بازگشت

آفتاب کشور جان


امام عسکري آن آفتاب کشور جان

سپرد چند ورق نامه بر ابوالاديان

که اي ز کار تو راضي خدا و پيغمبر

برو مدائن و اين نامه‌ها به مره بر

نگاه‌دار حساب سفر خود از امروز

که مدت سفرت هست پانزده شب و روز

به شهر سامره چون باز آمدي به اميد

مرا به عالم دنيا دگر نخواهي ديد

تو چون به سامره آيي من از جهان رفتم

به سوي فاطمه در گلشن جنان رفتم

سوال کرد که اي حجت خداي ودود

پس از تو رهبر خلق جهان چه خواهد بود؟

بگفت رهبري شيعه را کسي دارد،

که بر جنازه ي من او نماز بگزارد

سؤال کرد که برگو علامتي ديگر

که بيشتر بشناسم امامم اي سرور

جواب داد که باشد ولي حّي ز من

کسي که از تو بخواهد جواب نامه من

دوباره گفت که ديگر علامتي فرما

که مشتبه نشود امر کبريا، برما

امام گفت: پس از من بود امام زمان

نديده هر که بگويد که چيست در هميان؟

غرض به امر ولّي خدا، ابو الاديان

گرفت راه مدائن به ديده گريان

به روز پانزدهم باز شد به سامرا

چه ديد، ديد که شور قيامت است بپا

شنيد ناله و فرياد و اماما را

که کشت معتمد دون عزيز زهرا را

امام يازدهم کشته شد ولي مظلوم

بروزگار جواني شد از جفا مسموم

به بوستان جنان رفته در بر پدرش

نشسته گرد يتيمي بر چهره پسرش

بنا گه از طرف معتمد رسيد خطاب

کند نماز بر آن کشته جعفر کذّاب

پريد رنگ ز بيم از رخ ابوالاديان

بگفت واي مرا، پس چه شد امام زمان؟

چو خواست جعفر کذّاب لب بنطق آرد

بر آن وجود مقدس نماز بگذارد

که ماه از دل ابر اُميد پيدا شد

ز گرد ره پسر آن شهيد پيدا شد

مهي که بود جمالش ز حدّ وصف برون

به گيسوان مجعّد بروي، گندم‌گون

مهي که مهر جهانتاب خاکسارش بود

نشسته گرد غم و غصه بر عذارش بود

مهي سرشک روان از دو چشم خونبارش

که خال هاشميش بود، زيب رخسارش

مهي که طلعت او جلوه دگر مي‌کرد

زبند بند وجودش پدر پدر مي‌کرد

سلام گفت بسي آن تن مطهّر را

کشيد سخت به يکسو لباس جعفر را

گشود غنچه لب گفت: من سزاوارم

که بر جنازه بابم نماز، بگزارم

نماز خواند به جسم پدر در آن هنگام

که روز جعفر و روز خليفه آمد شام

پس از نماز ندا داد يا ابالاديان

جواب نامه بده گرچه واقفم از آن

جواب نامه به مولاش داد و گفت نهان

هزار شکر خدا را که شد عيان دو نشان

فتاده بود به فکر نشانه سوم

که آمدند گروهي به سامرّه از قم

به دست فردي از آن قوم بود يک هميان

هزار اشرفي اندر درون آن پنهان

چو خواست جعفر از آن مالها به دست آرد

قدم به اوج مقام امام بگذارد

امام گفت پس از من امام خلق کسيست

که ناگشوده بگويد درون هميان چيست؟

چو ديد جعفر آنان ز راز آگاهند

به خشم گفت: ز من علم غيب مي‌خواهند

شدند مردم قم سخت مات و سرگردان

که شد به جانبشان خادم امام زمان

بگفت: بين شما نامه‌ايست با هميان

که هست نامه و هميان خود از فلان و فلان

هزار اشرفي زر به کيسه جا دارد

ده اشرفي است کز آن روکش طلا دارد

چو صدق گفته خادم بدبد ابوالاديان

بگفت شکر خداوندگار، اين سه نشان

خداگو است که مهد امان ما، مهدي است

به حق حق که امام زمان ما مهدي است

کسي که کور از آن مشعل فروزان مرد

به جاهليّت پيش از نزول قرآن مرد

بلي امام زمان گرچه بود خون جگرش

نماز خواند به جسم مطهّر پدرش

ز سينه‌ام به فلک آه آتشين افتاد

دلم به ياد دل زين العابدين افتاد

چو ديد پيکر بابش فتاده بر روي خاک

برهنه در وسط آفتاب آن تن پاک

نداد خصم امانش نماز بگزارد

و يا که پيکر او را به خاک بسپارد

نگاه بر تن صد پاره پدر مي‌کرد

تو گوئي آنکه ز تن روح او سفر مي‌کرد

بگفت زينبش اي شمع بزم خودسازي

چه روي داده که با جان خود کني بازي؟

مگر نه حجّت حقّي تو از چه بيتابي؟

اراده کرده به سوي بهشت بشتابي؟

بگفت: عمّه چه سان طاقتم بجا باشد

مگر نه اين بدن حجت خدا باشد

مگر که باب من از خاندان قرآن نيست؟

مگر حسين در اين سرزمين مسلمان نيست؟

به خاک گشت نهان جسم کشتگان پليد

در آفتاب بود پيکر امام شهيد

ز دود آه شده روز خلق، شب "ميثم"

قسم به جان پيمبر ببند لب "ميثم

***