بازگشت

شيعه شدن راهب مسيحي در محضر امام حسن عسكري عليه السلام


قطب راوندي رحمه الله در كتاب خرائج مي نويسد: فُطرس (يا بِطرِيق) كه در علم طبّ تحصيل كرده بود و صد و پنجاه سال از عُمرش گذشته بود، گفت: من شاگرد بَخْتيشوع(1) پزشك متوكّل عباسي (دهمين خليفه بني عباس) بودم، او مرا به عنوان شاگرد ممتاز انتخاب كرده بود. امام حسن عسكري عليه السلام به او پيام داد كه يكي از اصحاب خود را براي فَصْد (رگ زدن) بفرست. بَختيشوع، مرا انتخاب كرد و به من گفت: حسن بن علي عليهما السلام پيام داده است تا كسي را براي رگ زني نزد او بفرستم، (من تو را انتخاب كرده ام) تو نزد ايشان برو، و بدان كه ايشان از همه مخلوقاتي كه امروز در زير آسمان هستند، عالم تر است. آنچه را كه به تو دستور مي دهد انجام بده و مبادا (كه از حرف ايشان) تخلّف كني.
فُطرس مي گويد: من (در سامرّا) به خانه امام حسن عسكري عليه السلام رفتم، وقتي به محضرش رسيدم، مرا به اتاقي راهنمايي كردند و فرمودند: (شما) در اين اتاق باش، تا شما را صدا كنم، آن ساعتي كه من به محضر ايشان رفته بودم كه فَصْد (رگ زني) كنم، به نظر من ساعت بسيار خوبي براي اين كار بود؛ ولي آن حضرت در زماني مرا طلبيد كه به نظر من نيكو نبود.
من رفتم، طشت بزرگي را حاضر كرد، رگ اَكحَل (رگ چهار اندام در بازو) را نيشتر زدم، و از آن (رگ) پيوسته خون آمد تا آن طشت پُر شد، سپس (ايشان) به من فرمودند: خون را قطع كن، (من) خون را بند آوردم، (ايشان) دستش را شُستند و جاي فصد را بست و مرا به همان اتاق بازگردانيد و مقدار زيادي از غذاي گرم و سرد، براي من آوردند.
(من) تا عصر در آن اتاق ماندم، (ايشان) بار ديگر مرا احضار كردند و فرمودند: سر رگ را باز كن. و همان طشت را حاضر كردند، من آن رگ را گشودم، (دوباره) آن قدر از آن رگ خون آمد كه طشت پر شد. (ايشان به من) فرمودند: خون را قطع كن، (من) آن خون را بند آوردم و ايشان روي رگ را بست، و مرا به همان اتاق قبلي بازگردانيد.
(من) شب را كاملاً در آن جا بودم، وقتي كه صبح شد و خورشيد بالا آمد، (ايشان) مرا طلبيدند و همان طشت را حاضر كردند و به من فرمودند: سر رگ را باز كن. من آن كار را انجام دادم؛ (امّا) اين بار خوني سفيد، همانند شير از دست امام عليه السلام بيرون آمد، تا آن طشت پر شد. (ايشان) به من فرمودند: خون را قطع كن. (من) خون را بند آوردم، و ايشان دستش را بستند و يك جامه دان لباس و پنجاه دينار پول به من دادند و فرمودند: بگير و مرا معذور بدار و برو.
من تشكر كردم و عرض كردم: اگر امري داشته باشيد، (برايتان) انجام دهم، (ايشان) فرمودند: آري، با آن كسي كه در دَيْر عاقول با تو ديدار مي كند، (با او) خوش رفتاري كن.
من نزد «بختيشوع» رفتم و ماجرا را براي او بازگو كردم، بختيشوع گفت: تمام طبيب ها اتّفاق نظر دارند كه حداكثر خون بدن انسان، هفت پيمانه است؛ ولي آن چيزي كه تو بيان كردي اگر از چشمه آبي بيرون بيايد، جاي تعجب است و عجيب تر اين كه در بار سوم، خوني مانند شير سفيدرنگ بيرون آمده است.
سپس بختيشوع مدتي فكر كرده و سه شبانه روز مشغول خواندن كتاب شد تا شايد نظيري مثل سرگذشت من با امام حسن عسكري عليه السلام پيدا كند؛ (امّا) چيزي پيدا نكرد، سرانجام نامه اي براي راهب دَيْر عاقول (عابد بزرگ معبد عاقول) نوشت و به من داد و گفت: در جهان مسيحيت، شخصي در علم طبّ، دانشمندتر از آن راهب وجود ندارد، (تو) به نزد او برو، و اين نامه (كه سرگذشت تو و امام حسن عسكري عليه السلام در آن نوشته شده) را به او بده.
من آن نامه را برداشتم و به سوي «دير عاقول» به راه افتادم، وقتي به آن جا رسيدم، آن راهب روي بام آمد و پرسيد: كيستي؟ گفتم: شاگرد بختيشوع، او پرسيد: آيا نامه او در نزد توست؟ گفتم: بله. سپس آن راهب زنبيلي از بالا به پايين دراز كرد، من آن نامه را در داخل آن زنبيل گذاشتم، او زنبيل را بالا كشيد، و آن نامه را خواند و در همان لحظه از «دير عاقول» خارج شد و به من گفت: آيا تو آن شخص (امام حسن عسكري عليه السلام) را فصد (رگ زدن) كردي؟ گفتم: آري!
گفت: خوشا به آن مادري كه فرزندي چون تو دارد و سوار بر مركب شد و با هم به سوي سامرّا حركت كرديم، هنوز يك سوم از شب باقي بود كه به سامرّا رسيديم، به او گفتم: مي خواهي به خانه استاد (بختيشوع) برويم، يا به خانه آن مرد (امام حسن عسكري عليه السلام)؟
راهب گفت: به خانه آن مرد (امام حسن عسكري عليه السلام) برويم، قبل از اذان صبح به درب خانه امام عليه السلام رسيديم، (و در زديم)، خادمي سياه چهره بيرون آمد و گفت: كدام يك از شما صاحب دير عاقول هستيد؟ راهب گفت: فدايت شوم! من هستم.
خادم گفت: از مركب پياده شو. سپس آن خادم به من گفت: اين دو مركب را نگه دار. سپس آن خادم دست راهب را گرفت و با هم به خانه رفتند، من كنار مركب ها ماندم، تا صبح شد. وقتي خورشيد بيرون آمد، ديدم آن راهب دير عاقول از خانه امام عليه السلام بيرون آمد، در حالي كه به جاي لباس راهب ها، لباس سفيدي پوشيده و مسلمان شده بود. سپس به من گفت: «اكنون مرا به خانه استادت، بختيشوع ببر».
ما با هم به خانه بختيشوع رفتيم، وقتي نگاه بختيشوع به او افتاد (و آن لباس سفيد را به جاي لباس راهب ها بر تن او ديد) فهميد كه او مسلمان شده است. باعجله به نزد او آمد و از او پرسيد: علّت چيست؟ چرا از دين مسيح عليه السلام خارج شده اي؟
او در جواب گفت: من مسيح عليه السلام را يافتم و در حضور او مسلمان شدم.
بختيشوع گفت: آيا تو مسيح عليه السلام را يافتي؟ او پاسخ داد: آري، من نظير مسيح عليه السلام را يافتم؛ چون نظير چنين فصدي (رگ زني) را در همه جهان كسي جز مسيح عليه السلام انجام نداده بود و اين مرد (امام حسن عسكري عليه السلام) در آيات و معجزات، همانند مسيح عليه السلام است.
سپس آن راهب تازه مسلمان شده، به (ياران) امام عليه السلام پيوست و هميشه در خدمت ايشان بود تا آن كه از دنيا رفت.(2)

***

1) بختيشوع، مشهورترين طبيب دولت عباسيان است كه هارون الرّشيد او را به خدمت گرفت، قبلاً هادي عباسي براي درمان بيماري خود او را از جندي شاپور آورده بود، او از افراد حاذق و با تجربه بود و در علم طبّ سرآمد طبيبان عصر خود به شمار مي رفت، نوه او «بختيشوع دوم» پزشك متوكّل بود. (شيخ عباس قمي، نگاهي بر زندگي چهارده معصوم عليهم السلام، ترجمه انوار البهيّه، ص 480).

2) شيخ عباس قمي رحمه الله، نگاهي بر زندگي چهارده معصوم عليهم السلام، ترجمه انوار البهيّه، ص 480.