گزارش را كه در لباس پنهان كرده بود يافتيم، چيزهاي مهمي دربارهي ما نوشته بود ... .

***