بازگشت

امام استخوان پيامبري را از مشت راهب بيرون آورد و باران قطع شد


ابوهاشم داوود بن قاسم جعفري مي گويد: در زندان جوشق، من و پنج شش نفر از شيعيان از جمله حسن بن محمد و محمد بن ابراهيم عمري محبوس بوديم. ناگهان ابومحمد حسن بن علي عسكري (ع) و بردارش جعفر را به زندان آوردند. ما نسبت به امام عسكري نگران شديم و آن روز زندانبان، صالح بن وصيف بود. همراه ما يك مرد حمجي نيز در زندان بود.

امام حسن عسكري رو به ما كرد و پنهان به ما گفت: اگر اين مرد (يعني حمجي) نبود من به شما خبر مي دادم كه چه كسي آزاد مي شود. اين مرد ناظر شماست و همه چيز شما را مي نويسد و به خليفه گزارش مي دهد و او در اين لباس مانند گرگ در لباس ميش است و مي خواهد شما را اغفال كند و به تله اندازد، به گونه اي كه شما نفهميد تا خود را از شر او حفظ كنيد.

ابوهاشم گويد: ما چند نفر تحمل نكرديم و لباس هاي او را تفتيش كرديم. ديديم قضاياي ما را مي نويسد و در بين لباس ها پنهان كرده و تمامي گزارش هاي ما را با سعايت و كذب در آن نوشته است. نامه را درآورديم و او را از اين عمل برحذر داشتيم. امام حسن روزها در زندان روزه مي گرفت و وقتي افطار مي فرمود ما هم با او غذا مي خورديم و از طعام او متنعم مي شديم. غلام هر روز غذاي او را مهر شده مي آورد. ابوهاشم گويد: من هم در كنار امام شروع كردم به روزه گرفتن تا آن كه ضعيف شدم. به غلام خود گفتم براي من نان قندي (نان شيرين) بياورد و غلام آن را آورد. من پنهاني در يك گوشه آن را خوردم، به طوري كه كسي مرا نديد. سپس به سوي همراهان برگشتم. امام مرا ديد و تبسم كرد و فرمود: افطار فرمودي؟ و من خجالت كشيدم. فرمود: ابوهاشم! محذوري نيست. هر وقت ديدي ضعيف شدي و خواستي قوتي پيدا كني گوشت بخور، زيرا نان شيرين قوتي ندارد. سپس فرمود: به نظر من تو سه روز افطار كن؛ زيرا بنيه ي انسان هر وقت روزه او را ضعيف كند با سه روز افطار قوي مي شود.

ابوهاشم گويد: از زنداني بودن امام عسكري مدتي گذشت كه قحطي شديد و خشكسالي در سامرا مردم را فرا گرفت. خليفه معتمد بن متوكل، مردم را به استسقا دعوت كرد و مردم بيرون



[ صفحه 427]



آمدند و سه روز متصل استسقا نمودند و باران خواستند. خبري نشد. روز چهارم جاثليق [1] بيرون آمد و نصارا و راهبان شهر همراه او بودند و در ميان آنان راهبي بود كه هر وقت دستش را سوي آسمان بلند مي كرد باران سيل آسا مي باريد! در روز دوم هم بيرون آمدند. باز به حد كافي باران آمد و مردم تعجب كردند و در شك افتادند و برخي دين نصارا را قبول كردند. اين حركت براي خليفه بسيار گران تمام شد. ناچار به صالح بن وصيف زندانبان پيامي فرستاد كه امام حسن عسكري را از زندان پيش من بياوريد. وقتي امام در مجلس معتمد حضور يافت گفت: يا ابوجعفر! امت پيامبر را درياب كه از دين خارج مي شوند و جريان را توضيح داد.

امام فرمود: دستور بده روز سوم هم براي استسقا بيرون بروند. معتمد گفت: مردم از باران بي نياز شده اند. براي استسقا زمينه نيست. امام فرمود: براي ازاله ي شك از دلهاي ضعيف است. معتمد دستور داد كه روز سوم نيز جاثليق و رهبانان براي استقسا بيرون بروند و همانند روزهاي سابق، نصارا هم حضور داشته باشند.

امام حسن عسكري هم با جمعي از مسلمانان همراه آنها رفتند. نصارا بنابر عادت سابق شروع كردند به استسقا و طلب باران، و ابرها ظاهر شد و باران شروع به باريدن كرد.

امام عسكري (ع) دستور داد آن چه را در دست راهب بود از او گرفتند. ديدند استخواني است كه در ميان انگشتان مخفي كرده، در پارچه پيچيد و فرمود: حالا از خدا طلب باران كن. يك مرتبه ديدند همه ي ابرها پراكنده شدند و خورشيد ظاهر شد. مردم تعجب كردند و خليفه پرسيد: اين چه سري بود؟ امام فرمود: اين استخواني از استخوان هاي انبياء خداوند - عزوجل - و اين راهب آن را به دست آورده و قانون الهي چنين است كه هر وقت در زير آسمان استخواني از انبيا ظاهر شود باران سيل آسا فرو مي ريزد. اين را امتحان كنيد. امتحان كردند و ديدند همان طور است كه امام فرموده. سپس امام عسكري (ع) به خانه ي خود در سامرا برگشت و شك از مردم زايل شد و خليفه و همه ي مسلمانان خوشحال شدند. امام درباره ي آزادي دوستان خود از زندان فرمود و همه ي آنها را آزاد كردند. آنگاه محترم و با اكرام تمام تا آخر عمرش در منزل خود زندگي كرد و خليفه صله ي او را مي فرستاد. [2] .

سيف فرغاني گويد:



هر چه غير دوست اندر دل همي آيد تو را

جمله ناپاك است و تو پاكي، نمي شايد تو را



ور تو ذكر او كني هرگه كه ذكر او كني

غافلي از وي گر از خود ياد مي آيد تو را



زهر با يادش زيان نكند ولي بي ياد او

گر خوري ترياك هم چون زهر بگزايد تو را





[ صفحه 428]





ور ز خاك كوي او يك ذره در چشمت فتد

آفتابي بعد از آن اندر نظر تابد تو را



تا تو تن را خادمي جان از تعب آسوده نيست

خدمت تن ترك كن تا جان بياسايد تو را



بر سر اين كوي مي كن پاي محكم چون درخت

ورنه هر بادي چو خس زين كوي بربايد تو را



تا ز تو دجال نفست را خر اندر آخور است

تو نه اي عيسي، اگر مريم همي زايد تو را



اندرين راهي كه مشتاقان قدم از جان كنند

سر به جايش نه چو كفش از پا بفرسايد تو را



سيف فرغاني! كمال عشقت ار حاصل نشد

غير نقصان بعد از اين چيزي نيفزايد تو را




پاورقي

[1] جاثليق، علم و نام نيست بلكه عنوان و لقب روحانيت بزرگ نصار است؛ يعني روحاني و پيشواي بزرگ نصارا.

[2] مسند امام حسن عسكري، ص 32-30 و فصول المهمه، ص 256.