بازگشت

ازدواج امام هادي


يكي از اصحاب و همسايگان امام هادي عليه السلام به نام بشر بن سليمان حكايت نمايد :
عليه السلام مرا به حضور طلبيد ، همين كه نزد آن حضرت وارد شدم ، فرمود : تو از خانواده انصار و از دوستان و علاقه مندان ما هستي ، شما مورد اطمينان و وثوق ما بوده ايد ، چنانچه ممكن باشد ، امروز مأ موريّتي محرمانه براي ما انجام بده و در آن فضيلتي را براي خود كسب نما .
بيست دينار بود ، تحويل من داد و سپس اظهار داشت : به سمت بغداد حركت كن ، چون وارد بغداد شدي كنار لنگرگاه رود دجله مي روي ؛ در آنجا كنيزفروشان ، كنيزان خود را عرضه كرده اند و مأ مورين حكومتي و نيز عدّه اي از اشراف زادگان مشغول انتخاب و خريد كنيزان دلخواه خود هستند .
تو نزديك نمي روي ، بلكه از دور شاهد جريان باش تا آن كه شخصي به نام عمر بن زيد نَخّاس ، كنيزي را با اين خصوصيّات كه دو پيراهن ابريشمين پوشيده براي فروش عرضه مي كند .
ولي كنيز امتناع مي ورزد و قبول نمي كند و هيچ كدام از خريداران را نمي پسندد؛ در همين موقع صدائي را به زبان رومي مي شنوي كه مي گويد : به من بي حرمتي شد و آبرويم رفت .
و خريداران با شنيدن اين سخن ، سعي مي كنند كه او را به هر قيمتي كه شده خريداري كنند؛ ولي او نمي پذيرد .
فروشنده به كنيز گويد : چاره اي جز فروش تو ندارم .
كنيز جواب دهد : صبر كن ، شخص مورد علاقه ام خواهد آمد .
پس تو در همين لحظه نزد فروشنده مي روي و مي گوئي نامه اي برايت آورده ام و من وكيل صاحب نامه هستم ، اگر مايل باشيد من كنيز را براي صاحب نامه خريداري مي كنم .
بشر بن سليمان گويد : تمام آنچه را مولايم فرمود ، انجام دادم و چون كنيز چشمش به نامه افتاد ، گفت : مرا به صاحب همين نامه بفروش كه من پذيراي او هستم و اگر چنين نكني من خودكشي مي نمايم .
بعد از آن ، كنيز را به همان مقدار پولي كه حضرت داده بود خريدم و كنيز بسيار خوشحال و مسرور گشت و آن نامه را گرفت و مرتّب مي بوسيد و بر چشم و صورت خود مي نهاد .
گفتم : اي كنيز! نامه اي كه صاحب آن را نمي شناسي ، چگونه برايش اين همه احترام مي گذاري ؟!
گفت : تو نسبت به اولياء خدا و فرزندان پيغمبران (صلوات اللّه عليهم ) معرفت و شناخت كافي نداري ، پس خوب گوش كن ، تا تو را آگاه سازم . و سپس افزود : من مليكه ، دختر يشوعا – پسر قيصر روم – هستم و جدّ مادريم ، شمعون وصيّ و جانشين حضرت عيسي مسيح عليه السلام مي باشد .
جدّ من – قيصر – خواست تا مرا با پسر برادرش تزويج نمايد كه موانعي غيرطبيعي مانع آن شد و مجلس عقد و نيز مراسم جشن متلاشي گرديد . در آن شب ، حضرت عيسي و شمعون عليهما السلام را در خواب ديدم كه در قصر جدّم – قيصر – حضور دارند و حضرت محمّد مصطفي صلي الله عليه و آله و نيز دامادش عليّ بن ابي طالب و تعدادي از فرزندانشان عليهم السلام وارد قصر شدند و با عيسي و شمعون مصافحه و معانقه كردند .
سپس حضرت محمّد صلي الله عليه و آله اظهار داشت :
ما آمده ايم تا مليكه – نوه شمعون – را براي فرزندم ابومحمّد امام حسن عسكري عليه السلام خواستگاري نمائيم .
حضرت عيسي به شمعون فرمود : شرافت و فضيلت ، به تو روي آورده است ؛ شمعون نيز پذيرفت و در همان مجلس خطبه عقد مرا جاري كردند .
از آن لحظه به بعد ، من نسبت به ابومحمّد امام حسن عسكري عليه السلام عشق و علاقه شديدي در درون خود احساس كردم و اين راز را مخفي نگه داشتم .
و هر روز و هر لحظه محبّت و علاقه ام شدّت مي گرفت تا جائي كه سخت مريض شدم و تمام پزشكان را براي معالجه و درمانم آوردند؛ ولي از درمان ناراحتي من ناتوان گشتند . پس از گذشت چند شب ، حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها را در خواب ديدم كه به همراه حضرت مريم سلام اللّه عليها به ديدار من آمده اند . من به حضرت زهراء سلام اللّه عليها عرضه داشتم : چرا فرزندت ابومحمّد با من قطع رابطه كرده است ؛ و او را نمي بينم ؟حضرت زهراء عليها السلام فرمود : تا هنگامي كه مشرك و بر دين نصاري باشي ، او نزد تو نخواهد آمد .
و سپس حضرت زهراء سلام اللّه عليه شهادتين را بر من تلقين نمودند و من گفتم : (أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ، و أ نّ محمّداً رسول اللّه ) و با اقرار و اعتقاد بر اين كلمات ، مسلمان شدم .
شب بعد كه بسيار شيفته ديدار حضرت ابومحمّد عليه السلام بودم ، او را در خواب ديدم و گفتم : بر من جفا نمودي ، كه مرا در آتش محبّت و عشق خودت رها كرده اي ؟فرمود : چون مسلمان شدي ، هر شب به ديدار تو خواهم آمد تا خداوند وسيله زناشوئي ما را فراهم نمايد .
و مدّتي بعد از آن ، لشكر اسلام بر ما هجوم آورد و با پيروزي آن ها ما اسير شديم ، كه امروز وضعيّت مرا اين چنين مشاهده مي كني ؛ و تا به حال هر كه نام مرا جويا شده ، گفته ام من نرجس هستم .
بشر بن سليمان در پايان افزود : وقتي آن بانو را نزد حضرت ابوالحسن ، امام هادي عليه السلام آوردم ، خواهرش حكيمه را خواست و به او فرمود : اين همان زني است كه قبلا اوصاف او را گفته بودم ، پس آن دو حكيمه و نرجس همديگر را در آغوش گرفته و يكديگر را بوسيدند .
سپس امام هادي عليه السلام خواهرش حكيمه را مخاطب قرار داد و فرمود : اي حكيمه ! مليكه را همراه خود بِبَر و احكام دين اسلام را به او بياموز تا فرا گيرد .

***