افتخار خدمت با حفظ اسرار


مرحوم كليني رضوان اللّه عليه در كتاب شريف كافي آورده است :
يكي از اصحابِ حديث - به نام ضوء بن عليّ عجلي به نقل از شخصي كه از اهالي فارس بود حكايت كند:
پس از آن كه به قصد خدمت گزاري خاندان عصمت و رسالت عليهم السلام وارد شهر سامراء شدم ، به منزل امام حسن عسكري عليه السلام آمدم و در خدمت آن بزرگوار بودم تا آن كه روزي مرا خواست و فرمود: براي چه از ديار خويش به اين جا آمده اي ؟
در جواب حضرت ، عرضه داشتم : عشق و علاقه خدمت گزاري در محضر مقدّس شما، مرا بدين جا آورده است .
امام عليه السلام فرمود: پس بايد دربان من بشوي و افرادي كه در رفت و آمد هستند، مواظب باشي .
بعد از آن داخل منزل در كنار ديگر غلامان و پيش خدمتان بودم و همكاري مي كردم و چنانچه چيزي لازم داشتند، از بازار خريداري مي كردم تا به مرحله اي رسيدم كه بدون اجازه رفت و آمد داشتم و در مجالس آن حضرت نيز حاضر مي شدم .
روزي بر آن حضرت وارد شدم و ناگهان حركت مخصوص و صدائي غيرعادي را شنيدم و تعجّب كرده ، خواستم جلو بروم تا از نزديك بفهم كه چه خبر است .
ناگاه امام عليه السلام با صداي بلند، به من فرمود: همان جا بِايست و جلوتر نَيا؛ و من نيز همان جا ايستادم و ديگر نتوانستم نه جلو بروم و نه به عقب برگردم .
پس از گذشت لحظاتي ، كنيزي از نزد حضرت بيرون آمد، در حالي كه چيزي را در پارچه اي پيچيده و همراه خود داشت ، بعد از آن امام حسن عسكري عليه السلام مرا صدا نمود و فرمود: وارد شو.
وقتي بر آن حضرت وارد شدم ، كنيز را دستور داد كه تو هم برگرد و بيا، چون كنيز برگشت و وارد اتاق شد، حضرت فرمود: آنچه در پارچه پيچيده اي باز كن و نشان بده .
هنگامي كه پارچه را گشود، متوجّه شدم كه كودكي زيبا و نوراني با قيافه اي گندمگون در آن مستور بود.
سپس امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: اين نوزاد بعد از من ، امام و پيشواي شماها است و به كنيز دستور داد: او را بپوشان و بِبَر.
راوي گويد: من ديگر آن نوزاد مبارك را نديدم تا پس از آن كه امام حسن عسكري عليه السلام از دنيا رفت .(1)

***

1- اصول كافي : ج 1، ص 329، ح 6.