بازگشت

وقار سامرّا


ز خاك پاي تو اول سرشت قلبم را

سپس غبار حريمت نوشت قلبم را

ز نور معرفت و رحمت و ولايت تو

بنا نهاد چنين خشت خشت قلبم را

ميان مزرعه ي سبز استجابت تو

كنار چشمه ي خورشيد كشت قلبم را

مرا اسير تماشاي چشمهايت كرد

سپس نهاد ميان بهشت قلبم را

دخيل پنجره هاي حرم شدم تا حق

رها نمود ز كعبه، كنشت، قلبم را

خدا گواست كه من از ازل گداي توام

اسير رحمت و فضل تو، مبتلاي توام

ز بسكه آهوي چشم تو دلبري كرده

دل رميده ي ما را كبوتري كرده

من چو ذره كجا و زيارت خورشيد

نگاه روشن تو ذره پروري كرده

بهشت چشم رئوفت چه رونقي دارد

كه با بهشت خدا هم برابري كرده

فداي عاطفه هاي نگاه پُر مهرت

مرام قلب مرا عشق باوري كرده

چقدر تازه مسلمان كنار خود داري

مسيح چشم تو كار پيمبري كرده

شكوه ناب ولايت تويي كه دل ها را

تجليات نگاه تو حيدري كرده

هميشه معجزه هاي تو منجلي بوده

هميشه ذكر كثيرت علي علي بوده

خدا نهاده در اين چشم ها صلابت را

شكوه و هيبت و آقايي و سيادت را

براي اهل زمين آسماني از فيضي

ببار بر دلمان كوثر فضيلت را

به لطف گوشه ي چشم تو حضرت باران

خدا گشوده روي خلق باب رحمت را

مسيح آل محمد! بزرگ نصراني

چه خوب ديده كرامات چشمهايت را

چه كودكانه به عزم مصاف مي آيند

نگاه نافذ تو رام كرده خلقت را

ز دشمنان خودت هم دريغ ننمودي

زلال معرفت و زمزم هدايت را

تمام همتت اين بود كه بفهماني

به شيعه سرّ بقا، معني ولايت را

چقدر گفتي از آن آفتاب پشت ابر

حكايت ولي و انتظار و غيبت را

خوشا كسي كه دمي غائب از حضورش نيست

حجاب خود نشده بي نصيبِ نورش نيست

شده ست مرقد تو اعتبار سامرّا

شكوه گنبد زردت وقار سامرّا

به يمن مقدمت آقا طواف مي كردند

تمام ارض و سما در مدار سامرّا

فرشتگان مقرب مسافران تواند

شهود مي چكد از جلوه زار سامرّا

غبار مقدمت اي عشق جاي خود دارد

كه طوطياي نگاهم غبار سامرّا

گرفته قلب من خسته آشيان امشب

در آستان تو، گوشه كنار سامرّا

اگر چه لايق وصل تو نيستم اما

ز دست رفته دلم در جوار سامرّا

به عشق ديدن سرداب مي تپد هردم

دل شكسته دل بي قرار سامرّا

غروب جمعه نگاهم به راه موعودي است

كنار جاده ي چشم انتظار سامرّا

طلوع مي كند آخر سلاله ي خورشيد

ز راه مي رسد آخر بهار سامرّا

كبوتر دل من را تو جمكراني كن

مرا به لطف خودت صاحب الزّماني كن

***