بازگشت

لبم گفت حسن


پا به پا با پدر و مادرم و اجدادم

سامرايي شدم از بسکه لبم گفت حسن

جان به قربان همان مادر آگاهم که

عوض قصه و لالاي شبم گفت حسن

مادرش فاطمه يک گوشه نگاهم کرد و

هر که آمد بوجود از نسبم گفت حسن

ياد سرداب که افتاد دلم، فهميدم

قبل ذکر فرج، اين تاب و تبم گفت حسن

کربلا رفتم و سوغات رطب آوردم

ولي مشهد که رسيدم، رطبم گفت حسن

***