امام ، شرابخوار و لوطي را نمي پذيرد


شخصي از اهالي كوفه به نام ابوالفضل محمّد حسيني حكايت كند:
در سال 258، نيمه ماه شعبان به قصد زيارت امام حسين عليه السلام عازم كربلا شدم .
و چون ولادت مسعود حضرت مهدي - موعود - عليه السلام در بين شيعيان منتشر شده بود و هركس به نوعي علاقه مند ديدار آن مولود عزيز بود، مادر من كه نيز از علاقمندان اهل بيت عليهم السلام بود گفت : چون به زيارت حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام رفتي از خداوند طلب كن تا خدمتگذاري امام حسن عسكري عليه السلام را روزيِ تو گرداند، همان طوري كه پدرت مدّتي توفيق خدمتگذاري حضرت را داشت .
پس هنگامي كه به كربلا رسيدم و براي زيارت امام حسين عليه السلام وارد حرم مطهّر شدم و زيارت آن حضرت را انجام دادم ، او را در پيشگاه خداوند متعال واسطه قرار دادم تا به آرزويم - يعني ؛ به خدمت گزاري مولايم امام حسن عسكري عليه السلام برسم - و چون نزديك سحر شد و بسيار خسته بودم در گوشه اي استراحت كردم .
ناگهان متوجّه شدم ، كه شخصي بالاي سرم ، مرا صدا زد و اظهار داشت : اي ابوالفضل ! مولايت حضرت ابومحمّد، امام حسن عليه السلام مي فرمايد: دعايت مستجاب شد، حركت كن و به سوي ما بيا تا به آرزو و خواسته خود برسي .
عرضه داشتم : من الا ن در موقعيّتي نيستم كه بتوانم به سامراء بيايم و خدمت مولايم برسم ، بايد برگردم كوفه و خودم را جهت خدمت در منزل حضرت ، آماده كنم .
پاسخ داد: من پيام مولايم را رساندم و تو آنچه مايل بودي انجام بده .
بعد از آن به كوفه بازگشتم و مادرم را در جريان قرار دادم ، مادرم با شنيدن اين خبر شادمان شد و پس از حمد و ثناي الهي ، گفت : اي پسرم ! دعايت مستجاب شد، ديگر جاي ماندن و نشستن نيست ، سريع حركت كن تا به مقصد برسي .
به همين جهت خود را آماده كردم و به همراه شخصي زرگر معروف به عليّ ذهبي روانه بغداد شدم و چون من جواني بي تجربه بودم ، مادرم سفارش مرا به آن زرگر كرد.
هنگامي كه وارد شهر بغداد شديم ، من به منزل عمويم كه ساكن بغداد بود، رفتم و در آن هنگام مراسم جشن نصاري بود.
عمويم مرا با خود به مجلس جشن نصاري برد، همين كه وارد مراسم و جشن آن ها شديم ، سفره غذا پهن كردند و ما نيز از غذاي ايشان خورديم ، سپس شراب آوردند و بين افراد تقسيم كردند و براي من هم آوردند، ليكن من قبول نكردم .
ولي به زور مرا مجبور كردند تا نوشيدم ، بعد از گذشت لحظاتي تعدادي نوجوان خوش سيما وارد مجلس شدند و مردم با آن ها مشغول عمل زشت لواط گشتند و من هم چون شراب خورده بودم و مست بودم ، شيطان بر من وسوسه كرد تا آن كه من نيز همانند ديگران مرتكب اين گناه بزرگ گشتم و بعد از آن چند روزي را در بغداد ماندم .
سپس عازم سامراء شدم و هنگام ورود به شهر سامراء داخل دجله رفتم و بعد از آن كه خود را شستشو دادم ، لباس هاي پاكيزه پوشيدم و روانه منزل امام حسن عسكري عليه السلام شدم .
همين كه نزديك منزل آن حضرت رسيدم ، وارد مسجدي شدم كه جلوي منزل حضرت بود و مشغول خواندن نماز گشتم .
پس از مدّتي كوتاه ، همان كسي كه در كربلا آمد و پيام حضرت را آورد، دوباره نزد من آمد و من به احترام او ايستادم ، او دست خود را بر سينه من نهاد و مرا به عقب راند و اظهار داشت : بگير.
و مقداري دينار به سوي من پرتاب نمود و گفت : مولا و سرورم فرمود: تو ديگر حقّ ورود بر آن حضرت را نداري ، چون كه مرتكب خوردن شراب و گناهي خطرناك شدي ، از هر كجا آمده اي برگرد.
و من با حالت گريه و اندوه برگشتم و چون به منزل آمدم ، جريان را براي مادرم تعريف كردم و بسيار از كردار زشت خود در بغداد شرمنده شدم ، لباس خشن موئي پوشيدم و پاهاي خود را با زنجير بستم و خود را در گوشه اي انداختم ...(1)

***

1- هداية الكبري حضيني : ص 331.