بازگشت

احترام عظيم انوش نصراني به امام حسن عسكري عليه السلام


در دربار يكي از خلفاي عبّاسي، مسيحي معروف به «انوش نصراني» به عنوان مُنشي و نويسنده مشغول كار بود، احمد قصير بصري مي گويد: روزي در محضر امام حسن عسكري عليه السلام در شهر سامرّا بودم، ناگهان يكي از درباريان به محضر ايشان آمد و گفت: خليفه سلام مي رساند و مي گويد: مُنشي ما «انوش نصراني» تصميم گرفته است كه دو پسر خود را تطهير كند، (ظاهراً منظور ختنه كردن آن هاست). او از ما (خليفه) درخواست كرده كه از شما تقاضا كنيم به خانه او تشريف بياوريد و براي سلامتي و طول عمر پسرانش دعا كنيد، ما نمي خواستيم شما را به زحمت بيندازيم؛ ولي انوش مي گويد: ما مي خواهيم كه به دعاي (شما) باقيمانده نبوت و رسالت، تبرّك بجوييم.
امام حسن عسكري عليه السلام فرمودند: حمد و سپاس خداوندي را كه مسيحيان را به حق ما آگاه تر و آشناتر نسبت به مسلمانان قرار داده است. سپس امام عليه السلام دستور دادند كه اسب ايشان را زين كنند و سوار بر آن شدند و با هم به طرف خانه انوش حركت كرديم، وقتي به درب خانه او رسيديم، انوش با سر و پاي برهنه، در حالي كه كتاب انجيل به گردنش آويخته بود و كشيشان و راهبان و علماي برجسته مسيحي در اطراف او بودند، به استقبال امام عليه السلام آمد و گفت: «اي آقاي ما! شما را به اين كتابي كه شما از ما به آن آشناتر و آگاه تر هستيد، قسم مي دهم گناه ما را به خاطر اين قبول زحمت كه قبول كرديد و آمديد، ببخشيد. به حقّ مسيح عيسي بن مريم و به حق كتاب انجيل كه از نزد خدا بر مسيح نازل شده، تقاضاي ما از خليفه براي دعوت شما به اينجا، فقط از اين جهت بود كه ما شما را در كتاب انجيل مانند حضرت مسيح عليه السلام در پيشگاه خدا يافته ايم.
امام حسن عسكري عليه السلام فرمودند: الحمد للَّه.
سپس امام عليه السلام وارد خانه انوش نصراني شد در حالي كه دو پسر انوش در بستر خود بودند و حاضران ايستاده بودند و نگاه مي كردند. امام عليه السلام به انوش فرمودند: يكي از پسرانت براي تو باقي مي ماند و ديگري بعد از سه روز از دُنيا مي رود، اين پسري كه در دنيا باقي مي ماند، اسلام را مي پذيرد (و مسلمان مي شود) و از ما خاندان رسالت عليهم السلام پيروي مي كند و ولايت ما را قبول مي كند.
انوش گفت: اي آقاي من! سوگند به خدا سخن شما حقّ است، اين كه فرموديد يك پسرم باقي مي ماند و پيرو شما مي شود، مرگ پسر ديگرم را براي من آسان مي كند.
يكي از كشيشان كه در آن جا حاضر بود به انوش گفت: پس چرا خودت مسلمان نمي شوي؟
انوش پاسخ داد: مولايم امام حسن عسكري عليه السلام مي داند كه من مسلمان هستم. امام حسن عسكري عليه السلام هم سخن او را تصديق كرد و سپس فرمود: اگر مردم نمي گفتند كه ما به وفات پسرت خبر داديم، ولي او فوت نكرد. از درگاه خداوند متعال طول عمر او را درخواست مي كردم. انوش گفت: اي آقاي من! جز خواسته شما، من چيز ديگري نمي خواهم.
احمد قصير بصري ادامه مي دهد و مي گويد: سوگند به خداوند متعال كه همان پسر، بعد از سه روز مْرد و پسر ديگرش بعد از يك سال مسلمان شد و با ما تا آخر عمر ملازم خانه امام حسن عسكري عليه السلام گرديد.(1)

***

1) محمدي اشتهاردي، نگاهي بر زندگي امام حسن عسكري عليه السلام، ص 46.