بازگشت

داستان خون گرفتن حضرت و مسلمان شدن راهب مسيحي


حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: دوست شخص نادان همواره در زحمت و ناراحتي است.

روايت است كه در زمان حضرت امام حسن عسكري عليه السلام طبيبي بود كه فطرس نام داشت و عمر او از صد سال بيشتر بود. همين فطرس روايت مي كند كه من شاگرد بحشيشوع طبيب بودم و او طبيب متوكل بود. روزي امام حسن عسكري عليه السلام نامه اي براي بحشيشوع فرستاد و يكي از شاگردان او را طلبيد. بحشيشوع به من گفت: كه امام حسن عسكري عليه السلام تو را جهت فصد [1] كردن طلبيده و بايد كه به خدمت ايشان بشتابي و سعادت ملازمت آن حضرت را دريابي و هر چه امر مي فرمايد از روي ادب و احترام به جا آوري و اگر چيز عجيبي به نظر تو آمد، در اخفاي آن بكوشي كه امروز در روي زمين كسي از او اعلم و در اسرار حقايق كسي از او اعرف نيست.

پس نزد آن حضرت رفتم. به من فرمود: در فلان حجره باش تا من تو را طلب نمايم. من در آن جاي مقرر بودم تا آن كه در



[ صفحه 22]



ساعتي مرا صدا كرد كه نزد من آن ساعت غير محمود بود. با خود گفتم: در آن وقت كه من آمدم، خون گرفتن بي نهايت خوب بود و حضرت تأخير نمود و اكنون در اين ساعت نامرضي اراده ي خون گرفتن دارد. نمي دانم سبب چيست؟

بعد از آن حضرت فرمود: تا طشت بزرگ حاضر كنند و به من امر نمود كه خون بگير. پس به فرموده ي او عمل نمودم و رگ اكحل را از دست او بريدم. چون آن مقدار خوني كه اطباء معين كرده بودند، خون از دست آن حضرت رفت و آن طشت پر شد، حضرت فرمود كه خون را ببند و من خون را منقطع كردم و آن حضرت آب طلبيد و دست خود را از خون شست و با شالي بست و فرمود كه در همان حجره باش تا تو را صدا كنم. پس به آن حجره رفتم و براي من طعام هاي نفيس و ميوه هاي لذيذ آوردند و تا عصر در حجره بودم. بعد از آن مرا خواست و بار ديگر طشت طلبيد و دستور خون گرفتن داد. پس رگ آن حضرت را بريدم و اين بار آن قدر خون از دستش رفت كه آن طشت مملو گرديد. پس اشاره كرد كه جلوي خون را بگيرم. جلوي خون ريزي را گرفتم.

حضرت فرمود: كه در مكان مقرر باش. من آن شب در آن حجره بودم و چون خورشيد طلوع كرد، بار ديگر مرا طلبيد و فرمود كه خون بگير. پس بار سوم به امر آن حضرت خون گرفتم و ديدم كه چيزي مثل شير سفيد به منزله ي خون از رگ آن حضرت بيرون آمد و چندان مكث فرمود كه آن طشت پر شد.

بعد از آن به بستن رگ اشاره فرمود و من رگ مبارك آن



[ صفحه 23]



حضرت را بستم. پس به خادم دستور داد تا جامه ي فاخر و پنجاه دينار طلاي سرخ براي من آوردند، آن حضرت عذرخواهي نمود و قصد رفتن به درون منزل خود را داشت، گفتم: يا سيدي! بعد از اين خدمتي داشته باشيد من انجام خواهم داد. فرمود: بلي بيا و مصاحبت آن كسي را كه در دير عاقول با او صحبت خواهي داشت از دست نده و آن چه گويد، قبول كن.

پس از خدمت آن حضرت مرخص شده و نزد بحشيشوع آمدم و آن چه اتفاق افتاده بود به او خبر دادم. از آن خبر بي نهايت تعجب كرد و گفت: همه ي حكما در اين سخن اتفاق نظر دارند كه در بدن هر انساني بيشتر از هفت من ممكن نيست و آن چه تو مي گويي اگر از چشمه جريان يابد، باعث تعجب است و عجيب تر آن كه در مرتبه سوم به جاي خون شير از رگ خارج شود.

پس بحشيشوع نصراني بسيار متفكر شد و گفت: در كتب مطالعه كنيم، شايد مانند اين قضيه در عالم براي كسي اتفاق افتاده باشد. بعد از آن سه شبانه روز در كتابها مي گشت و اصلا شبيه به اين قضيه در كتاب ها نيافت. پس به من گفت: امروز در روي زمين از راهب دير عاقول كسي اعلم نيست، تو بايد نزد او بروي و نامه ي مرا به او برساني و جواب كامل براي من بياوري كه من از اين قضيه بسيار متفكر و متعجبم. سپس نامه اي نوشت و خصوصيات آن قضيه را كامل توضيح داد و در آن قيد كرد كه آن كسي كه اين كار را انجام داده به حضور شما فرستادم تا اگر سؤالي داريد از او بپرسيد والسلام.

بعد از آن فطرس نامه را گرفته و راهي دير عاقول شد. فطرس



[ صفحه 24]



گويد: هنگامي كه به دير رسيدم، راهب را ديدم كه به مكان بلندي رفته كه كسي نمي تواند به آن جا راه يابد. پس در برابر او ايستادم و او را بلند صدا زدم. به طرف من نگاه كرد و گفت: تو كي هستي؟ گفتم: از نزد بحشيشوع مي آيم و نامه اي دارم. راهب زنبيل پايين فرستاد، نامه را در آن نهادم، پس زنبيل را بالا كشيد و نامه را گشود و بعد از مطالعه ي آن، همان لحظه از آن دير پايين آمد و نزديك من نشست و گفت: تو آن كسي هستي كه فصد را انجام داده است؟

گفتم: بلي، من آن جوان هاشمي را فصد كرده ام. گفت: خوشا به حال مادري كه فرزند سعادتمندي مانند تو دارد. پس سوار بر استر شير رفتار و صاعقه كرداري شده، به همراه من بلافاصله راهي سامره گرديد. ثلثي از شب مانده بود كه به درون شهر آمديم. من گفتم: اول كجا مي رويد، به خانه ي استادم بحشيشوع مي آييد؟ گفت: اول به خانه آن جوان مي روم. پس با راهب به جانب منزل مبارك آن حضرت رفتيم و چون به در خانه ي آن حضرت رسيديم، در را باز كردند و غلام سياهي از منزل آن حضرت بيرون آمد و به ما گفت: كدام يك از شما راهب دير عاقول است؟

راهب گفت: من هستم. پس خادم راهب را با خود برد و مرا براي محافظت چهارپايان گذاشت. راهب تا هنگام عصر در خانه بود و بعد از آن جا بيرون آمد. راهب را ديدم كه لباس رهبانان را از تن در آورده و لباس سياه پوشيده، زنار بريده و به دين مقدس اسلام مشرف شده است. به من گفت: اكنون به ديدن بحشيشوع



[ صفحه 25]



مي رويم و بعد از رسيدن به مقصد، چون نظر راهب به بحشيشوع افتاد،گفت: مسيح را ديدم و به او گرويدم.

بحشيشوع با تعجب گفت: مسيح را ديدي؟ گفت: بلي، مسيح يا نظير او را، زيرا هيچ كس غير از مسيح اين گونه فصد نكرده بود. اين جوان در آشكار كردن معجزات و زيادي كرامات مانند مسيح است. و بعد از آن راهب ملازم آن حضرت بود تا زماني كه نداي دل گشاي فادخلي عبادي و ادخلي جنتي را شنيد و به منزل دارالسلام نزول نمود.



[ صفحه 26]




پاورقي

[1] رگ زدن، خون گرفتن.