بازگشت

داشتن دو فرزند


امام عسكري عليه السلام دو فرزند به جاي گذاشت؛ يكي حجت قائم - مهدي صلوات الله عليه - و ديگري موسي. اين سخن از پرس و جويي كه ابراهيم بن مهزيار يا علي بن مهزيار و يا هر دو از اخبار خاندان ابومحمد عليه السلام داشته اند، استفاده مي شود. ما براي توضيح مسأله، به هر دو داستان اشاره كرده، سپس آنها را مورد نقد و بررسي قرار خواهيم داد. صدوق در كمال الدين از ابراهيم مهزيار روايت كرده كه: «گفت: وارد مدينه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله شدم و از اخبار خاندان ابومحمد حسن بن علي اخير (امام عسكري) به كاوش پرداختم و به چيزي دست نيافتم. براي جست و جو در اين زمينه به مكه رفتم. هنگامي كه در آخرين دور طواف بودم جواني گندم گون و بسيار زيبا و خوش سيما خود را به من نماياند و به دقت در من نگريست.

من به سمت او رفتم و در آرزوي آن بودم كه مقصود خويش را به وسيله ي او دريابم. چون نزديك رسيدم سلام كردم و او پاسخي بهتر داد و سپس گفت: اهل كجايي؟ مردي از اهالي عراقم. - كدام يك از شهرهاي عراق؟ - از اهواز. - از ديدارت خوشوقت شدم، آيا جعفر بن حمدان خصيبي را مي شناسي؟ - او مدتي است دعوت حق را لبيك گفته و از دنيا رفته است. - خداوند او را رحمت كند. چقدر شب ها را به عبادت مي گذراند. او پاداشي بزرگ دارد.

آيا ابراهيم پسر مهزيار را مي شناسي؟ - خودم ابراهيم پسر مهزيارم. مرا به گرمي در آغوش گرفت و گفت: خوش آمدي، اي ابواسحاق. آن نشانه اي كه ميان تو و ابومحمد بود، چه كردي؟ - شايد مقصودت همان انگشتري است كه خداوند آن را از ناحيه ي طيب آل محمد، حسن بن علي عليهماالسلام نصيب من گرداند؟ - جز آن مقصودي نداشتم. انگشتر را بيرون آوردم، با ديدن آن چشمانش پر از اشك شد و آن را بوسيد و نقش آن را (كه يا الله يا محمد يا علي بود) قرائت كرد و گفت: جانم فداي دست ابومحمد عسكري، اي انگشتري كه سال ها در دستش مي درخشيدي.

به هر حال سخنان گوناگوني بين گفت و گوي ما فاصله انداخت، تا آن كه گفت: اي ابواسحاق، از هدف و مقصود مهمي كه پس از حج داري مرا آگاه ساز. - آري به جان پدرت هدفي دارم و راز آن را برايت فاش خواهم كرد. - هر چه مي خواهي بپرس كه من ان شاء الله آن را برايت شرح مي دهم. - آيا از اخبار خاندان امام عسكري عليه السلام اطلاعي داري؟ - به خدا سوگند، تا آن جا اطلاع دارم كه پرتو نور پيشاني محمد و موسي دو فرزند حسن بن علي - صلوات الله عليهما - را مي شناسم و خود فرستاده ي آنها هستم تا اخبار آنها را به تو برسانم. اگر دوست داري شرفياب حضور آنها گردي و ديدار وجود آنها را سرمه ي چشم كني، با من به سوي طائف حركت كن و اين حركت بايد به گونه اي باشد كه حتي كسان تو بي خبر باشند. ابراهيم گفت: به اتفاق او رهسپار طائف گرديدم و شن زارها را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتيم تا از بياباني عبور كرديم.

از دور خيمه اي موئين نمودار گشت كه بر تپه اي از شن قرار داشت و آن سرزمين را درخشان و نوراني كرده بود. دوست همراهم براي گرفتن اذن دخول بر من پيشي گرفت و بر آن دو بزرگوار وارد شد و آنها را از حضور و جاي من آگاه كرد. يكي از آنان كه بزرگ تر بود يعني «م ح م د» عليه السلام خارج شد و به سمت من آمد. وي جواني نورسته با چهره اي نوراني و پيشاني گشاده، ابرواني پيوسته و فربه گونه و بيني كشيده، و بزرگ منش، باوقار، خوش اندام چون شاخه ي سرو و پيشاني اش چون ستاره اي درخشان بود و بر گونه ي راستش خالي چون چكيده اي از مشك بر صفحه اي سفيدي نقره قرار داشت. گيسواني پر پشت و سياه و افشان داشت كه تا نرمي گوشش مي رسيد. سيمايي داشت كه هرگز چشمي، نوراني تر از آن را نديده بود و در زيبايي و وقار و شرم و حيا، مثل و مانند او را سراغ نداشتم. چون ديده ام به وي افتاد، به استقبالش شتافتم و خم شدم و همه ي اعضاي وي را غرق بوسه نمودم. به من فرمود: خوش آمدي ابواسحاق. روزگاران گذشته نزديكي وعده ي ديدار تو را به من مي داد.

دوري ميان من و تو و تأخير ديدار صورتت چنان در خيالم مجسم مي شد كه گويي حتي يك چشم به هم زدن از گفتار شيرين و تصور ديدارت فارغ نبودم. پروردگار خويش را كه ولي حمد است سپاس مي گويم كه ديدار ما را ميسر نمود و از رنج دوري، آسايش ديدار عنايت كرد. عرض كردم: پدر و مادرم فدايت، از آن روز كه سرورم ابومحمد عليه السلام به ديدار معبود نايل گرديد، همواره شهر به شهر در جست و جوي وضعيت شما بودم و در كارم گره افتاده بود تا اين كه خداوند با ملاقات كسي كه مرا به حضورت راهنمايي كرد، بر من منت نهاد و به محضرتان رهنمون ساخت. سپاس خداوند را سزد كه مرا به نعمت حضورت موفق ساخت. سپس نسب خود و برادرش موسي را بيان داشت، و مرا به گوشه اي برد و فرمود: پدر بزرگوارم - سلام الله عليه - از من پيمان گرفته كه در سرزمين هاي پهناور و دور دست مسكن گزينم تا از نيرنگ هاي گمراهان و متمردان امت تازه به دوران رسيده و گمراه، نهان و مصون باشم. اين پيمان، مرا بر فراز تل هاي بلند و ريگزارها و سرزمين ها مورد اطمينان افكنده است. در انتظار زماني هستم كه گره از كار گشوده گردد و ترس و وحشت رخت بربندد.

پدرم - سلام الله عليه - آن قدر از منابع و خزاين حكمت و اسرار علم و دانش برايم كشف و آشكار ساخت كه اگر جزئي از آن را برايت بازگو كنم، از همه چيز بي نياز خواهي شد. اي ابواسحاق، [بدان] پدرم فرمود: پسر جان، به راستي كه خداوند - جل ثناؤه - طبقات زمين و تلاش گران در عبادت و طاعت خود را بدون حجتي كه بدان برتري جويند و بدون امامي كه وي را به پيشوايي بگيرند و در سنت و شيوه ي حق از او پيروي كنند، وا نخواهد گذاشت. پسر جان، اميدوارم تو از كساني باشي كه خداوند آنان را براي نشر حق و نابودي باطل و اعتلاي دين و خاموش كردن آتش ضلالت و گمراهي، مهيا كرده است.

پسرم، بر تو لازم است كه در سرزمين هاي نهان [از ديده ها] اقامت گزيده و در پي نقاط دور دست آن باشي؛ زيرا هر يك از اولياي خدا دشمني كوبنده و مخالفي ستيزگر دارند. براي لزوم مبارزه با منافقان و بي بند و باري ملحدان و كينه توزان، اين قضيه تو را بيم ناك نسازد. بدان كه دل هاي اهل طاعت و اخلاص، همچون پرواز پرندگان به سمت آشيانه هاي خود، برايت پر مي زند. آنان گروهي هستند كه به ظاهر خوار و مستمندند، ولي نزد خدا نيك و عزيزند. با افراد عليل و نيازمند ظاهر مي شوند و اهل قناعت و خودداري هستند. دين را درست فهميده اند و با مبارزه ي با مخالفان، آن را پشتيباني و حمايت مي كنند. خداوند آنان را در دنيا به تحمل ستم واداشته تا در قرارگاه جاوداني آخرت، آنها را مشمول عزت واسعه گرداند. به آنان خوي صبر و شكيبايي عنايت كرده تا عاقبت نيك و كرامت فرجام نيك را دريابند.

پسر جان، پرتو و روشنايي صبر و شكيبايي را در همه ي امورت اقتباس نما تا به درك حسن عمل در عاقبت، دست يابي و در آنچه اراده مي كني در پي عزت باش تا ان شاء الله به آنچه موجب ستايش و ياد نيك است، دست يازي. پسرم، گويا وقت آن رسيده است كه پرچم ياري و نصرت الهي بر سرت سايه افكن شود و زماني است كه پيروزي و برتري ميسر گردد. گويا تويي كه درفش هاي زرد و پرچم هاي سفيد روي شانه هايت، ميان حطيم و زمزم در حركت است و گويا تويي پيرامون حجرالاسود كه دسته هاي بيعت كنندگان و صفوف دوستان، همچون رشته ي مرواريد در دو سوي گردن بندها بر گردت شكل گرفته اند و آواز دست هايي كه با تو بيعت مي كنند بلند است؛ بزرگاني كه خداوند به طهارت مولد و پاك سرشتي آنان آگاه است و دلشان از پليدي نفاق و دوگانگي و اختلاف، منزه و پاك است به آستان تو پناهنده مي شوند و در برابر دين خاضع و فروتنند و از دشمني و كينه توزي بر كنارند. براي پذيرش حق خوش رو هستند. و اهل فضل و دانشند.

پيرو آيين حق و اهل حقند. آنگاه كه پايه و اركان آنها استوار و ستون ها برقرار گرديد، به واسطه ي اجتماع و همبستگي آنان، همه ي طبقات مردم به پيشوا و امامي نزديك خواهند شد؛ زيرا خداوند تو را در سايه ي درختي مبعوث گرداند كه شاخ و برگ آن به اطراف درياچه ي طبريه سايه گستر شده است. اين جا است كه بامداد حق مي درخشد و تاريكي و ظلمت باطل برطرف مي گردد. خداوند به وسيله ي تو طغيان و سركشي را در هم مي شكند و احكام و دستورهاي ايمان را بر مي گرداند. استقامت آفاق بر تو عيان شود و صلح و آشتي دوستان آشكار گردد. كودك در گهواره آرزو مي كند كه به سوي تو بشتابد.

وحش هاي بيابان دوست دارند كه بر آستانت راه عبوري داشته باشند. سراسر جهان به وجود تو خرم گردد و شاخ و برگ عزت و شرف با ظهور تو به حركت در آيد. مباني حق در قرارگاه خود پا بر جا و استوار شود و از دين گريخته ها به آشيانه هاي خود باز گردند. ابرهاي پيروزي سيل آسا بر تو مي بارند، گلوي دشمنان را مي فشارند و دوستان را نصرت مي دهند. روي زمين زورگوي متعمدي باقي نمي ماند و فرد منكر و ناسپاس و بدخواه و كينه توز و معاند سرسختي وجود نخواهد داشت. آن كس كه بر خدا توكل كند او را بسنده است.

به راستي كه امر خداوند بر جهان نافذ و شدني است و به حقيقت، خداوند براي هر چيزي اندازه اي قرار داده است. سپس فرمود: اي ابواسحاق، بايد راز اين مجلس نزدت پنهان بماند، مگر از برادران ديني كه اهل تصديق و در برادري صادقند. هر گاه نشانه هاي ظهور برايت آشكار گشت و توانستي، از سفارش برادران ديني خود براي آمدن به سوي ما دريغ مكن و به سمت مشعل درخشان يقين و روشنايي چراغ هاي دين، بشتاب تا ان شاء الله به كمال مطلوب دست يابي.

ابراهيم بن مهزيار مي گويد: مدتي نزد آن حضرت درنگ كردم تا دستورهاي روشن و احكام نوراني دين را از آن حضرت برگيرم و به مردم برسانم و افكار و انديشه ها را از طراوت و شادابي حكمت هاي لطيف و بهره هاي فضل و لطف الهي، كه در وجود مردمان هست، سيراب سازم. اما بر احوال خانواده ام كه در اهواز به سر مي بردند بيم ناك شدم كه مبادا به واسطه ي تأخير در ديدارشان هلاك شوند، لذا از آن حضرت اجازه ي بازگشت گرفتم و بيم جدايي و درد هجران خود را به عرض او رسانيدم. به من اجازه داد و درباره ام دعايي فرمود كه ان شاء الله در نزد خداوند ذخيره ي خود و نسل و خويشانم خواهد بود.

چون زمان حركت فرا رسيد و آماده ي كوچ شدم، براي آخرين ديدار و تجديد عهد با امام، خدمت حضرت رسيدم، مبلغ پنجاه درهم كه همراه داشتم به حضرت عرضه و خواهش نمودم آن را از من بپذيرد. امام تبسمي كرد و فرمود: اي ابواسحاق، اين مبلغ را هزينه ي بازگشت خود كن؛ زيرا وطنت دور است و بيابان هاي بسياري پيش رو داري و از اين كه ما آنها را رد نموديم نگران مباش. از بابت آن از تو متشكريم و آن را فراموش نمي كنيم. خداوند آنچه را به تو عنايت كرده، مبارك گرداند و نعمتي را كه به تو ارزاني داشته استمرار بخشد و بهترين پاداش و ثواب نيكوكاران و گرامي ترين آثار فرمانبرداران را برايت بنويسد؛ زيرا فضل و عنايت از آن او و از ناحيه ي او است. من از خداوند مسألت دارم كه تو را با بيشترين بهره ي معنوي به دوستانت برساند؛ بهره اي از سلامت كه با آسايش در بازگشت همراه و غبطه برانگيز باشد. خداوند راه تو را سخت و دشوار نگرداند و راهنماي تو را حيران و سرگردان نسازد. من تو را نزد او به امانت مي سپارم كه به لطف و عنايت خدا نه گم شود و نه از ميان برود، ان شاء الله.

اي ابواسحاق، ما به احسان و نعمت هاي خدا قناعت داريم و او ما را از كمك دوستان بي نياز داشته است. تنها توقع ما اين است كه آنان در نيت، اخلاص داشته و خيرخواه محض باشند و در امر آخرت و تقوا و سربلندي بكوشند. وي مي گويد: از خدمت آن بزرگوار بازگشتم و از اين كه خداوند - عز و جل - مرا هدايت و ارشاد نمود حمد و سپاس او را به جا آوردم و دانستم كه پروردگار متعال، زمين خود را از حجت روشن و امام قائم، خالي نمي گذارد.

اين خبر مأثور و نسبت مشهور را بدين جهت باز گفتم كه بصيرت اهل يقين افزون گردد و آنان را با منتي كه خداي - عز و جل - بر مردم نهاده - و آن به وجود آوردن نژاد پاك و تربت مطهر ائمه عليهم السلام است، آشنا و بدين سبب اداي امانت و تسليم آن حقيقت روشن، كرده باشم. باشد كه خداي - عز و جل - به امت هدايتگر و رهروان راه راست پسنديده، قدرت اراده و تأييد نيت و حمايت و اعتقاد و خويشتن داري عنايت كند. (و الله يهدي من يشاء الي صراط مستقيم) [1] .

«ابوالحسن علي بن موسي بن احمد بن ابراهيم بن محمد بن عبدالله بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام روايت كرده: در كتاب پدرم رضي الله عنه يافتم كه فرموده است: محمد بن احمد طوال از پدرش از حسن بن علي طبري از ابوجعفر محمد بن حسن بن علي بن ابراهيم بن مهزيار روايت مي كند كه گفت: از پدرم شنيدم كه مي گويد: از جدم علي بن ابراهيم بن مهزيار شنيدم كه مي گفت: در بستر خود خوابيده بودم، در خواب ديدم كسي مي گويد: حج بگزار؛ زيرا صاحب الزمان خويش را در آن جا خواهي ديد. شادمان از خواب بيدار و به نماز مشغول شدم تا سپيده ي صبح دميد. نماز بامداد را به جا آوردم و از خانه بيرون آمدم و درباره ي كاروان حج به پرس و جو پرداختم و دريافتم كه گروهي آهنگ حج دارند. من با نخستين كاروان رهسپار گشتم و با آنان بودم تا روانه شدند و با آنها وارد كوفه شدم.

زماني كه به كوفه رسيديم از مركب خويش فرود آمدم و بار و بنه ي خود را به برادران مورد اعتماد خود سپرده و بيرون رفتم. و از خاندان ابومحمد (امام عسكري عليه السلام) جويا شده و به جست و جو پرداختم. ولي نه خبري شنيدم و نه اثري يافتم. با نخستين كاروان به مدينه رفتم، وقتي وارد مدينه شدم بي اختيار از مركب پياده شدم و توشه ي سفرم را به هم سفران مورد اطمينان خويش سپردم و بيرون رفتم. در آن جا جوياي خاندان ابومحمد عليه السلام شدم، ولي راه به جايي نبردم. همواره به همين وضعيت بودم تا اين كه مردم، راه مكه در پيش گرفتند و من با آنان از مدينه خارج شدم.

چون به مكه رسيدم و در آن جا فرود آمدم، مركبم را بستم و به منظور پرس و جو از خاندان ابومحمد عليه السلام بيرون رفتم، ولي خبري و اثري نيافتم. پيوسته ميان اميد و يأس در انديشه ي هدف و مقصود خود بودم و خويشتن را سرزنش مي كردم. پاسي از شب گذشته بود. با خود گفتم در انتظار مي مانم تا دور خانه ي كعبه خلوت شود و طواف كنم و از خداي - عز و جل - بخواهم تا مرا به آرزويم نايل گرداند. در اين حال بودم كه پيرامون كعبه را خلوت يافتم و براي طواف برخاستم كه ناگهان جواني خوش سيما، مليح و خوشبو را ديدم كه بردي به كمر بسته و برد ديگري را حمايل كرده و رداي خود بر شانه افكنده بود. از او بيم ناك شدم. وي رو به من كرد و گفت: اهل كجايي؟ - اهواز. - ابن خصيب را مي شناسي؟ - خدا او را بيامرزد. دعوت حق را لبيك گفت و از دنيا رفت. - او مردي بود كه روزها را روزه و شب ها را به عبادت مي گذراند و تلاوت قرآن مي كرد و از دوستان ما بود.

در آن جا علي بن ابراهيم مهزيار را مي شناسي؟ من علي هستم. - اي ابوالحسن، خوش آمدي، آيا «صريحين» را مي شناسي؟ - آري. - آنها كيانند؟ - محمد و موسي.نشانه اي را كه ميان تو و ابومحمد عليه السلام بود مي داني؟ - همراه من است. - آن را به من نشان بده. آن را بيرون آوردم. انگشتر زيبايي بود كه بر نگين آن نام محمد و علي نقش بسته بود. چون چشمش به انگشتر افتاد، گريه اي همراه با ناله هاي جانسوز سر داد و گفت: اي ابومحمد، خداوند تو را رحمت كند. تو امامي عادل و فرزند امامان و پدر امام بودي. خداوند تو را در بهشت جاودان با پدرانت عليهم السلام جاي دهد.

آنگاه به من گفت: اي ابوالحسن، به منزل خود برو و آماده ي سفر باش. هنگامي كه يك سوم شب گذشت و دو سوم آن باقي ماند، خود را به ما برسان، تا ان شاء الله به آرزوي خويش نايل گردي. پسر مهزيار گفت: من سراغ اثاثيه ي خود رفتم و در انديشه بودم تا پاسي از شب گذشت. برخاستم و بار و بنه ي خود را آماده كردم، مركبم را مهيا نموده، اثاثيه را بر آن نهادم و سوار شدم و خود را به آن دره رساندم. آن جوان را در وعده گاه ديدم.

وي گفت: خوش آمدي اي ابوالحسن، خوشا به حالت كه اجازه يافتي. او به راه افتاد و من در پي او روانه شدم تا مرا از عرفات و منا عبور داد و به پاي قله ي كوه طائف رسيديم. او گفت: اي ابوالحسن، فرود بيا و آماده ي نماز باش. هر دو پياده شديم و نماز گزارديم و از آن فراغت يافتيم. سپس گفت: نماز صبح را آغاز كن و آن را مختصر به جاي آر و من مختصر انجام دادم. او سلام داد و صورت خويش را بر خاك نهاد و سپس سوار شد و به من فرمان داد تا سوار شوم و خود راه افتاد و من نيز در پي او به راه افتادم تا بر فراز قله اي قرار گرفت. به من گفت: نيك بنگر، ببين چيزي مشاهده مي كني؟ (به دقت نگريستم، مكاني سرسبر و خرم و پر از گياه ديدم). - سرورم، من مكاني سرسبز و خرم و پر از گياه مي بينم.

آيا بر فراز آن مكان، چيزي را مشاهده مي كني؟ (به دقت نگريستم، بالاي آن تلي از شن وجود داشت و بر فراز آن خيمه اي موئين قرار داشت كه نور، از آن مي درخشيد). - آيا چيزي ديدي؟ - چنين و چنان ديدم [و آنچه را ديدم باز گفتم]. اي پسر مهزيار، دل خوش دار و چشم تو روشن كه آرزوي آرزومندان در همان جا است. آنگاه گفت: برويم. (او رهسپار گرديد و من در پي اش راه افتادم تا به پاي قله رسيد). - فرود آي كه در اين جا هر سختي برايت آسان مي شود. (و هر دو فرود آمديم). - پسر مهزيار، مهار مركبت را رها كن.

كسي در اين جا نيست، آن را به چه كسي بسپارم؟ - اين جا حرم است و جز دوستان در اين جا كسي رفت و آمد ندارد. (مركب را رها ساختم، هر دو راه افتاديم، هنگامي كه وي به نزديكي خيمه رسيد، از من پيشي گرفت). - همين جا بايست، تا به شما اجازه داده شود. (اندكي بعد نزد من برگشت). - خوش به حال تو كه به مقصود رسيدي. پسر مهزيار مي گويد: خدمت آن حضرت عليه السلام شرفياب شدم. آن بزرگوار روي فرشي كه بر آن پوست گوسفند سرخي گسترده شده بود جلوس فرموده بود و بر بالشي از چرم تكيه زده بود. بر آن حضرت سلام كردم، مرا پاسخ داد. خوب بدو نگريستم.

چهره اي چون پاره ي ماه داشت، نه بد خلق بود و نه جبين گرفته، نه بلند بي اندازه و نه كوتاه به زمين چسبيده. قامتي رسا و پيشاني صاف داشت. ابروانش پيوسته و چشمانش درشت بود و بيني كشيده و گونه اي صاف و بر گونه ي راستش خالي وجود داشت. وقتي چشمم بدو افتاد، در اوصاف و شمايلش، عقلم سرگردان شد. او به من گفت: اي پسر مهزيار، برادران مذهبي ات در عراق در چه وضعي بودند؟ - در تنگناي زندگي و گرفتاري. شمشير شيطان زادگان [بني عباس] پي در پي بر آنها فرود مي آيد. - خداوند آنان را هلاك گرداند! گويا آن مردم نا به كار را مي بينم كه در خانه هاي خود به هلاكت رسيده اند و امر پروردگارشان شب و روز آنها را در بر گرفته است. - اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله اين قضيه چه زماني خواهد بود؟ - آنگاه كه مردمي بي بهره از خوبي ها كه خدا و رسولش از آنها بيزارند، از رفتن شما به زيارت كعبه جلوگيري كنند و زماني كه در آسمان، هاله ي سرخي پديدار شود در آن ستون هايي قرار دارد چون ستون هاي نقره فامي كه از نور بدرخشد.

هنگامي كه سروسي [نام شخصي] از منطقه ي ارمنستان و آذربايجان دست به شورش بزند. وي آهنگ كوه سياهي دارد كه به كوه سرخ در آن سمت ري متصل است؛ همان كوهي كه در كنار كوه هاي طالقان قرار دارد و ميان او و مروزي [نام شخصي] نبردي سخت رخ مي دهد كه كودكان در آن پير و بزرگسالان در آن زمين گير خواهند شد و ميانشان كشتار به وجود مي آيد. در اين هنگام انتظار داشته باشيد كه او به سمت زوراء [نام منطقه اي] بيرون خواهد رفت و در آن جا چندان توقفي نكند و به «باهات» [2] و سپس به «واسط» عراق مي رسد. يك سال يا كمتر در آن جا مي ماند، پس به سمت كوفه حركت مي كند و ميان آنها جنگي پديد مي آيد كه از نجف تا حيره و غري را فرا مي گيرد. آن درگيري، نبردي سخت خواهد بود كه خردها را مبهوت مي سازد.

در اين زمان هر دو گروه نابود مي شوند و خداوند باقي ماندگان آنها را درو خواهد كرد. آنگاه اين آيه ي شريفه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم (أتيها أمرنا ليلاً او نهاراً فجعلناها حصيداً كأن لم تغن بالأمس) [3] ؛امر ما شب و يا روزي آنها را فرا گرفت و آنها را درو كرديم، چنان كه گويي روز قبل وجود نداشتند. - اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله مقصود از امر چيست؟ - ما امر خدا و لشكريان او هستيم. - سرور من، آيا وقت آن رسيده است؟ - هنگامه فرا رسيده و ماه شكافته شده است» [4] .

***

[1] كمال الدين، ج 2، ص 445، باب 43، ح 19.

[2] در بحار، ماهان آمده و گفته است: منظور دينور و نهاوند است.

[3] يونس (10) آيه 24.

[4] كمال الدين، ج 2، ص 465.