امام حسن عسكري (ع) و درنده اهلي




- مرد، از خدا بترس !

- مگر چه كار كرده ام ؟

- اين قدر او را اذيت نكن.

- چه مي گويي زن؟ او دشمن ماست.

- زبانت را گاز بگير، دشمن كدام است؟ او امام شيعيان است. حال كه چنين فرصتي پيش آمده و او را به تو سپرده اند، به او خدمت كن. من هم هر كاري از دستم بربيايد، برايش انجام مي دهم.

نحرير، خشم آلود به همسرش نگاه كرد و گفت:

- خليفه او را به من سپرده و گفته كه نگذارم آب خوش از گلويش پايين برود. حال تو مي گويي به او خدمت كنيم ؟ واقعا كه عقلت ناقص است.

- دستور خليفه واجب تر است يا اطاعت و خدمت به امام؟ نحرير! حال كه او را در خانه زنداني كردي، اين قدر بر او سخت نگير! او كه شب و روز مشغول عبادت است و آزارش به مورچه هم نمي رسد. چرا پول خليفه چشمت را كور كرده و حقيقت را نمي بيني !؟

نحرير، قدمي پيش گذاشت و دست بالا برد. سيلي به صورت همسرش زد. زن روي پله ها سر خورد و توي حياط افتاد. نحرير با عصبانيت گفت:

- به خدا قسم او را در ميان شيران گرسنه و درنده خواهم افكند.

زن دست روي صورتش گذاشت و اشك ريخت. هنگام بيرون رفتن شوهرش از خانه، با صداي ضعيفي گفت:

- مرد از اين كارها دست بردار. به خدا از عاقبت كارهاي تو بيمناكم.

نحرير اعتنا نكرد. شايد هم صداي زنش را نشنيد. در را به هم كوبيد. پيش خليفه كه رفت ، نقشه شومش را با آب و تاب براي او تعريف كرد و اجازه خواست تا نقشه اش را اجرا كند.

خليفه فكر مي كرد اين گونه مي تواند با يك تير دو نشان بزند. هم از دست امام عسكري (عليه السلام) راحت شود، هم مردم او را قاتل امام ندانند. از اين رو موافقت خود را اعلام كرد.

روز بعد در محوطه اي كه حيوانات را نگه مي داشتند، در ميان چند شير گرسنه امام را تنها گذاشتند. كساني كه از دور اين صحنه را تماشا مي كردند، تصور كردند چند لحظه بعد، شيران گرسنه امام را خواهند دريد. حيوانات وحشي سوي امام حسن عسكري (عليه السلام) آمدند. امام با شيرها يك قدم فاصله داشت. تا او را بوييدند، همچون گربه اي اهلي نشستند و دم خود را تكان دادند. امام دستي به يال و كوپال آنان كشيد. سپس رو به قبله ايستاد و دو ركعت نماز خواند.

شاهدان از تعجب، بي حركت ايستاده بودند و دهنشان باز مانده بود.

گويي مرده بودند. نحرير دستور داد تا او را بيرون بياورند. هيچ كس قدم پيش نگذاشت.

سرانجام امام بيرون آمد. نحرير دستور داد تا او را به خانه اش بفرستند. زن نحرير كه شاهد اين صحنه باور نكردني بود، پيش ‍ همسرش رفت. مرد رو برگرداند و همسرش را ديد. ياد ديروز افتاد. سر پايين گرفت و دور شد

***