بازگشت

قبلـه دل


اي سامـره ات قبلـه دل كعبه جان ها

اي سفره احسان تو پيوسته جهان ها

اي عبد خداوند و خداونـدِ زمان ها

اي پايه قدر و شرفت فوق مكان ها

آگاه ز اسـرار عيان هـا و نهان هـا

كوتاه به مدح تو و وصف تو زبان ها

اي روي تو در بزم ازل شاهد و مشهود

وي آمده ساجد به خدا بر همه مسجود

هـم قبلـ? حاجاتـي و هم حجت معبود

هم حمدي و هم احمد و هم حامد و محمود

غير از تو كـه باشد پدرِ مهدي موعود

مهدي كه بهـار آرد در فصلِ خزان ها

اي جان جهان اي همه جان ها به فدايت

اي نـام نكويت حسن اي حسنِ خدايت

خورشيــد پنــاه آرد در ظـلِّ لــوايت

امضــاي عبــادات همـه مهـر ولايـت

بالاتــر از آنــي كــه بگوينــد ثنايت

بر اوج جلالت نرسـد وهـم و گمـان ها

در وصـف تــو اشيـاء زبانند زبانند

جز مدح تو را خلق نخوانند نخوانند

گل هاي جنان بي تـو خزانند خزانند

بــا آنكــه مقـام تـو نـدانند ندانند

پيوستــه رواننـد رواننــد رواننــد

تـا دور مـزار تـو بگردنـد روان ها

بـوي خـوش جنـت ز غبـار قدم توست

عيساي مسيح آنچه كه دارد ز دم توست

حاتم كه كريـم اسـت، گداي درم توست

تو دست خدا هستي و هستي كرم توست

تنهـا نـه فقـط سامـره دل حـرم توست

هـر جـا نگرم از تو عيان است نشان ها

تــو درِّ گــرانمايــه دَه بحـر كمالي

تـو مهـر فــروزانِ سمــاواتِ جـلالي

تـو عبـد، ولـي عبـد خداونـد جمـالي

احمد رخ و حيدر يد و صديقه خصالي

دوم حسـن از حسـن خـداي متعـالي

اي شاهد حسن ازلت چشم زمان هـا

اي خلق سماوات و زمين خاك در تو

اي چــار علــي آمـده جد و پدر تو

اي منتقـــم آل محمّــد پســر تــو

پيوستــه ســلام از طـرف دادگـر تو

بـر مهـدي و بـر نرجس نيكو سير تو

مهدي كه بوَد در كف او خط امان هـا

اي در جگـر شيعه شررهاي غم تو

اي ارث تـو از مادر تو عمر كم تو

با آنكه بـوَد عـرش به ظلِّ علم تو

خـم شـد كمـر چـرخ ز بار الم تو

دارند به يادت همه در سينه فغان ها

با آنكه وجودت همه جا تحت نظـر بـود

از نـور تـو لبريـز دل جـن و بـشر بـود

وز علم تـو دشمن را احسـاس خطر بود

هر جا كه خبـر بـود، فقط از تو خبر بود

پيوسته تو را قوت و غذا خون جگـر بود

پر بود دلـت روز و شب از درد نهـان ها

افسوس كه شد گلشن عمـر تـو خزاني

آه اي جگرت سـوخته از سـوز نهاني

دادنـد تــو را زهـر در ايـام جـواني

جان شـد به لبت از ستم دشمن جاني

شد كار محبـان ز غمت مرثيه خـواني

جوشيد شرار از نفس مرثيه خوان هـا

بگذار كه بـا سـوز جگـر يـار تـو باشم

بگـذار كـه پيوستــه گرفتـار تـو باشم

هر چند كه خوارم چه شود خار تو باشم

افتــاده بــه خـاك ره زوّار تـو باشم

بــا مهــدي موعـود عـزادار تو باشم

هـر چنـد بوَد شرح غمت فوق بيان ها

مـن «ميثمـم» و شيفتـه دار شمــايم

مـداح شمـا نـه سـگ دربـار شمايم

يـك عمـر گـداي سر بـازار شمايم

خود هيچم و بـا هيچ، خريدار شمايم

گفتـم كـه شـوم يار شما، عار شمايم

دارم بـه سـر شانه بسي كوه زيان ها

***