بازگشت

قفس غم


اين چند روزه لرز تنت بيشتر شده



شايد تو را هم از قفس غم رها کنند



اين آب از گلوي تو پايين نمي رود



بس کن دگر بگو پسرت را صدا کنند





مزد رسالتِ دل لرزان مصطفي است



اين لرزشي که بر سر و دستت رسيده است



اين آخرين زمان حضور ائمه است



اين روزگار مثل تو رنگش پريده است





دارد به دست خود به لبت آب مي دهد



فرزند پنج ساله که پيشت نشسته است



مثل اميدهاي به زهر آرميده ات



از بغض راه آه نفسهاش بسته است





حالا که در جواني ات از دست مي روي



کاري براي غربت مهدي نمي کني؟



در رفت و آمد غم و در ازدحام داغ



فکري براي غيبت مهدي نمي کني؟





باشد برو ولي به دو چشمش نگاه کن



خون دل است اين که به رخسارش آمده



از بهر يوسفت چه کساني ببين که بعد



در مصر روزگار به بازارش آمده





او را بغل بگير که آغوش آخر است



شايد هزار سال دچار بلا شود



شايد غريب کوچه جهل و غرورها؟



شايد اسير سلسله کينه ها شود؟





دارد کنار پيکر تو گريه مي کند



يعني که آب غسل تو هم جفت و جور شد



بايد براي تو کفني دست و پا کند



باور کند که راه تو هم سمت گور شد





اصلاً بپرس گريه او از براي چيست؟



شايد براي بي کفني گريه مي کند



شايد براي تشنه لبي ناله مي زند



شايد براي پاره تني گريه مي کند

***