بازگشت

معرفي و ديدار امام مهدي عليه السلام


حضرت مهدي عليه السلام يگانه و تنها فرزند امام حسن عسكري عليه السلام در سال 255 هق در سامرا ديده به جهان گشودند و پنج سال (تا سال 260 هق) در كنار پدر بزرگوارشان بودند.
امام حسن عسكري عليه السلام در اين مدت، به طور كامل ايشان را پنهان مي كرد تا از آسيب و گزند طاغوتيان (عباسي) محفوظ بماند؛ ولي در موارد اندك، ايشان را به ياران خاص خود كه به رازپوشي آنها اطمينان داشت، نشان مي داد.
يكي از شيعيان به نام ابراهيم بن محمد بن فارس نيشابوري به جرم شيعه بودن و رابطه با امام حسن عسكري عليه السلام در شرايطي قرار گرفت كه فرماندار عراق به نام عمرو بن عوف از طرف معتمد عباسي، تصميم گرفت او را اعدام كند.
ابراهيم مي گويد: بسيار نگران و مضطرب شدم؛ چون عمرو بن عوف (شخصي بود كه) در كشتن شيعيان حرص زيادي داشت، (من) با افراد خانواده و دوستانم خداحافظي كردم و خود را به خانه امام حسن عسكري عليه السلام رسانيدم تا با ايشان نيز وداع كرده و از شهر سامرا فرار كنم. وقتي (من) به محضر امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم، ديدم كه كودكي بسيار نوراني در كنار ايشان نشسته كه (من) از نورانيت و درخشندگي آن كودك حيرت زده شدم. آن كودك رو به من كرده و فرمودند: يا إِبْراهِيمُ! لا تَهْرَبْ، فَإِنَّ اللَّهَ سَيَكْفِيكَ شَرَّهُ؛ اي ابراهيم! فرار نكن؛ همانا خداوند به زودي تو را از شرّ او (فرماندار) كفايت فرمايد.
(من كه) بر حيرتم افزوده شد، به امام حسن عسكري عليه السلام عرض كردم: اي آقاي من! خداوند مرا فدايت سازد، اين كودك كيست كه از حرف دل من خبر دارد؟! ايشان فرمودند: اين كوك پسرم و جانشينِ بعد از من است، همان كسي است كه غيبتش طولاني گردد و پس از پر شدن سراسر زمين از ظلم و جُور، آن را پر از عدل و داد مي كند.
من عرض كردم: نام ايشان چيست؟ امام عليه السلام فرمودند: همنام رسول خداصلي الله عليه وآله وسلم و هم كنيه ايشان است... آنچه (را كه) از ما ديدي و شنيدي بپوشان و (مخفي كن) و جز به اهلش، به كس ديگري نگو.
آن گاه (من) بر آنها درود فرستادم و با كمال اطمينان و به لطف خداوند (متعال) از محضر آنها بيرون آمدم. همان روز به من خبر دادند كه معتمد فرمان به كشتن عمرو بن عوف داده است، سپس او را دستگير كردند و پيكرش را قطعه قطعه نمودند.
محدث و عالم بزرگ، كليني رحمه الله به سند خود از ضوء بن علي نقل كرده است: يك نفر ايراني كه نامش را برد، به من گفت: (من) به شهر سامرا رفتم و ملازم درب خانه امام حسن عسكري عليه السلام شدم، ايشان مرا طلبيدند و من هم وارد خانه آن جناب شدم و سلام كردم، ايشان فرمودند: براي چه به اينجا آمده اي؟ گفتم: به خاطر شوقي كه به شما دارم، براي خدمت گزاري به اينجا آمده ام.
ايشان فرمودند: بنابراين (تو) دربان خانه من باش. من از آن پس، در خانه ايشان همراه ساير خادمان بودم، گاهي به بازار مي رفتم و اجناس مورد نياز آنها را مي خريدم، روزي (من) وارد خانه شدم و ديدم كه ايشان با چند نفر نشسته بودند، ناگهان درب اتاق حركت كرد و صدايي شنيدم. در همين هنگام امام حسن عسكري عليه السلام فرياد زدند: بايست، من همان جا توقف كردم و جرأت بيرون رفتن و يا وارد شدن را نداشتم، بعد از چند لحظه، كنيزكي كه يك چيز سر پوشيده اي همراه خود داشت، از نزد من عبور كرد. سپس امام عليه السلام (به من) اجازه ورود دادند و من وارد خانه شدم، ايشان آن كنيز را صدا زدند، او نزد امام عليه السلام بازگشت، امام حسن عسكري عليه السلام به آن كنيز فرمودند: روپوش را از روي آنچه همراه داري، بردار.
كنيز، روپوش را برداشت، و من كودك سفيد و زيبايي را ديدم، امام عليه السلام روپوش روي شكم آن كودك را برداشت، ديدم كه موي سبزي كه سياهي نداشت، از زير گلو تا نافش روييده شده است، آن گاه به من فرمودند: صاحب شما همين است. سپس به كنيز امر فرمودند: او را ببرد. و من از آن به بعد، آن كودك را تا زمان رحلت امام حسن عسكري عليه السلام نديدم و بعد از شهادت ايشان، آن كودك را بار ديگر زيارت كردم.(1)

***

1) محمد محمدي اشتهاردي، نگاهي بر زندگي امام حسن عسكري عليه السلام، ص 106.