بازگشت

در شهادت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام


علامه مجلس رحمه اللّه در (جلاءالعيون) فرموده: ابن بابويه رحمه اللّه و ديگران روايت كرده اند از مردي از اهل قم كه گفت: روزي حاضر شدم در مجلس احمد بن عبيداللّه بن خاقان كه از جانب خلفاء والي اوقاف و صدقات بود در قم و نهايت عداوت نسبت به اهل بيت رسالت داشت، پس در مجلس او مذكور شد احوال سادات علوي كه در سرّ من راءي مي بودند و مذهبهاي ايشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ايشان نزد خليفه هر زمان. احمد بن عبيداللّه گفت كه من در سرّ من راءي نديدم از سادات علوي كسي مانند حسن بن علي عسكري عليه السلام در علم و زهد و امراء و سادات و وقار و مهابت و عفّت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و ساير بني هاشم او را مقّدم مي داشتند بر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مي نمودند و همچنين وزراء و امراء و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اي فرو نمي گذاشتند. من روزي در بالاي سر پدر خود ايستاده بودم در روز ديوان او، ناگاه دربانان و خدمتكاران دويدند و گفتند: ابن الّرضا عليه السلام در در خانه ايستاده است پدرم با صداي بلند گفت: رخصت دهيد او را و به مجلس در آوريد.

ناگاه ديدم مردي داخل شد گندم گون و گشاده چشم و خوش قامت و نيكو روي و خوش بدن در اوّل سنّ جواني و من در او مهابتي و جلالتي مشاهده كردم چون نظر پدرم بر او افتاد از جاي جست و به استقبال او شتافت و هرگز نديدم كه چنين كاري نسبت به احدي از بني هاشم يا امرا خليفه يا فرزندان او بكند چون به نزديك او رسيد دست در گردن او در آورد و دستهاي او را بوسيد و دسن او ر گرفت و در جاي خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشست و با او سخن مي گفت و از روي تعظيم او را به كنيت خطاب مي نمود و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كرد. من از مشاهده اين احال تعجّب مي كردم ناگاه دربانان گفتند موفّق كه خليفه آن زمان بود مي آيد. و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مي آمد بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مي آمدند و از نزديك پدرم تا درگاه خليفه دو صف مي ايستادند تا آنكه خليفه مي آمد و بيرون مي رفت. و با وجود استماع آمدن خليفه باز پدرم روي به او داشت و با اوسخن مي گفت تا آنكه غلامان مخصوص او پيدا شدند. پس گفت: فداي تو شوم! اكنون اگر خواهي برخيز، غلامان خود را امر كرد كه او را از پشت صف مردم ببريد كه نظر يساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرم برخاست او را تعظيم كرد و ميان پيشانيش را بوسيد و او را روانه كرد و به استقبال خليفه رفت، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم كه اين مردكي بود كه پدرم اين قدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردي است از اكابر عرب حسن بن علي نام دارد و معروف است به ابن الرّضا پس تعجّب من زياد گرديد و در تمام آن روز در فكر و تحيّر بودم.

چون شب پدرم به عادتي كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد. من نزد او نشستم پرسيد كه حاجتي داري؟ گفتم: بلي، اگر رخصت فرمايي سؤال كنم. چون رخصت داد گفتم: اي پدر! كي بود آن مردي كه امروز بامداد در تعظيم و اكرام او مبالغه را از حّه گذرانيدي و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كردي؟ گفت: اي فرزند! اين امام رافضيان است، پس ساعتي ساكت شد و گفت: اي فرزند! اگر خلافت از بني عبّاس به در رود كسي از بني هاشم به غير آن مرد مستحقّ آن نيست، زيرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتّصاف او به زهد و عبادت و فضل و علم و كمال و عفّت نفس و شرافت نسب و علّو حسب و ساير صفات كماليّه، اگر مي ديدي پدر او را مردي بود در نهايت شرافت و جلالت و فضيلت و علم و فضل و كمال، پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم خشم من زياده گرديد و تفكّر و تحيّر من افزون شد.
بعد از آن پيوسته از مردم تفحّص احوال او مي نمودم، پس نسنيدم از وزراء و كتّاب و امراء و سادان و علويّان و ساير مردم به غير تعريف و توصيف و فضل و جلالت و علم و بزرگواري او امام رافضيان است. پس قدر و منزلت او در نظر من عظيم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زيرا كه از دوست و دشمن به غير نيكي و بزرگي او چيزي نشنيدم. پس مردي از اهل مجلس از او سؤال كند يا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟ جعفر مردي بود فاسق و فاجر وشرابخوار و بدكردار، مانند او كسي در رسوايي و بي عقلي و بدكاري نديده بودم، پس جعفر را مذمت بسيار كرد باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگام وفات حسن بن علي عليه السلام حالتي بر خليفه و ديگران عارض شد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امري تواند شد.

اين واقعه چنان بود كه روزي براي پدرم خبر آوردند كه ابن الّرضا رنجور شده، پدرم به سرعت تمام نزد خليفه رفت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه كرد يكي از ايشان تحرير خادم بود كه از محرمان خاصّ خليفه بود، امر كرد ايشان را كه پيوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت برود و از احوال او مطّلع گردند و طبيبي را مقرّر كرد كه هر بامداد و پسين نزد آن حضرت برود و از احوال او مطّلع باشد بعد از دور روز براي پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت صعب شده است و ضعف بر او مستولي گرديده است. پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند و قاضي القضاه را طلبيد و گفت ده نفر از علماي مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزد آن حضرت باشند.

ايشان اينها را براي آن مي كردند كه آن زهري كه به آن حضرت داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته. پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربيع الا ول آن امام مظلوم از دار فاني به سراي باقي رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهايي يافت.
چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد قيامتي در آن شهر برپا شد از جميع مردم صداي ناله و فغان و شيون بلند گرديد، خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد، جمعي را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره ها را تفحص نمايند شايد آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت را تفحص كنند كه مبادا حمل در ايشان باشد پس يكي از زنان گفت كه يكي از كنيزان آن جناب را احتمال حملي هست، خليفه نحرير خادم را بر او موكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود بعد از آن متوجه تجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند صغير و كبير و وضيع و شريف خلايق در جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند.

پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزراء و نويسندگان و اتباع خليفه و بني هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند و در آن روز سامره مانند صحراي قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه مردم چون از غسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ابوعيسي را فرستا كه بر آن جناب نماز كند چون جنازه آن جناب را براي نماز بر زمين گذاشتند ابوعيسي به نزديك حضرت آمده و كفن را از روي مبارك دور كرد و براي رفع تهمت خليفه علويان و هاشميان و امراء و وزراء و نويسندگان و قضات و علماء و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت: بياييد و نظر كنيد كه اين حسن بن علي فرزندزاده امام رضا عليه السلام است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسي آسيبي به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطباء و قضات و معتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معني شهادت مي دهند پس پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند بعد از نماز، آن جناب را در پهلوي پدر بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد؛ زيرا شنيده بود كه فرزند آن جناب بر عالم مستولي خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد كرد. چندان كه تفحص كردند چيزي از آن حضرت نيافتند و آن كنيز را كه گمان حمل به او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او مي كردند و اثري ظاهر نشد.

پس موافق مذهب اهل سنت، ميراث آن حضرت را قسمت كردند براي مادر و جعفر كذاب كه برادر آن جناب بود و مادرش دعوي كرد كه من وصي اويم و نزد قاضي به ثبوت رسانيده باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمي داشت. پس جعفر كذاب نزد پدر من آمد و گفت: مي خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايي، من تقبل مي نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم. پدرم از استماع اين سخن در خشم شد گفت: اي احمق! منصب برادر تو منصبي نيست كه به مال و تقبل توان گرفت و سالها است كه خلفاء شمشير كشيده اند و مردم را مي كشند و زجر مي نمايند كه [مردم] از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند نتوانستند اگر تو نزد شيعيان مرتبه امامت داري همه به سوي تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديگري نيست و اگر نزد ايشان مرتبه اي نداري خليفه و ديگري اين مرتبه را براي تو تحصيل نمي توانند كرد. و پدرم به اين سخن خفت عقل و سفاهت و عدم ديانت او را دانست امر كرد ديگر او را به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم فوت شد، تا امروز خليفه تفحص از فرزند آن جناب مي كند و بر آثار او مطلع نمي شود و دست بر او نمي يابد. (1)

ابن بابويه به سند معتبر از ابوالاديان روايت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را مي نمودم و نامه هاي آن جناب را به شهرها مي بردم. پس روزي در بيماري اي كه در آن مرض به عالم بقاء رحلت فرمودند مرا طلبيدند و نامه اي چند نوشتند به مداين و فرمودند كه بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهي شد و صداي شيون از خانه من خواهي شنيد و مرا در آن وقت غسل دهند، ابوالاديان گفت: اي سيد! هرگاه اين واقعه هائله روي دهد امر امامت با كيست؟ فرمود: هركه جواب نامه مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من، گفتم: ديگر علامتي بفرما، فرمود: هر كه بر من نماز كند او جانشين من خواهد بود، گفتم: ديگر بفرما، گفت: هركه بگويد كه در هميان چه چيز است او امام شما است. ابوالا ديان گفت: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كدام هميان، پس بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم چنانچه فرموده بود.

روز پانزدهم داخل سامره شدم صداي نوحه و شيون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر [كذاب] را ديدم كه به در خانه نشسته و شيعيان برگرد او بر آمده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت به امامت خود مي گويند، پس من در خاطر خود گفتم كه اگر اين امام است امامت نوع ديگر شده، اين فاسق كي اهليت امامت دارد؛ زيرا كه پيشتر او را مي شناختم كه شراب مي خورد و قمار مي باخت و طنبور مي نواخت. پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤال از من نكرد، در اين حال (عقيد خادم) بيرون آمد و به جعفر كذاب خطاب كرد كه برادر تو را كفن كرده اند بيا و بر او نماز كن، جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند چون به صحن خانه رسيديم ديديم كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را كفن كرده بر روي نعش گذاشته اند پس جعفر پيش ايستاد بر برادر اطهر خود نماز كند چون خواست تكبير گويد طفلي گندم گون پيچيده موي گشاده دنداني مانند پاره ماه بيرون آمد و رداي جعفر را كشيد و گفت: اي عمو! پس بايست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عق ايستاد و رنگش متغير شد.

آن طفل پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن جناب را در پهلوي امام علي نقي عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و گفت اي بصري بده جواب نامه را كه با تو است، پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه دو نشان از آن نشانها كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده بيرون آمدم پس حاجز وشابه جفعر گفت: براي آنكه حجت بر او تمام كند كه او امام نيست، گفت: كي بود آن طفل؟ جعفر گفت: كه واللّه! من او را هرگز نديده بودم و نمي شناختم. پس در اين حالت جماعتي از اهل قم آمدند و سؤال كردند از احوال حضرت امام حسن عسكري عليه السلام چون دانستند كه وفات يافته است پرسيدند كه امامت با كيست؟ مردم اشاره كردند به سوي جعفر، پس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند با ما نامه و مالي چند هست بگو كه نامه ها از چه جماعت است و مالها چه مقدار است [تا] ما تسليم كنيم.
جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غيب مي خواهند، در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب الا مر عليه السلام و گفت با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و همياني هست كه در آن هزار اشرفي هست؛ در آن ميان ده اشرف هست كه طلا را روكش كرده اند، آن جماعت نامه ها و مالها را تسليم كردند و گفتند هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مالها را بگيري او امام زمان است و مراد امام حسن عسكري عليه السلام همين هميان بود. پس جعفر كذاب رفت نزد معتمد كه خليفه به ناحق آن زمان بود و اين واقعه را نقل كرد، معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صيقل كنيز حضرت امام حسن عسكري عليه السلام را گرفتند كه آن طفل را به ما نشان ده، او انكار كرد و از او براي رفع مظنه ايشان گفت حملي دارم من از آن حضرت، به اين سبب او را به ابن ابي الشوارب قاضي سپردند كه چون فرزند متولد شد بكشند، بناگاه عبيداللّه بن يحيي وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه قاضي به خانه خود آمد. (2)
ايضا به سند معتبر از محمّد بن حسن روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكري عليه السلام در روز جمعه هشتم ماه ربيع الا ول سال دويست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد به سراي باقي رحلت فرمود و در همان شب نامه هاي بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود مگر جاريه آن جناب كه او را (صيقل) مي گفتند و غلان آن جناب كه او را (عقيد) مي ناميدند و آن كسي كه مردم بر او مطلع نبودند يعني حضرت صاحب الا مر عليه السلام. عقيد گفت كه در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبي طلبيد كه با مصطكي جوشانيده بودند خواست كه بياشامد، چون حاضر كرديم فرمود: اول آبي بياوريد كه نماز كنم.

چون آب آورديم دستمالي در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكي كه جوشانيده بودند گرفت كه بياشامد از غايت ضعف و شدت مرض دست مباركش مي لرزيد و قدح بر دندانهاي شريفش مي خورد، چون آب را بياشاميد و صيقل قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود. شهادت آن حضرت به اتفاق اكثري از محدثان و مورخان در هشتم ماه ربيع الا ول دويست و شصتم هجرت بود، شيخ طوسي در (مصباح) (3) اول ماه مذكور نيز گفته، و اكثر گفته اند كه روز جمعه بود، و بضي چهارشنبه و بعضي يكشنبه نيز گفته اند، و از عمر شريف آن حضرت بيست و نه سال گذشته بود و بعضي بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود. (4)
ابن بابويه و ديگران گفته اند كه معتمد آن حضرت را به زهر شهيد نمود. و در كتاب (عيون المعجزات) (5) از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه روزي به خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رفتم حضرت فرمود كه چگونه بود حال شما و آنچه مردم بودند از شك و ريب در باب امام بعد از من؟ گفتم: يابن رسول اللّه! چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير و كبير و شيعيان قم همه اعتقاد به امامت آن جناب نمودند، حضرت فرمود: مگر نمي داني كه هرگز زمين خالي از امام نمي باشد كه حجت خدا باشد بر خلق.

پس در سال دويست و پنجاه و نه هجرت حضرت، والده خود را به حج فرستاد و او را خبر داد به وفات خود در سال ديگر و فتنه هايي كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس اسم اعظم الهي و مواريث پيغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به صاحب الا مر عليه السلام تسليم كرد و مادر آن جناب متوجه مكه شد، و آن جناب در ماه ربيع الا خر سنه 260 از دنيا رحلت نمود و در سرّ من راءي در پهلوي پدر بزرگوار خود مدفون گرديد و عمر شريف آن جناب بيست و نه سال بود (تمام شد آنچه از جلاءالعيون نقل شده بود). (6)
شيخ طوسي به سند خود روايت كرده از ابوسليمان داود بن غسان بحراني كه گفت: خواندم نزد ابوسهل اسماعيل بن علي نوبختي كه شيخ متكلمين از اصحاب ما بوده در بغداد و صاحب جلالت بوده در دين و دنيا و كتي تصنيف كرده از جمله (كتاب الا نوار در تواريخ ائمه اطهار عليهم السلام) كه فرمود ولادت با سعادت حضرت حجه بن الحسن عليه السلام به سامراء واقع شد سال دويست و پنجاه و شش. والده آن حضرت نامش صيقل و كنيه آن حضرت ابوالقاسم بوده به همين كنيه وصيت كرده بود رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و فرموده اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است، لقب او مهدي است و او است حجت و امام منتظر و صاحب الزمان عليه السلام.

پس ابوسهل گفت كه داخل شدم بر امام حسن عسكري عليه السلام در مرضي كه به همان مرض از دنيا رحلت فرمود و در نزد آن حضرت بودم كه امر فرمود خادم خود عقيد را و اين خادمي بود سياه از اهل نوبه و خدمت كرده بود حضرت امام علي نقي عليه السلام را و پروريده و بزرگ كرده بود امام حسن عليه السلام را فرمود: اي عقيد! بجوشان از براي من آب را با مصطكي، پس جوشانيد و صيقل جاريه كه مادر حضرت حجت عليه السلام باشد آن آب را براي امام حسن عسكري عليه السلام آورد.

پس همين كه قدح را به دست آن حضرت داد و خواست بياشامد و دست مباركش لرزيد و قدح به دندانهاي ثناياي نازنينش خورد پس قدح را از دست نهاد و به عقيد فرمود داخل اين اطاق مي شوي مي بيني كودكي را به حال سجده، او را بياور نزد من. ابوسهل گويد كه عقيد گفت من داخل شدم به جهت پيدا كردن آن طفل ناگاه نظرم افتاد به كودكي كه سر به سجده نهاده بود و انگشت سبابه را به سوي آسمان بلند كرده بود پس سلام كردم بر آن جناب آن حضرت مختصر كرد نماز را و چون تمام كرد عرض كردم كه سيد من مي فرمايد تو را كه نزد او بروي، پس در اين هنگام مادرش صيقل امد و دستش را گرفت و برد او را به نزد پدرش امام حسن عليه السلام، ابوسهل مي گويد: چون آن كودك به خدمت امام حسن عليه السلام رسيد سلام كرد نگاه كردم بر او، (وَ اِذا هَُو دُرِّيُّ اللُّؤنِ وَ في شَعْرِ رَاءْسِهِ قَطَطُ مُفَلَّجُ الاَسْنانِ)؛ يعني ديدم كه رنگ مباركش روشنايي و تلا لو دارد و موي سرش به هم پيچيده و مجعد است و مابين دندانهايش گشاده است، همين كه امام حسن عليه السلام نگاهش به كودكش افتاد بگريست و فرمود: (يا سَيَدَ اَهْل بَيْتِِه اَسْقِني الْماء فَاِنّي ذاهِبٌ اِلي رَبّي).
اي سيد اهل بيت خود! مرا آب بده همانا من مي روم به سوي پروردگار خود، يعني وفاتم نزديك شده. پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانيده با مصطكي را گرفت به دست خويش و حركت داد لبهايش را و سيرابش كرد، چون امام حسن عليه السلام آب را آشاميد فرمود: مرا مهيا كنيد از براي نماز. پس در كنار آن حضرت دستمالي افكندند و آن طفل وضو داد پدر خود را به يك مرتبه، يك مرتبه، يعني به اقل واجب و مسح كرد بر سر و قدمهاي او، پس امام حسن عليه اللام به وي فرمود: بشارت باد تو را اي پسرك من! تويي صاحب الزمان و تويي مهدي و حجت خدا بر روي زمين و تويي پسر من و كودك من و منم پدر تو، تويي محمّد بن الحسن بن علي بن محمّد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام و پدر تو است رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و تويي خاتم ائمه طاهرين و بشارت داد به تو رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و نام و كنيه داد تو را، و اين عهدي است به سوي من از پدرم و از پدرهاي طاهرين تو.
(صَلَّي اللّهُ عَلي اَهْلِ الْبَيْتِ رَبَّنا اِنَّهُ حَميدٌ وَ مَجيدٌ).
پس وفات كرد امام حسن عليه السلام در همان وقت صلوات اللّه عليهم اجمعين. (7)
شيخ طوسي روايت كرده از حضرت امام حسن عسكري عليه السلام كه فرمود: قبر من در سرّ من راءي امان است از براي اهل دو جانب از بلاها و عذاب خدا. (8)
مجلسي اول رحمه اللّه (اهل دو جانب) را به شيعه و سني معني كرده و فرموده كه بركت آن حضرت دوست و دشمن را احاطه كرده است چنانكه قبر كاظمين عليهم السلام سبب امان بغداد شد، و شيخ اجل علي بن عيسي اربلي در كتاب (كشف الغمه) كه در سنه ششصد و هفتاد و هفت تاءليف كرده نقل نموده كه حكايت كرد براي من بعض اصحاب كه مستنصرباللّه خليفه عباسي يكسال به سامره رفت و زيارت كرد عسكريين عليهم السلام را، و چون از روضه مقدسه آن دو امام بيرون آمد رفت به زيارت تربت خلفاء آل عباس از پدران و اهل بيت خود و قبور ايشان در قبه اي بود كه خرابي و ويراني به آن رو برده بود و باران داخل آن مي گشت و بر قبرها و تربت ايشان فضله هاي طيور و پرندگان بود. علي بن عيسي مي گويد كه من هم مشاهده كرده ام تربت ايشان را به همين حال پس به مستنصر گفتند كه شما خليفه هاي روي زمين و پادشاهان دنيا مي باشيد و از براي شما است فرمان و امر در عالم و قبرهاي پدران شما به اين كيفيت و حال باشد، نه كسي زيارت كند ايشان را و نه به خاطري خطور شوند و نداشته باشند يك كسي را كه فضلات و كثافات را از ايشان دور كند و قبور اين علويين مزاري است به اين خوبي و پاكيزگي كه مشاهده مي نماييد با پرده ها و قنديلهاي آويخته و فرشها و گستردنيها و فراش و خادم و شمع و بخور و غير ذلك. مستنصر خليفه گفت: اين امري است آسماني، يعني از جانب خدا است و حاصل نمي شود به كوشش و اجتهاد ما و اگر ما مردم را بر اين كار واداريم قبول نخواهند كرد و زور و سعي ما در اين باب فايده نخواهد نمود. و راست گفته زيرا كه اعتقادات به قهر و غلبه حاصل نخواهد شد و به اكراه نتوان اعتقاد در كسي پديد آورد. انتهي. (9)

***

1- (جلاءالعيون) علامه مجلسي ص 199 995، (كمال الدّين) ابن بابويه 1/40.

2- (جلاءالعيون) علامه مجلسي ص 995 997، (كمال الدّين) 2/475.

3- (مصباح المتهجد) ص 550.

4- (جلاءالعيون) ص 997.

5- (عيون المعجزات) ص 140.

6- (جلاءالعيون) ص 991 998.

7- (الغيبه) شيخ طوسي ص 164 165.

8- (تهذيب الاحكام) شيخ طوسي 6/93.

9- ترجمه (كشف الغمه) 3/437.