بازگشت

چه كنم؟


از خواب خوش آن شب جاودانه بيدار شدم، اما ترسيدم خواب خود را بر پدر و جدم بازگويم. از آن پس قلبم از محبت حضرت عسكري عليه السلام مالامال شد، به گونه اي كه از آب و غذا دست شستم و به همين جهت بسيار ضعيف و ناتوان شدم و به بيماري سختي دچار گشتم. جدم، بهترين پزشكان كشور را يكي پس از ديگري براي نجات من فراخواند، اما بيهوده بود و آنان كاري از پيش نبردند و هنگامي كه جدم از نجات من نوميد شد به من گفت: نور ديده ام! دخترم! براي نجات جان و شفاي بيماريت چه كنم؟ آيا چيزي به نظرت نمي رسد؟ من گفتم: نه! من درهاي نجات را به روي خود مسدود مي نگرم، شما اگر ممكن است دستور دهيد اسيران مسلمان را از زندان ها و شكنجه گاه ها آزاد كنند و زنجير از دست و پاي آنان بردارند و بر آنها مهر ورزند و آزادشان سازند، اميد كه در برابر اين مهر به اسيران و غريبان، حضرت «مسيح» و مادرش «مريم» مرا شفا بخشند. جدم به خواسته ي من جامه عمل پوشاند و براي شفاي من، همه اسيران مسلمان را آزاد ساخت و من نيز خويشتن را اندكي سالم و با نشاط نشان دادم و كمي غذا خوردم و جدم شادمان گرديد و بر محبت بر اسيران و احترام به آنان تأكيد كرد.

***