بازگشت

اشاره اي كوتاه در بحث ازدواج


ماجراي ازدواج آن بزرگوار از جمله رخدادهايي بود كه در زمان پدر اتفاق افتاد و آن گونه كه از منابع بر مي آيد در اين زمينه چهار نظريه وجود دارد. نخست، مليكه دختر يشوعا فرزند قيصر روم: شيخ صدوق به سند خود از ابوالحسين بن محمد بن بحر شيباني نقل كرده كه: «گفت: در سال 286 ه. ق وارد كربلا شدم و قبر [فرزند] غريب رسول خدا را زيارت نمودم و به بغداد باز گشتم و در هواي گرم و سوزان به مقبره ي قريش رفتم.

چون به بارگاه امام كاظم عليه السلام رسيدم و نسيم تربت رحمت بار او را، كه بوستان هاي آمرزش و غفران، آن را در ميان گرفته بود، فرو بردم و با اشك هاي پياپي و ناله هاي دمادم بر او گريستم به گونه اي كه اشك مانع ديد من شده بود. هنگامي كه آرام گرفتم، ديده گشودم و پيرمردي را ديدم با پشتي خميده و شانه هايي كوژ كه پيشاني و دستانش در اثر سجده، پينه بسته بود.

آن پيرمرد به فرد ديگري كه در سر قبر، كنار او بود مي گفت: اي برادرزاده، عمويت به وسيله ي اسرار علوم ارزشمندي كه جز سلمان نداشت، و آن دو سيد آن را بدو سپردند، مقامي بس ارجمند يافته است. وفات عمويت نزديك است و روزهاي آخر عمر خويش را مي گذراند و از اهل ولايت كسي را ندارد كه اسرار خود را به وي بسپارد. من با خود گفتم: پيوسته رنج سفر بر خود هموار كرده و سوار بر شتر و استر براي كسب دانش از اين سو به آن سو مي روم و اكنون از اين پيرمرد سخني مي شنوم كه دلالت بر علم فراوان و آثار عظيم و برجسته اي دارد.

گفتم: اي پيرمرد، آن دو سيد كيستند؟ - آن دو ستاره اي كه در سر من رأي (سامرا) رخ در نقاب خاك كشيده اند. - به دوستي و جايگاه والاي امامت اين دو بزرگوار سوگند مي خورم كه در جست و جوي علم و دانش و آثارشان هستم و از عمق جان سوگندها مي خورم كه راز و اسرار آنها را نگاه دارم.اگر راست مي گويي آن آثار و نشانه هايي را كه از راويان اخبار آنان همراه داري، ارائه بده. چون كتب مرا بررسي كرد و روايات آنها را ملاحظه كرد، گفت راست گفتي. من بشر بن سليمان نخاس از سلاله ي ابوايوب انصاري و از دوستان ابوالحسن و ابومحمد (امام هادي و عسكري عليهماالسلام) هستم و در سر من رأي همسايه ي آنها بودم. - اكنون برادر ديني ات را به ذكر بخشي از كراماتي كه از آن بزرگواران مشاهده كرده اي، گرامي بدار. - مولايم ابوالحسن، علي بن محمد عسكري احكام برده فروشي را به من آموخت و من جز با اجازه ي آن حضرت تن به اين كار نمي دادم و از موارد شبهه پرهيز مي كردم، تا اين كه آن مسائل را كاملاً فرا گرفتم و تفاوت ميان حلال و حرام را به خوبي آموختم. شبي در سر من رأي در خانه ي خود بودم و پاسي از شب گذشته بود كه در منزل به صدا در آمد.

شتابان پشت در رفتم، ديدم كافور خادم، پيك مولايم امام هادي عليه السلام است كه مرا براي رسيدن به خدمت آن حضرت فرا مي خواند. جامه پوشيدم و خدمت وي رسيدم و ملاحظه كردم از پشت پرده با پسرش ابومحمد و خواهرش حكيمه گفت و گو دارد. چون نشستم، فرمود: اي بشر، تو از فرزندان انصار هستي و دوستي امامان همواره نسلي پس از نسل ديگر در ميان شما وجود داشته و مورد اعتماد ما خانواده ايد.

من در نظر دارم تو را در ميان شيعيان به فضيلتي برتري بخشم و جا دارد كه تو بر آن سبقت گيري و آن، رازي است كه تو را از آن آگاه مي كنم و تو را براي خريداري كنيزي مي فرستم. آنگاه حضرت نامه اي به خط و زبان رومي نگاشت و آن را مهر كرد و كيسه اي زرد رنگ، كه حاوي 220 دينار بود، بيرون آورد و فرمود: اين نامه و پول را گرفته و به بغداد برو و روز فلان [كه حضرت آن را معين كردند] هنگام بر آمدن آفتاب كنار فرات حاضر شو. هنگامي كه كشتي حامل اسيران و كنيزكان به ساحل رسيد، گروهي از گماشتگان امراي بني عباس و گروهي اندك از جوانان عرب (عراق) را مشاهده مي كني كه اسيران را در ميان گرفته اند.

تو در آن هنگام از مكاني دور مراقب اوضاع بوده و برده فروشي را به نام عمر بن يزيد نخاس، زير نظر داشته باش. زماني كه او كنيزكان خويش را بر مشتريان عرضه مي كند تو آن كنيزكي را كه داراي اوصاف معين (كه حضرت آن را برشمردند) است از او خريداري كن. آن كنيز دو جامه ي پرنيان بر تن دارد و از باز كردن سر و روي و دست نهادن بر بدنش و نيز از نگاه هاي خريدارانه كه از پس نقاب نازكي صورت مي گيرد جلوگيري مي كند. نخاس (برده فروش) او را كتك مي زند و كنيزك به شيوه ي روميان فرياد مي زند، بدان كه وي به زبان رومي مي گويد: آه كه حرمتم پاي مال و هتك شد.

در اين هنگام يكي از خريداران مي گويد: من اين كنيز را به سيصد درهم مي خرم، چرا كه پاك دامني اش مرا راغب تر كرده است. ولي كنيزك به زبان عربي به او مي گويد: اگر تو به شكل و شمايل سليمان و صاحب پادشاهي وي نيز شوي و نزد من آيي، به تو تمايل نداشته و راغب تو نخواهم گشت. مال خود را تباه مكن. نخاس به آن كنيز مي گويد: نمي دانم با تو كه به هيچ خريداري راضي نمي شوي چه كنم؟ در صورتي كه چاره اي جز فروختن تو ندارم. كنيزك در پاسخ وي مي گويد: چرا شتاب مي كني؟ حتماً بايد مشتري مطابق ميل من پيدا شود تا من از جنبه ي وفاداري و ديانت به وي اعتماد داشته باشم.

سخن كه به اين جا رسيد، تو نزد صاحب آن كنيز برو و بگو: من نامه اي از يكي از اشراف و بزرگان آورده ام كه به زبان و خط فرنگي از روي محبت و مهرباني نوشته شده و كرم و سخاوت و وفاداري خود را در اين نامه توصيف كرده است. آنگاه اين نامه را به آن كنيز بده. چنانچه پس از خواندن نامه، به صاحب اين نامه راضي شد، من از ناحيه ي آن شخص بزرگوار وكالت دارم اين كنيز را براي او خريداري نمايم. بشر بن سليمان مي گويد: آنچه را مولايم امام هادي عليه السلام درباره ي آن كنيز فرموده بود انجام دادم. وقتي چشم آن كنيز به نامه ي مبارك امام هادي عليه السلام افتاد به شدت گريست.

آنگاه به عمر بن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگندهاي بزرگ خورد و گفت: چنانچه مرا به صاحب اين نامه نفروشي، خويشتن را هلاك خواهم كرد! بشر گفت: من پس از اين ماجرا درباره ي بهاي آن كنيز با برده فروش به گفت و گو پرداختم تا اين كه وي به همان مبلغي كه مولايم امام هادي عليه السلام در كيسه ي زرد به من سپرده بود، راضي شد. برده فروش پول را از من ستاند و من كنيزك را در حالي كه خندان و خوشحال بود، تحويل گرفتم و او را به حجره اي كه در بغداد گرفته بودم بردم. وي قرار و آرامش نداشت و نامه ي امام عليه السلام را از چاك گريبان بيرون آورده، آن را مي بوسيد و بر چشمان و گونه ي خود مي نهاد و بر اندام خويش مي كشيد. من با شگفتي به آن كنيزك گفتم: چگونه نامه اي كه صاحبش را نمي شناسي مي بوسي؟! وي در پاسخ گفت: تو به عظمت و بزرگواري فرزندان پيامبران پي نبرده اي. كاملاً به سخن من توجه كن تا تو را از اوضاع و احوال خويشتن آگاه كنم: من مليكه دختر يشوعا فرزند قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواريون است كه به شمعون، وصي حضرت عيسي عليه السلام نسبت دارد. اينك تو را در جريان موضوعي شگفت قرار مي دهم.

جدم قيصر بر آن شد تا مرا در سيزده سالگي به همسري پسر برادر خود در آورد. پس از اين تصميم، سيصد نفر از نوادگان حواريون عيسي و كشيشان و راهبان و نيز هفتصد تن از صاحب منصبان و چهار هزار تن از سران و بزرگان سپاه و سركردگان قبايل را در قصر خود گرد آورد. آنگاه دستور داد تا تختي - كه آن را در ايام پادشاهي خويش به انواع و اقسام جواهر آراسته بود - حاضر كنند. تخت را در منتهي اليه چهل پله نصب كردند و پسر برادرش بر فراز آن تخت قرار گرفت. در همين اثنا كه صليب ها گرد او چيده شده و اسقف ها پيرامونش صف كشيدند و كشيشان انجيل ها را براي تلاوت بر سر دست گرفتند.

ناگهان همه ي چليپاها سرنگون گشته و بر زمين افتادند و پايه هاي تخت شكست و تخت واژگون و برادرزاده ي پادشاه از تخت به زير افتاد و بيهوش شد. كشيشان كه با اين منظره رو به رو شدند، رنگ باختند و اندامشان به لرزه در آمد. بزرگ آنان به جدم گفت: پادشاها، ما را از اين موضوع معاف دار؛ زيرا نحوست هايي كه از اين عقد و ازدواج بروز كرد، نشان مي دهد كه دين مسيح به زودي از ميان خواهد رفت؟! جدم اين موضوع را به فال بد گرفت، آنگاه به كشيش ها گفت: اين تخت را براي دومين بار نصب كنيد و چليپاها را در جاي خود قرار دهيد و برادر اين (داماد) نگون بخت را به جاي وي بياوريد، كه او را به همسري اين دختر در آورم. شايد يمن و شگون او باعث بر طرف شدن اين نحوست ها گردد.

زماني كه دستور جدم را عملي ساختند، با همان منظره ي نخست مواجه شدند. پس از اين ماجرا مردم پراكنده شدند و جدم اندوهگين وارد حرم سراي خود شد و پرده ها فرو افتادند. در همان شب در خواب ديدم كه: حضرت مسيح و شمعون و عده اي از حواريون در قصر جدم گرد آمده و در همان جايي كه جدم تختش را نصب كرده بود منبري نصب كردند كه از عظمت و بلندي بر آسمان مفاخره مي كرد. در اين حال، حضرت محمد صلي الله عليه و آله با گروهي از جوانان و تعدادي از فرزندانش بر آنها وارد شدند. حضرت مسيح به استقبال وي رفت و يكديگر را در آغوش كشيدند. پيامبر اسلام به حضرت مسيح عليه السلام فرمود: اي روح الله، ما آمده ايم تا مليكه فرزند وصي تو شمعون را براي اين فرزندم خواستگاري نماييم و با دست مباركش به امام عسكري صاحب اين نامه اشاره فرمود. پس از آن حضرت مسيح رو به شمعون كرد و گفت: افتخار دو جهان نصيبت شده. جا دارد كه با خاندان محمد صلي الله عليه و آله وصلت نمايي.

شمعون در پاسخ گفت: چنين خواهم كرد. آنگاه پيامبر اسلام بر فراز منبر رفت و خطبه اي خواند و مرا به ازدواج امام حسن عسكري درآورد و حضرت مسيح و فرزندان رسول اكرم صلي الله عليه و آله و حواريون، گواه بر آن عقد بودند. از خواب كه بيدار شدم از بيم اين كه مبادا كشته شوم آن خواب را براي پدر و جدم نقل نكردم و اين راز را در دل پنهان مي كردم. آتش محبت امام عسكري در كانون سينه ام فروزان گشت تا آن جا كه از خوردن و آشاميدن باز ماندم. هر روز افسرده تر و لاغرتر مي شدم تا جايي كه بيماري، مرا در بند خود گرفتار كرده بود.

جدم همه ي طبيبان روم را بر بالين من آورد، ولي همگي از درمان من درمانده بودند. چون جدم از معالجه ي من مأيوس گشت روزي به من گفت: نور چشم عزيزم. آيا در دل آرزوي دنيوي نداري تا آن را بر آورم؟ گفتم: جد عزيز، من درهاي معالجه و مداوا را به روي خود بسته مي بينم. اگر آن آزار و اذيت هايي را كه در زندان هايت در مورد اسيران مسلمان روا مي دارند بر طرف سازي و غل و زنجير از آنها برداري و دستور آزادي آنان را صادر كني اميد است كه حضرت مسيح و مادرش مرا شفا دهند. زماني كه جدم خواسته ي مرا عملي ساخت، من اندكي اظهار بهبودي كردم و مختصري غذا ميل كردم.

جدم بسيار خوشحال شد و به اكرام و احترام اسيران پرداخت. چهار شب بعد در خواب ديدم حضرت فاطمه ي زهرا - سلام الله عليها - به همراه حضرت مريم دختر عمران و هزار خدمت گزار (حوريان) بهشتي به ديدن من آمدند. حضرت مريم به من فرمود: اين بانوي با عظمت، حضرت زهراي اطهر و مادر گرامي شوهرت امام حسن عسكري است. من دست به دامان فاطمه ي اطهر شدم و پس از اين كه گريستم به آن حضرت عرض كردم: فرزندت حسن عسكري به من جفا نموده و از ديدنم خودداري مي كند. فاطمه ي زهرا - سلام الله عليها - در پاسخ فرمود: چگونه فرزندم به ديدنت بيايد در صورتي كه تو براي خدا شريك قائل بوده و پيرو آيين ترسايان هستي و خواهرم حضرت مريم از دين و آيين تو بيزاري مي جويد.

حال اگر مايل باشي خدا و حضرت مسيح و حضرت مريم از تو راضي باشند و امام حسن عسكري به ديدن تو بيايد، بايد بگويي: أشهد أن لا إله إلا الله و أن أبي - محمداً رسول الله. وقتي من اين كلمات را بر زبان آوردم سرور زنان جهان مرا در آغوش گرفت و من شادمان گشتم. آنگاه به من فرمود: اكنون در انتظار فرزندم باش كه من وي را به سوي تو خواهم فرستاد. زماني كه از خواب بيدار شدم با خود مي گفتم: ديدار با ابومحمد چقدر مسرت بخش است. شب بعد امام عسكري را در خواب ديدم كه نزدم آمد و گويي بدو مي گفتم: اي محبوب دل من، پس از آن كه دلم را اسير محبت خويش ساختي چرا مرا از ديدار خود محروم نمودي؟ حضرت فرمود: من بدان سبب كه تو مشرك بودي نزدت نمي آمدم. اكنون كه مسلمان شده اي هر شب نزد تو خواهم آمد تا اين كه خداي توانا من و تو را به حسب ظاهر به يكديگر برساند.

از آن زمان تا كنون پيوسته به ديدار من مي آيد. بشر مي گويد: به او گفتم: چگونه ميان اسيران جا مي گرفتي؟ گفت: امام عسكري يكي از شب ها به من فرمود: جدت در فلان روز سپاهي به جنگ مسلمانان گسيل مي دارد و خود او نيز در پي آنان مي رود و تو به طور ناشناس و در پوشش كنيزان، به ايشان بپيوند و با شماري از ايشان از راهي (كه حضرت بيان كردند) بگذر و من چنين كردم. پيش قراولان سپاه اسلام با ما رو به رو شده و ما را اسير كردند و پايان كار من همان بود كه تو ديدي و تا كنون غير از تو كسي نمي داند كه من دختر پادشاه روم هستم و تنها تو را در جريان امر قرار دادم. در تقسيم اسيران، من سهم پيرمردي شدم. وي نام مرا پرسيد، گفتم: نامم نرجس است. او گفت: اين نام كنيزكان است. بشر مي گويد: به آن كنيزك گفتم: چقدر شگفت آور است كه تو از مردم روم هستي، ولي زبان عربي مي داني! «او گفت: از آن جا كه جدم به من علاقه مند بود و دوست داشت مرا خوب تربيت كند (و با تمام فنون آشنا سازد) لذا زن مترجمي كه زبان عربي را خوب مي دانست تعيين كرد و او هر صبح و شام مي آمد و زبان عربي را به من مي آموخت تا اين كه اين زبان را به خوبي فراگرفتم.

بشر مي گويد: من آن بانوي گرامي را به سر من رأي بردم و به امام هادي عليه السلام سپردم، حضرت رو به آن بانو كرد و فرمود: [ديدي] خداي توانا چگونه عزت دين مقدس اسلام و ذلت دين نصارا و شرف بزرگواري اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله را به تو نشان داد؟ عرض كرد: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله موضوعي را كه شما بهتر از من مي دانيد چگونه توضيح دهم.

امام هادي عليه السلام فرمود: مي خواهم تو را به يكي از دو موضوع خوشحال و مسرور نمايم. آيا هديه اي به مبلغ ده هزار اشرفي بيشتر تو را خرسند مي سازد يا تو را به افتخاري جاوداني مژده دهم؟ - مرا مژده به افتخاري جاوداني بده. - مژده باد تو را به فرزندي كه سراسر گيتي را تسخير مي كند و زمين را همان گونه كه از ظلم و ستم پر شده به زيور عدل و داد مي آرايد. - چنين فرزندي از چه كسي نصيب من خواهد شد.

از همان كسي كه پيامبر اسلام تو را در فلان شب و فلان سال رومي براي او خواستگاري نمود. - آيا از مسيح و وصي او؟ - مسيح و وصي او تو را به ازدواج چه كسي در آوردند؟ - به ازدواج پسرت امام عسكري. - فرزند مرا مي شناسي؟ - از آن شبي كه من به دست بهترين زنان جهان، يعني مادرش زهرا عليهاالسلام مسلمان شدم، وي هر شب به ديدارم آمده است. سپس امام هادي عليه السلام به كافور، خادم خويش دستور داد: خواهرم حكيمه را نزدم حاضر نما. وقتي حكيمه وارد شد، حضرت هادي عليه السلام بدو فرمود: اين همان كنيزي است كه مي گفتم. حكيمه، آن بانوي سعادتمند را در بر گرفت و از ديدن او بسيار خرسند گرديد. امام هادي عليه السلام به حكيمه فرمان داد اين بانو را به منزل ببرد و واجبات و مستحبات (احكام دين) را به او آموزش دهد كه وي همسر امام حسن عسكري و مادر حضرت قائم عليه السلام است» [1] .

آنچه بيان شد تمام ماجرايي بود كه شيخ صدوق و طبري و شيخ طوسي درباره ي نام و نسب همسر امام عسكري عليه السلام روايت كرده اند. با ملاحظه ي اين سرگذشت، چند امر روشن مي شود:

1) نام آن بانو مليكه و نام پدرش يشوعا فرزند قيصر روم بوده است.

2) شبي امام هادي عليه السلام و پسرش امام عسكري و خواهرش حكيمه با هم درباره ي ازدواج امام عسكري به مشورت پرداخته و سپس براي انجام اين كار كسي را نزد بشر بن سليمان نخاس فرستادند.

3) آن بانو به سن رشد رسيده بوده بلكه سن او بيش از سيزده سال بوده است.
4) وي بانويي آگاه و اديب و به زبان عربي آشنا بوده است.

5) آن بانو هنگام اسارت، مسلمان بوده است.

6) امام هادي عليه السلام وي را به حكيمه سپرد تا واجبات و مستحبات را بدو بياموزد. اما تاريخ، رخدادهايي را كه پس از اين ماجرا و اين كه همسر امام عسكري عليه السلام چند روز در منزل حكيمه به سر برده و امام عسكري چه زماني براي ديدار آن بانو وارد خانه ي حكيمه شده و چه زماني وي را به همسري برگزيده بيان نكرده است. دوم، نرجس كنيز حكيمه: در مقابل نظريه ي شيخ صدوق كه گذشت، نظريه ي ديگري ارائه شده كه محمد بن عبدالله مطهري مي گويد: «پس از رحلت امام حسن عسكري عليه السلام خدمت حكيمه دختر امام جواد رفتم تا از او درباره ي حضرت حجت و اختلاف و سرگرداني كه مردم را فراگرفته بود، پرسش نمايم. به من اجازه ي نشستن داد و فرمود: اي محمد، به راستي كه خداوند - تبارك و تعالي - زمين را از حجتي گويا (آشكار) يا خاموش (نهان)، خالي نخواهد گذاشت و امامت را پس از حسن و حسين عليهماالسلام در دو برادر قرار نداده و اين افتخار را تنها نصيب حسن و حسين كرده است تا با اين فضيلت، نظير و مانندي نداشته باشند.

فرزندان امام حسين عليه السلام را به وسيله ي امامت، بر فرزندان امام حسن عليه السلام برتري داد، همان گونه كه فرزندان هارون را به فضيلت نبوت، بر فرزندان موسي برتري داده است، هر چند خود موسي حجت بر هارون بود، ولي فضيلت نبوت، تا قيامت در فرزندان هارون وجود خواهد داشت. پس به ناچار بايد امت، به سرگرداني و امتحاني دچار شوند تا باطل گرايان از مخلصان جدا گردند و مردم بر خداوند حجتي نداشته باشند و اكنون بعد از وفات امام حسن عسكري عليه السلام دوره ي حيرت رسيده است.

عرض كردم: بانوي من، آيا امام امام حسن عسكري عليه السلام فرزند پسر داشت؟ وي تبسمي كرد و فرمود: اگر امام حسن پسر نمي داشت امام بعد از او چه كسي خواهد بود با آن كه من به تو خبر دادم كه پس از حسن و حسين عليهماالسلام دو برادر به امامت نمي رسند. عرض كردم: بانوي من، ولادت و غيبت مولايم را براي من باز گو؟ فرمود: آري، من كنيزي داشتم به نام نرجس. برادرزاده ام به ديدن من آمد و خيره به او نگريست. گفتم: سرور من، شايد او را دوست داري؟ گفت: خير، عمه جان، ولي از [ديدن] او در شگفت شدم.

گفتم: براي چه؟ فرمود: به زودي پسري از او به وجود مي آيد كه نزد خدا گرامي خواهد بود و خداوند به وسيله ي او زمين را پر از عدل و داد مي گرداند، هم چنان كه پر از جور و ظلم شده باشد. بدو گفتم: او ا خدمت شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در اين باره كسب اجازه كن. حكيمه گفت: جامه پوشيدم و خدمت امام هادي عليه السلام رسيدم و عرض سلام كردم و نشستم. حضرت آغاز سخن كرد و فرمود: اي حكيمه، نرجس را نزد پسرم ابومحمد بفرست! عرض كردم: سرورم براي همين كار خدمت رسيدم كه در اين موضوع از شما كسب اجازه نمايم. فرمود: اي مباركه، خداي - تبارك و تعالي - دوست داشته كه تو را در پاداش اين كار شريك گرداند و بهره اي از نيكي و خير به تو عطا فرمايد. حكيمه گفت: بي درنگ به خانه باز گشتم و نرجس را آراستم و به ابومحمد (امام عسكري) عليه السلام بخشيدم و حجله ي آنها را در منزل خودم قرار دادم. چند روزي نزد من بود و سپس نزد پدر بزرگوارش رفت و من نرجس را با او فرستادم» [2] .

اين روايت حاكي از اين است كه همسر امام عسكري و مادر حضرت قائم عليهماالسلام كنيز حكيمه بوده است و دليل آن هم سخن حكيمه است كه گفت: «من كنيزكي داشتم» و نگفت نزد من كنيزكي بوده است. مطلب ديگري كه از اين روايت بر مي آيد اين است كه حكيمه پس از آن كه درباره ي كنيزك و امام عسكري كسب اجازه كرد و امام هادي عليه السلام اجازه داد، گفت: بي درنگ به خانه بازگشتم و نرجس را آرايش كرده و به ابومحمد عليه السلام بخشيدم.

معناي هبه اين است كه كنيز ملك حكيمه بوده و او آن را به پسر برادرش امام حسن عسكري عليه السلام هديه كرده است. سوم، كنيزي تولد يافته در خانه ي حكيمه: صاحب كتاب عيون المعجزات مي گويد: «در كتب فراوان، روايات زياد و صحيحي را خواندم كه حكيمه دختر ابوجعفر محمد بن علي (امام جواد) عليه السلام كنيزكي داشت به نام نرجس كه در خانه اش متولد شده بود و تحت تربيت او قرار داشت.

هنگامي كه به سن رشد رسيد، ابومحمد عليه السلام وارد خانه ي وي شد و بدان كنيزك نگريست، عمه اش حكيمه بدو گفت: سرورم، مي بينم بدين كنيزك مي نگري. حضرت فرمود: من از شگفتي و تعجب بدو مي نگرم؛ زيرا فرزندي از او به وجود مي آيد كه نزد خداوند گرامي خواهد بود. آنگاه از عمه اش خواست تا در زمينه ي بخشيدن كنيز به او، از پدرش امام هادي كسب اجازه نمايد. حكيمه اين كار را كرد و امام هادي به وي دستور داد تا آن كنيز را به امام عسكري عطا كند» [3] .

چهارم، مريم علويه دختر زيد: مريم دختر زيد و خواهر حسن و محمد فرزندان زيد حسيني از داعيان (مبلغان) طبرستان [4] (مازندران) بوده است. مستند اين نظريه، كتاب هدايه الكبري حضيني و دروس شهيد اول - كه آن را با تعبير «قيل» آورده - است. شهيد مي گويد: «و گفته شده: همسر امام عسكري عليه السلام نرجس و نيز گفته اند مريم علويه دختر زيد بوده است» [5] .

ملاحظه مي كنيم كه در موضوع همسر امام عسكري و مادر حضرت قائم عليه السلام، سه محور مورد بحث بوده است: يك محور تقريباً مورد اتفاق مورخان و يكي مورد اختلاف و آخرين محور آن براي ما مبهم و نامعلوم است.

***

[1] كمال الدين، ج 2، ص 417؛ دلائل الامامه، ص 263؛ الغيبه، ص 124.

[2] كمال الدين، ج 2، ص 426؛ بحار، ج 51، ص 11، به نقل از كمال الدين.

[3] عيون المعجزات، ص 138.

[4] هدايه الكبري، ص 328.

[5] دروس، ص 155؛ بحار، ج 51، ص 28.