بازگشت

تاريخ شهادت امام


ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند از مردي از اهل قم كه گفت: روزي حاضر شدم در مجلس احمد بن عبيدالله بن خاقان كه از جانب خلفا والي اوقات و صدقاف بود در قم، و نهايت عداوت نسبت به اهل بيت داشت، پس در مجلس او مذكور شد احوال سادات علوي كه در سر من رأي مي بودند و مذهبهاي ايشان و صلاح و فساد ايشان و قرب و منزلت ايشان نزد خليفه هر زمان.

احمد بن عبيدالله گفت كه: من در سر من رأي نديدم از سادات علوي كسي مانند حسن بن علي عسكري (عليه السلام) در علم و زهد و ورع و زهادت و وقار و مهابت و عفت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفا، و امرا و سادات و ساير بني هاشم او را مقدم مي داشتند بر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مي نمودند، و همچنين وزرا و امرا و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اي فرونمي گذاشتند.



[ صفحه 1250]



من روزي در بالاي سر پدر خود ايستاده بودم در روز ديوان او، ناگاه دربانان و خدمتكاران دويدند و گفتند: ابن الرضا در خانه ايستاده است، پدرم به صداي بلند گفت: رخصت دهيد و او را به مجلس درآوريد، ناگاه ديدم مردي داخل شد گندمگون و گشاده چشم و خوش قامت و نيكو روي و خوش بدن، در اول سن جواني، و من در او مهابتي و جلالتي عظيم مشاهده كردم. چون نظر پدرم بر او افتاد، از جاي جست و به استقبال او شتافت، و هرگز نديده بودم كه چنين كاري نسبت به احدي از بني هاشم يا امراي خليفه يا فرزندان او بكند.

چون به نزديك او رسيد، دست در گردن او درآورد و دستهاي او را بوسيد و دست او را گرفت و در جاي خود نشانيد و به ادب در خدمت او نشست و با او سخن مي گفت، و از روي تعظيم او را به كنيت خطاب مي نمود، و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كرد، من از مشاهده ي اين احوال تعجب مي كردم، ناگاه دربانان گفتند: موفق كه خليفه آن زمان بود مي آيد، و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مي آمد پيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مي آمدند، و از نزديك پدرم تا در درگاه خليفه در صف مي ايستادند تا آنكه خليفه مي آمد و بيرون مي رفت، و با وجود استماع آمدن خليفه باز پدرم رو به او داشت و با او سخن مي گفت، تا آنكه غلامان مخصوص او پيدا شدند، پس گفت: فداي تو شوم اكنون اگر خواهي برخيز، و غلامان خود را امر كرد كه: او را از پشت صف مردم ببريد كه نظر يساولان بر آن حضرت نيفتد؛ باز پدرم برخاست، او را تعظيم كرد و ميان پيشانيش را بوسيد، او را روانه كرد و به استقبال خليفه



[ صفحه 1251]



رفت، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم: اين مرد كه بود كه پدرم اينقدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردي است از اكابر عرب حسن به علي نام دارد، و معروف است به ابن الرضا.

پس تعجب من زياده گرديد، در تمام آن روز در فكر و تحير بودم، چون شب پدرم به عادتي كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه در روز به خليفه عرض نمايد، من نزد او نشستم پرسيد كه: حاجتي داري؟ گفتم: بلي اگر رخصت فرمايي سؤال كنم. چون رخصت داد گفتم: اي پدر كه بود آن مردي كه امروز بامداد در تعظيم و اكرام او مبالغه را از حد گذرانيدي و جان خود و پدر و مادر خود را فداي او مي كردي؟ گفت: اي فرزند اين امام رافضيان است.

پس ساعتي ساكت شد و گفت: اي فرزند اگر خلافت از بني عباس به در رود، كسي از بني هاشم به غير آن مرد مستحق آن نيست، زيرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف به زهد و عبادت و فضل و علم و كمال و عفت نفس و شرافت نسب و علو حسب و ساير صفات كماليه، اگر مي ديدي پدر او را، مردي بود در نهايت شرف و جلالت و فضيلت و علم و فضل و كمال.

پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم، خشم من زياده گرديد و تفكر و تحير من افزون شد، بعد از آن پيوسته از مردم تفحص احوال او مي نمودم، پس نشنيدم از وزرا و كتاب و امرا و سادات و علويان و ساير مردم به غير تعريف و توصيف و فضل و جلالت و علم و بزرگواري او، همه او را بر بني هاشم تفصيل و تقديم مي دادند و



[ صفحه 1252]



مي گفتند كه: او امام رافضيان است، پس قدر و منزلت او در نظر من عظيم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زيرا كه از دوست و دشمن به غير نيكي و بزرگي او چيزي نشنيدم.

پس مردي از اهل مجلس از او سؤال كرد كه حال برادرش جعفر چون بود؟ گفت: جعفر كيست كه كسي از حال او سؤال كند يا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند، جعفر مردي بود فاسق و فاجر و شرابخوار و بدكردار، مانند او كسي در رسوايي و بي عقلي و بدكاري نديده بودم، پس جعفر را مذمت بسيار كرد، باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند در هنگام وفات حسن بن علي، حالتي بر خليفه و ديگران عارض شد من گمان نداشتم كه در وفات هيچكس چنين امري تواند شد، اين واقعه چنان بود كه روزي براي پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا رنجور شده، پدرم به سرعت تمام به نزد خليفه رفت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه كرد، يكي از ايشان نحرير خادم بود كه از محرمان خاص خليفه بود، امر كرد ايشان را كه پيوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند، و طبيبي را مقرر كرد كه هر بامداد و پسين نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد.

بعد از دو روز، براي پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت صعب شده است و ضعف بر او مستولي گرديده است، پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشويد، و قاضي القضاه را طلبيد و گفت: ده نفر از علماي



[ صفحه 1253]



مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزد آن حضرت باشند؛ اين ملاعين اينها را براي آن مي كردند كه آن زهري كه به آن حضرت داده بودند، بر مردم معلوم نشود، و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود رفته، پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند، تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربيع الاول، آن امام مظلوم از دار فاني به سراي باقي رحلت نمود، و از جور ستمكاران و مخالفان رهايي يافت.

چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد، قيامتي در آن شهر برپا شد، از جميع مردم صداي ناله و فغان و شيون بلند گرديد، خليفه لعين در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت در آمد، جمعي را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره ها را تفحص نمايند شايد كه آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت را تفحص كند كه مبادا حملي در ايشان باشد، پس يكي از زنان گفت كه: يكي از كنيزان آن جناب را احتمال حملي هست؛ خليفه نحرير خادم را بر او موكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود.

بعد از آن متوجه تجهيز آن جناب شد، جميع بازارها مطلع شدند، صغير و كبير و وضيع و شريف خلايق در جنازه ي آن برگزيده ي خالق جمع آمدند؛ پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزرا و نويسندگان و اتباع خليفه و بني هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند، در آن روز سامره مانند صحراي قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه مردم. چون از غسل و كفن آن حضرت فارغ شدند،



[ صفحه 1254]



خليفه ابوعيسي را فرستاد كه بر آن جناب نماز كند، چون جنازه ي آن جناب را براي نماز بر زمين گذاشتند، ابوعيسي به نزديك حضرت آمد و كفن را از روي مبارك حضرت دور كرد، و براي رفع تهمت، خليفه علويان و هاشميان و امرا و وزرا و نويسندگان و قضات و علماء و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت: بياييد و نظر كنيد اين حسن بن علي فرزند زاده ي امام رضا (عليه السلام) است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسي آسيبي به او نرسانيده است، و در مدت مرض او اطباء و قضات و معتمدان و عدول حاضر بوده اند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معني شهادت مي دهند، پس پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز كرد، و بعد از نماز آن جناب را در پهلوي پدر بزرگوار خود دفن كردند. و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد، زيرا كه شنيده بود كه فرزند آن جناب بر عالم متسولي خواهد شد، و اهل باطل را منقرض خواهد كرد، چندانكه تفحص كردند چيزي از آن حضرت نيافتند، و آن كنيز را كه گمان حمل به او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او مي كردند، و اثري ظاهر نشد، پس موافق مذهب اهل سنت ميراث آن حضرت را قسمت كردند ميان مادر و جعفر كذاب كه برادر آن جناب بود، و مادرش دعوي كرد كه من وصي اويم، و نزد قاضي به ثبوت رسانيد.

باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمي داشت، پس جعفر كذاب به نزد پدر من آمد و گفت: مي خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايي، من تقبل مي نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم، پدرم از استماع اين سخن در خشم شد



[ صفحه 1255]



و گفت: اي احمق منصب برادر تو منصبي نيست كه به مال و تقبل توان گرفت، و سالهاست كه خلفا شمشير كشيده اند و مردم را مي كشند و زجر مي نمايند كه از اعتقاد و امامت پدر و برادر تو برگردند و نتوانستند، اگر تو نزد شيعيان مرتبه امامت داري همه بسوي تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديگري نيست، و اگر نزد ايشان مرتبه نداري خليفه و ديگري اين مرتبه را براي تو تحصيل نمي توانند كرد، و پدرم به اين سخن خفت عقل و سفاهت و عدم ديانت او را دانست، و امر كرد كه او را ديگر به مجلس راه ندهند، و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم فوت شد، و تا امروز خليفه تفحص آن جناب مي كند، و بر آثار او مطلع نمي شود و دست بر او نمي يابد.

ابن بابويه به سند معتبر از ابوالاديان روايت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عسكري (عليه السلام) مي كردم و نامه هاي آن حضرت را به شهرها مي بردم، پس روزي در بيماري كه در آن مرض به عالم بقا رحلت فرمودند مرا طلبيدند و نامه اي چند نوشتند به مداين و فرمودند كه: بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهي شد، و صداي شيون از خانه من خواهي شنيد، و مرا در آن وقت غسل دهند.

ابوالاديان گفت: اي سيد هرگاه اين واقعه هايله رو دهد، امر امامت با كيست؟ فرمود: هر كه جواب نامه هاي مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من، گفتم: ديگر علامتي بفرما، فرمود: هر كه بر من نماز كند او جانشين من خواهد بود، گفتم: ديگر بفرما، گفت: هر كه بگويد كه در هميان چه چيز است او امام شماست.

ابوالاديان گفت كه: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كه كدام



[ صفحه 1256]



هميان، پس بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم، و چنانچه فرموده بود در روز پانزدهم داخل سامره شدم و صداي نوحه و شيون از منزل امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه نشسته، جعفر كذاب را ديدم كه بر در خانه نشسته و شيعيان بر گرد او برآمده اند، و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت به امامت خود مي گويند.

پس من در خاطر خود گفتم كه: اگر اين امام است پس امامت نوع ديگر شده است، اين فاسق كي اهليت امامت دارد، زيرا كه پيشتر او را مي شناختم كه شراب مي خورد و قمار مي باخت و طنبور مي نواخت، پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤال از من نكرد، در اين حال عقيد خادم بيرون آمد و به جعفر خطاب كرد كه: برادرت را كفن كرده اند بيا و بر او نماز كن، جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند، چون به صحن خانه رسيديم ديديم كه امام حسن عسكري (عليه السلام) را كفن كرده بر روي نعش گذاشته اند، پس جعفر پيش ايستاد كه بر برادر اطهر خود نماز كند.

چون خواست كه تكبير گويد، طفلي گندمگون پيچيده موي گشاده دنداني مانند پاره ي ماه بيرون آمد و رداي جعفر را كشيد و گفت: اي عمو پس بايست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عقب ايستاد و رنگش متغير شد، آن طفل پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد، و آن جناب را در پهلوي امام علي نقي (عليه السلام) دفن كرد و متوجه من شد و گفت: اي بصري بده جواب نامه ها را كه با توست، پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه: دو نشان از آن



[ صفحه 1257]



نشانه ها كه حضرت امام حسن عسكري (عليه السلام) فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده است، بيرون آمدم پس حاجز و شاه به جعفر گفت: براي آنكه حجت بر او تمام كند كه او امام نيست گفت: كي بود آن طفل؟ جعفر گفت: و الله من او را هرگز نديده بودم و نمي شناختم.

پس در اين حالت جماعتي از اهل قم آمدند و سؤال كردند از احوال امام حسن (عليه السلام) چون دانستند كه وفات يافته است پرسيدند كه: امامت با كيست؟ مردم اشاره كردند به سوي جعفر، پس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند: با ما نامه و مالي چند هست بگو كه نامه ها از چه جماعت است، و مالها چه مقدار است تا تسليم نماييم؟ جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غيب مي خواهند، در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب الامر (عليه السلام) و گفت: با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست، و همياني هست كه در آن هزار اشرفي هست، و در آن ميان ده اشرفي هست كه طلا را روكش كرده اند؛ آن جماعت نامه ها و مالها را تسليم كردند و گفتند: هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مالها را بگيري او امام زمان است، و مراد امام حسن عسكري؟؟ همين هميان بود.

پس جعفر كذاب رفت نزد معتمد كه خليفه به ناحق آن زمان بود، و اين واقعه را نقل كرد، معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صيقل كنيز امام حسن عسكري (عليه السلام) را گرفتند كه آن طفل را به ما نشان ده و او انكار كرد، و از براي رفع مظنه ايشان گفت: حملي دارم من از آن حضرت به اين سبب او را به ابن ابي الشوراب قاضي سپردند كه چون فرزند متولد شود بكشند، به ناگاه عبدالله بن يحيي وزير مرد، و



[ صفحه 1258]



صاحب الزنج در بصره خروج كرد، و ايشان به حال خود درماندند، و كنيز از خانه قاضي به خانه خود آمد.

ايضا به سند معتبر از محمد بن حسين روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكري (عليه السلام) در روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد به راي باقي رحلت فرمود، و در همان شب نامه هاي بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود، در آن وقت نزد حضرت حاضر نبود مگر جاريه آن جناب كه او را صيقل مي گفتند، و غلام آن جناب را كه او را عقيد مي ناميدند، و آن كسي كه مردم بر او مطلع نبودند يعني حضرت صاحب الامر.

عقيد گفت: در آن وقت امام حسن (عليه السلام) آبي طلبيد كه با مصطكي جوشانيده بودند و خواست كه بياشامد، چون حاضر كرديم فرمود: اول آبي بياوريد كه نماز كنم. چون آب آورديم، دستمالي در دامن خود گسترد و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكي كه جوشانيده بودند گرفت كه بياشامد، از غايت ضعف و شدت مرض دست مباركش مي لرزيد و قدح بر دندانهاي شريفش مي خورد، چون آب را بياشاميد و صيقل قدح را گرفت، روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.

و شهادت آن حضرت به اتفاق اكثر از محدثان و مورخان در هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و شصتم هجرت بود، شيخ طوسي در مصباح اول ماه ذكور نيز گفته است، و اكثر گفته اند كه: روز جمعه بوده و بعضي چهارشنبه، و بعضي يكشنبه نيز گفته اند، و از عمر



[ صفحه 1259]



شريف آن حضرت بيست و نه سال گذشته بود، و بعضي بيست و هشت نيز گفته اند، و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.

ابن بابويه و ديگران گفته اند: معتمد آن حضرت را به زهر شهيد كرد.

و در كتاب عيون المعجزات از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه روزي به خدمت امام حسن عسكري (عليه السلام) رفتم، حضرت فرمود: چگونه بود حال شما و آنچه مردم بودند از شك و ريب در باب امام بعد از من؟ گفت: يابن رسول الله چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد، صغير و كبير و شيعيان قم هم اعتقاد به امامت آن حضرت كردند، حضرت فرمود كه: مگر نمي داني كه هرگز زمين خالي از امام نمي باشد كه حجت خدا باشد بر خلق، پس در سال دويست و پنجاه و نه هجرت حضرت والده ي خود را به حج فرستاد، و او را خبر داد به وفات خود در سال ديگر و فتنه هايي كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس اسماء اعظم الهي و موارث پيغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به حضرت صاحب الامر (عليه السلام) تسليم كرد، و مادر آن جناب متوجه مكه شد، و آن جناب در ماه ربيع الآخر سال دويست و شصت از دنيا رحلت نمود، و در سر من رأي در پهلوي پدر بزرگوار خود مدفون گرديد، و عمر شريف آن جناب بيست و نه سال بود.