سرقت اموال امام


ابو هاشم جعفري مي گويد: وقتي كه امام علي النقي (ع) رحلت نمود، امام حسن عسكري (ع) به غسل و كفن و تدفين او مشغول شد. در اين ميان، خادمان از فرصت استفاده كرده، مقداري از اشياء، از قبيل لباس، درهم و غيره را برداشتند. هنگامي كه حضرت از غسل و كفن و دفن پدرش فارغ شد، در جايي نشست و خادمان را طلبيد و به آنها فرمود: اگر در جواب آنچه كه مي پرسم راست گو باشيد، شما را تنبيه نمي كنم. اما اگر انكار كنيد، جاي تمام چيزهايي را كه برده ايد، نشان مي دهم و شما را تنبيه مي كنم.
آن گاه فرمود: تو اي فلاني! فلان چيز را برده اي، همين گونه است؟
گفت: آري، يا ابن رسول اللَّه! فرمود: پس آن را برگردان.بعد رو به ديگري كرد و همان رفتار را با او نمود. تا اين كه همه اشياء را برگرداندند.
ابو هاشم مي گويد: روزي امام حسن عسكري (ع) بر مركبي سوار شد و به سوي صحرا رفت. من نيز با او سوار بر مركبي شدم. او جلو مي رفت و من نيز پشت سر بودم. ناگهان قرض هايم به ذهنم رسيد و در باره آن به فكر افتادم كه وقتش رسيده اكنون چگونه بايد آن را بپردازم.
آن گاه امام (ع) متوجه من شد و فرمود: اي ابو هاشم! خدا قرضت را ادا مي كند. سپس از زين اسب به طرفي خم شد و با تازيانه اش خطّي در زمين كشيد و فرمود: پياده شو پس بردار و كتمان كن.
پس پياده شدم، ديدم شمش طلا است. برداشتم و در كفشم گذاشتم و به راه افتاديم. دوباره به فكر رفتم كه آيا با اين، تمام قرضم را مي توانم بپردازم و اگر به اندازه قرضم نشد، بايد به طلبكار بگويم تا به همين مقدار راضي شود. و بعد در فكر خرج و پوشاك و غذاي زمستان افتادم كه چگونه آن را تهيه نمايم. باز هم امام (ع) متوجه من شد. و دوباره به طرف زمين توجه نمود و مانند دفعه اوّل، خطي در آن كشيد و فرمود: پياده شو و بردار و به كسي نگو.
راوي مي گويد: پياده شدم و ديدم شمش نقره اي است آن را برداشتم و در كفش ديگرم گذاشتم. كمي راه رفتن را ادامه داديم سپس برگشتيم. و امام (ع) به منزل خود رفت و من هم به خانه خودم آمدم. نشستم و قرض هاي خود را حساب كردم و بعد طلا را وزن نمودم كه به اندازه همان قرضم بود، نه كم و نه زياد.
سپس ما يحتاج زمستان را حساب كردم كه چه چيزهايي را بايد تهيه كنم كه نه اسراف باشد و نه سختي. نقره هم به همان اندازه بود. رفتم و قرضم را پرداختم و آنچه نياز داشتم خريدم، نه كم آمد نه زياد.

***