بازگشت

زنان حضرت امام حسن عسكري


در كتاب جنات الخلود مي نگارد: حضرت امام حسن عسكري عليه آلاف التحية و الثناء زن عقدي دائمي و زن صيغه اي نداشت. زوجه ي آن حضرت فقط منحصر بود به مادر حضرت ولي عصر امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف.

صدوق از بشر (به كسر باء و سكون شين) ابن سليمان كه از فرزندان ابوايوب انصاري و شيعيان خصوصي حضرت هادي و حضرت عسكري و در شهر سامره از همسايگان آن بزرگواران به شمار مي رفت روايت مي كند كه گفت: يك روز خادم امام علي النقي كه كافور نام داشت از طرف آن حضرت نزد من آمد و گفت: امام عليه السلام تو را مي خواهد.

موقعي كه من به حضور آن حضرت مشرف شدم و نشستم به من



[ صفحه 96]



فرمود: تو از فرزندان انصار به شمار مي روي، ولايت و دوستي ما اهل بيت از زمان پيامبر خدا هميشه در ميان شما بوده است، شما پيوسته محل اعتماد ما بوده ايد. من در نظر دارم تو را در ميان شيعيان به فضيلتي مقدم بدارم و جاي دارد كه تو بر آن سبقت بگيري من تو را به اسراري آگاه مي نمايم، يكي از آن ها اين است كه تو را مي فرستم تا كنيزي را از برايم خريداري نمائي.

آنگاه آن حضرت نامه ي نيكوئي به خط و لغت فرنگي نوشت و آن را به مهر مبارك خود ممهور نمود، كسيه ي زري بيرون آورد كه حاوي دويست و بيست (220) اشرفي بود.

پس از اين جريان به من فرمود: اين نامه و پول را مي گيري و متوجه بغداد مي شوي و در موقع چاشت (يعني يك ساعت پس از طلوع آفتاب) فلان روز بر سر جسر حاضر مي گردي، موقعي كه كشتي اسيران به ساحل رسيد گروهي از كنيزان را در آن خواهي ديد، پس از آن گروهي از گماشتگان امراء بني عباس و جمع قليلي از جوانان عرب را مي بيني كه در اطراف اسيران اجتماع مي كنند.

تو در آن موقع از دور به برده فروشي نظر كن كه نام وي عمرو بن يزيد است. در آن موقعي كه وي كنيزان خود را به مشتريان عرضه مي كند تو آن كنيزي را از او خريداري مي كني كه داراي فلان و فلان اوصاف است.

آنگاه امام عليه السلام پس از اين كه آن اوصاف را براي من شرح داد فرمود: آن كنيز جامه ي حريري پوشيده، وي از نظر كردن مشتريان و دست نهادن بر بدنش جلوگيري و خودداري مي كند



[ صفحه 97]



همين كه صداي رومي او را از پشت پرده شنيدي بدان كه به زبان رومي مي گويد: آه كه پرده ي عصمتم پاره شد.

در همين موقع است كه يكي از خريداران مي گويد: من اين كنيز را براي اين كه با عفت و عصمت است به مبلغ سيصد (300) اشرفي مي خرم. ولي آن كنيز به لغت عبري به آن شخص خريدار مي گويد: اگر تو به شكل و شمائل حضرت سليمان و صاحب پادشاهي وي شوي و نزد من آئي من به تو راغب نخواهم شد، مال خود را ضايع منماي و در عوض من ده!!

پس از اين گفتگوها است كه آن برده فروش به آن كنيز مي گويد: نمي دانم با تو كه به هيچ خريداري راضي نمي شوي چه عملي انجام دهم؟! در صورتي كه جز فروختن تو چاره اي نخواهد بود؟!

آن كنيز در جواب خواهد گفت: چقدر عجله مي كني آيا نه چنين است كه بايد مشتري مطابق ميل من پيدا شود كه من از لحاظ وفاداري و ديانت به وي اطمينان داشته باشم؟!

همين كه گفتگو بدين جا رسيد تو نزد صاحب آن كنيز مي روي و مي گوئي: من نامه اي از يكي از بزرگان اشراف و بزرگان آورده ام كه با لغت و خط فرنگي از روي محبت و مهرباني نوشته شده و او كرم و سخاوت و وفاداري خود را در اين نامه درج كرده است، شما اين نامه را به آن كنيز بده، چنان چه پس از قرائت به صاحب اين نامه راضي شود من از طرف آن مرد شريف وكالت دارم كه اين كنيز را از برايش خريداري نمايم؟!

بشر بن سليمان مي گويد: آنچه كه امام علي النقي (ع)



[ صفحه 98]



فرموده بود عملي شد و من هم آنها را انجام دادم.

موقعي كه چشم آن كنيز به نامه ي مبارك حضرت امام علي النقي عليه السلام افتاد بسيار گريست، آنگاه به عمرو بن يزيد گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش آنگاه سوگندهاي بزرگي خورد و گفت: چنانچه مرا به صاحب اين نامه نفروشي من خويشتن را هلاك خواهم كرد!!

راوي مي گويد: من پس از اين جريان درباره ي قيمت كنيز با آن برده فروش گفتگوي بسيار كردم تا اين كه وي به همان قيمتي كه حضرت امام علي النقي عليه السلام فرموده بود راضي شد.

پس از اين كه من پول دادم و كنيز را خريدم وي خندان و خوشحال و با من متوجه آن حجره اي شد كه در بغداد گرفته بودم وقتي داخل حجره شديم ديدم وي نامه ي حضرت امام علي النقي عليه السلام را مي بوسيد به چشمان خود مي ماليد، به صورت و بدن خود مي نهاد.

من با تعجب به آن كنيز گفتم: نامه اي را مي بوسي كه صاحب آن را نمي شناسي؟!!

وي در جوابم گفت: اي شخصي كه به عظمت و بزرگواري فرزندان و اوصياي پيامبران پي نبرده اي! كاملا به سخن من توجه كن تا تو را از اوضاع و احوال خويشتن آگاه نمايم:

بدان كه من مليكه دختر يشوعا كه فرزند قيصر پادشاه روم است مي باشم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن صفا كه وصي حضرت عيسي عليه السلام بود به شمار مي رود.

اكنون گوش بدار تا تو را از يك موضوع عجيبي آگاه نمايم



[ صفحه 99]



بدان كه جدم قيصر در نظر گرفت مرا در سن سيزده سالگي براي پسر برادر خود تزويج كند، پس از اين تصميم بود كه تعداد سيصد (300) نفر از نسل حواريون عيسي و علماي نصارا و عابدهاي آنان و تعداد هفتصد (700) نفر از متنفذين و تعداد چهار هزار (4000) نفر از سرلشگران و بزرگان سپاه و سركردگان قبائل را در قصر خود جمع كرد.

آنگاه دستور داد تا تختي را حاضر كردند كه آن را در ايام پادشاهي خويش به انواع و اقسام جواهر مرصع كرده بود، آن تخت را بر روي چهل پايه نصب نمودند، بت ها و چليپا (يعني صليب هاي) خود را بر بلندي هاي آن قرار دادند، پسر برادر خود را بر فراز آن تخت جاي داد.

در همين موقع بود كه كشيشان انجيل ها را براي تلاوت سر دست گرفتند. ناگاه بتها و چليپاها همه سرنگون و بر روي زمين افتادند، پايه هاي تخت خراب و تخت واژگون شد، برادرزاده ي پادشاه از تخت به زير افتاد و بيهوش گرديد.

همين كه كشيش ها با اين منظره مواجه شدند رنگشان دگرگون و اعضاي آنان دچار رعشه و لرزه شد!! بزرگ آنان به جدم گفت:اي پادشاه! ما را از اين موضوع معاف بدار! زيرا نحوست هائي كه از اين عقد و ازدواج بروز كرد نشان مي دهند كه دين مسيح بزودي باطل خواهد شد؟!

جدم اين موضوع را به فال بد گرفت. آنگاه به كشيش ها و علماء گفت: اين تخت را براي دومين بار نصب كنيد و چليپاها را به جاي خود قرار دهيد، برادر اين داماد بدبخت را به جاي وي



[ صفحه 100]



بياوريد شايد سعادت وي پس از تزويج او با اين دختر باعث برطرف شدن اين نحوست ها شود؟

موقعي كه دستور جدم را عملي كردند و برادر داماد را بر فراز تخت جاي دادند و كشيش ها به تلاوت انجيل مشغول گرديدند با همان منظره مواجه شدند و نحوست اين برادر كمتر از نحوست وي نبود، آنان نتوانستند بفهمند كه اين موضوع از سعادت ديگري است، نه براي نحوست آن دو برادر.

پس از اين جريان بود كه مردم پراكنده شدند و جدم داخل حرم سراي خود شد و پرده هاي خجلت را در آويخت.

همين كه شب شد و من خوابيدم در عالم رؤيا ديدم حضرت مسيح و شمعون و گروهي از حواريون در قصر جدم اجتماع كرده اند منبري از نور كه سر به فلك كشيده بود در همان موضعي نصب نموده اند كه جدم آن تخت را نصب كرده بود.

آنگاه ديدم حضرت محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله با دامادش حضرت علي بن ابيطالب و گروهي از امامان عليهم السلام قصر جدم را به نور خود روشن نمودند. پس از ورود آن بزرگواران حضرت مسيح عليه السلام را ديدم كه با ادب تمام با كمال تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله شتافت.

پيامبر اسلام به حضرت مسيح فرمود: يا روح الله! ما آمده ايم مليكه را كه فرزند وصي تو شمعون است براي فرزندم خواستگاري نمائيم، آنگاه به حضرت امام حسن عسكري فرزند آن كسي كه تو نامه ي او را به من دادي اشاره نمود.



[ صفحه 101]



بعد از اين گفتگوها پيغمبر اسلام متوجه شمعون شد و به وي فرمود: شرافت دنيوي و اخروي نصيب تو شده، جاي دارد كه با آل محمد صلي الله عليه و آله وصلت نمائي!!

شمعون در جواب رسول خدا گفت: آري وصلت مي كنم. پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله خطبه اي انشاد كرد و با حضرت مسيح مرا از براي امام حسن عسكري عليه السلام عقد كردند و حضرت خاتم الانبياء با حواريون بر آن عقد گواه شدند.

موقعي كه از خواب بيدار شدم از بيم اين كه مبادا كشته شوم آن خواب را براي جدم نقل ننمودم، اين گنج رايگان را در سينه نهان كردم، آتش محبت حضرت امام حسن عسكري روز به روز در كانون سينه ام به شدت مشتعل مي شد، سرمايه ي صبر و قرار مرا به باد فنا مي داد، سرانجام كار من به جائي رسيده بود كه از خوردن و آشاميدن محروم شدم، هر روز چهره ام زرد و از بدنم كاهيده مي شد، آثار عشق نهاني از باطن به ظاهر بروز مي كرد.

در شهرهاي روم دكتري نبود مگر اين كه جدم او را براي معالجه ي من احضار كرد، ولي معالجات آنان كوچكترين اثري نمي بخشيد.

پس از اين كه جدم از آن معالجات نتيجه اي نگرفت يك روز به من گفت: اي نور چشمانم! آيا در دل آرزوي دنيوي داري تا من آن را برآورم؟!

گفتم: اي جد عزيز! من درهاي شفا و فرج را به روي خود بسته مي بينم. اگر آن اذيت و آزارهائي را كه در محبس به مسلمين



[ صفحه 102]



زنداني مي رسانند برطرف كني، غل و زنجير را از گردن آنان برداري، ايشان را آزاد نمائي اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش مرا شفا دهند؟

موقعي كه جدم اين خواسته ي مرا انجام داد من اندكي اظهار صحت كردم و مختصري غذا مي خوردم. بعد از اين جريان بود كه جدم اسيران مسلمين را عزيز و گرامي مي داشت.

مدت چهارده شب كه از اين موضوع گذشت در عالم خواب ديدم كه حضرت فاطمه ي زهراء سلام الله عليها در حالي كه حضرت مريم با هزار (1000) كنيز از حوريان بهشتي در جوار آن بانوي معظمه بودند به ديدن من آمد. حضرت مريم به من فرمود: اين بانوي با عظمت حضرت زهراي اطهر و مادر شوهر تو كه امام حسن عسكري است مي باشد.

من دست به دامن فاطمه ي اطهر شدم و پس از اين كه گريستم به آن حضرت گفتم: فرزندت حضرت عسكري به من جفا و از ديدن من ابا مي كند.

فاطمه ي زهراء در جوابم فرمود: چگونه فرزند من به ديدن تو بيايد در صورتي كه تو براي خدا قائل به شريك هستي و بر مذهب ترساياني و خواهرم حضرت مريم از دين تو بيزاري مي جويد، چنانچه مايل باشي خدا و حضرت مريم از تو راضي باشند و امام حسن عسكري به ديدن تو بيايد بايد اسلام بياوري و بگوئي:

اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

وقتي من اين دو جمله را گفتم حضرت زهراي اطهر مرا به سينه ي خود چسبانيد، آنگاه به من فرمود: اكنون در انتظار



[ صفحه 103]



فرزندم باش كه من وي را به سوي تو خواهم فرستاد.

موقعي كه از خواب بيدار شدم همچنان آن دو جمله را به زبان جاري مي نمودم و در انتظار ديدار حضرت امام حسن عسكري به سر مي بردم.

همين كه شب آينده فرارسيد من خوابيدم و خورشيد جمال آن حضرت را در عالم رؤيا ديدم، در عالم خواب به آن بزرگوار گفتم: اي محبوب من! بعد از اين كه دلم را اسير محبت خويش نمودي پس چرا از زيارت جمالت محرومم كردي؟!

فرمود: من بدين جهت نزد تو نمي آمدم كه مشرك بودي اكنون كه مسلمان شدي همه شب نزد تو خواهم بود تا اين كه خداي توانا من و تو را به حسب ظاهر به يكديگر برساند و...

بشر بن سليمان به آن بانوي معظمه گفت: بگو بدانم: چگونه در ميان اسيران جاي گرفتي؟!

وي گفت: حضرت امام حسن عسكري در يكي از شبها به من فرمود: جد تو در فلان روز لشكري به جنگ مسلمانان مي فرستد. خود او نيز به دنبال آنان مي رود، تو نيز خود را به طوري كه شناخته نشوي در ميان كنيزان و خدمتگذاران مي اندازي و از فلان راه به دنبال جد خود مي روي. موقعي كه من گفته ي امام عسكري را انجام دادم پيشروان لشكر مسلمين با ما مصادف شدند و ما را اسير نمودند آخر كار من همان بود كه تو مشاهده كردي و تا كنون غير از تو كسي نمي داند كه من دختر پادشاه روم هستم، وقتي اسرا را تقسيم كردند من سهم پيرمردي شدم، وي از نام من پرسش كرد؟ گفتم: نام من: نرجس است، او گفت: اين نام كنيزان است.



[ صفحه 104]



بشر بن سليمان مي گويد: به آن كنيز گفتم: چقدر جاي تعجب است كه تو از اهل فرنگ هستي و زبان عربي مي داني؟!

او در جوابم گفت: چون جدم خيلي به من محبت و علاقه داشت و مي خواست كه مرا متأدب به آداب حسنه نمايد لذا زن مترجمي را كه زبان فرنگي و عربي را به خوبي مي دانست تعيين كرده بود كه هر صبح و شام مي آمد و زبان عربي را به من ياد مي داد تا اين كه زبانم به اين لغت جاري و آشنا گرديد.

بشر مي گويد: من آن بانوي معظمه را به سامره بردم و به حضرت امام علي النقي عليه السلام سپردم. حضرت امام علي النقي متوجه آن بانو شد و به وي فرمود: خداي توانا چگونه تو را از عزت دين مقدس اسلام و از ذلت دين نصارا و بزرگواري حضرت محمد و فرزندان او آگاه نمود؟!

وي در جواب امام هادي گفت: يابن رسول الله! موضوعي را كه تو از من بهتر مي داني چگونه شرح دهم؟

امام هادي عليه السلام به او فرمود: من مي خواهم تو را به يكي از دو موضوع خوشحال و مسرور نمايم: 1 - يا اين كه مبلغ ده هزار (10000) اشرفي به تو عطا كنم 2 - و يا اين كه تو را از شرافت ابدي آگاه نمايم؟

او در جواب امام عليه السلام گفت: مرا از شرافت ابدي آگاه نما، زيرا من ارزشي براي مال دنيا قائل نيستم.

حضرت هادي عليه السلام فرمود: بشارت باد تو را به فرزندي كه پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد شد و زمين را پس از آن كه پر از ظلم و ستم شده باشد پر از عدل و داد خواهد كرد.



[ صفحه 105]



آن بانوي با سعادت گفت: يك چنين فرزندي از چه كسي به من نصيب خواهد شد؟! فرمود: از آن كسي كه پيامبر اسلام تو را براي او خواستگاري نمود.

بعد از اين سخنان بود كه امام هادي از آن بانوي محترمه پرسش كرد: حضرت مسيح و وصي او قرار به عقد چه كسي در آوردند؟ گفت: به عقد فرزند تو حضرت امام حسن عسكري.

حضرت هادي فرمود: فرزند مرا مي شناسي؟

گفت: از آن موقعي كه من بدست بهترين زنان عالم يعني حضرت فاطمه ي زهراء مسلمان شده ام شبي بر من نگذشته است كه حضرت عسكري نزد من نيامده باشد.

امام علي النقي پس از اين مكالمات به خادم خويش كه او را كافور مي گفتند فرمود: برو خواهرم حكيمه خاتون را حاضر نماي وقتي حكيمه خاتون وارد شد حضرت هادي به وي فرمود: اين همان كنيزي است كه مي گفتم. حكيمه خاتون آن بانوي با سعادت را دربر گرفت و نوازش بسيار كرد.

حضرت هادي عليه السلام به حكيمه خاتون فرمود: اين بانو را در منزل خود مي بري، واجبات و مستحبات مذهبي را به او تعليم مي دهي كه وي زوجه ي امام حسن عسكري و مادر حضرت صاحب الامر است.