بازگشت

مردِ جوان


مردِ جوان دارد وصيت مي نويسد

مي گريد و ذكر مصيبت مي نويسد

دنيا براي رحمت او جا ندارد

آه اين غريب از رفع زحمت مي نويسد

از شرح حال خود سخن مي راند اما

انگار در توصيف غربت مي نويسد

كاتب ندارد اين امير از بس كه تنهاست

از درد خود در كنج خلوت مي نويسد

غربت درِ اين خانه را از پشت بسته است

مهمان ندارد؛ جاي صحبت، مي نويسد

خمس و زكات شيعيان را مي شمارد

سهم فقيران را به دقت مي نويسد

در چند خط مي گويد از حج و ثوابش

اين بند را با اشك حسرت مي نويسد

پيش از نمازِ واپسينش رو به قبله

از خاطراتش چند ركعت مي نويسد

زندان به زندان با نماز و روزه و عشق

دربان به دربان درسِ عبرت مي نويسد

حتي براي خشم شيرانِ درنده

با چشم هايش از محبت مي نويسد

بعد از شكايت از جفاي اين زمانه

در سر رسيد فصل غيبت مي نويسد ـ

من زود دارم مي روم اما ميايم

با احتياط از رازِ رجعت مي نويسد

مي نوشد آب و ياد اجدادش مي افتد

با رعشه از آزار شربت مي نويسد

سر را به پاي طفل گندمگون نهاده است

بر طالعش حكم امامت مي نويسد

فردا خليفه بر درِ اين خانه با زهر

از مرگِ او جاي شهادت مي نويسد

بازارهاي سامرا خاموش و گريان

بر در حديثِ حفظِ حرمت مي نويسد

با دست هاي كوچكش يك طفلِ معصوم

نام پدر را روي تربت مي نويسد

***