صفات و كرامات امام حسن عسكري (ع)


برخي از معاصران امام او را چنين وصف كرده اند: آن حضرت سبزه بود و چشماني فراخي داشت، بلند بالا و زيبا چهره و خوش هيكل وجوانبود و از شكوه و هيبت بهره داشت. (91) شكوه و عظمت او را وزير دربار عبّاسي در عصر معتمد، يعني احمدبن عبيداللَّه بن خاقان، به وصف كشيده است اگر چه او خود سر دشمني باعلويها را داشت و در گرفتار كردن آنها ميكوشيد، در وصف آن حضرتچنانكه در روايت كليني آمده چنين گفته است: در شهر سُرّمنرأي هيچ كس از علويان را همچون حسن بن علي بنمحمّد بن الرضا، نه ديدم و نه شناختم و در وقار و سكوت و عفاف و بزرگواري و كرمش، در ميان خاندانش و نيز در نزد سلطان و تمام بني هاشم همتايي چون او نديدم. بني هاشم او را بر سالخوردگان و توانگران خويش مقدّم ميدارند و بر فرماندهان و وزيران و دبيرانوعوام الناس او را مقدّم ميكنند و در باره او از كسي از بني هاشموفرماندهان ودبيران و داوران و فقيهان و ديگر مردمان تحقيق نكردمجز آنكه او را در نزد آنان در غايت شكوه و ابهّت و جايگاهي والا وگفتارنكو يافتم و ديدم كه وي را بر خاندان و مشايخش و ديگران مقدّمميشمارند و دشمن و دوست از او تمجيد ميكنند.(2)



شاكري يكي از كساني كه ملازم خدمت آن حضرت بوده، در توصيف وي چنين گفته است: استاد من (امام عسكريعليه السلام) مرد علوي صالحيبود كه هرگز نظيرش را نديدم، روزهاي دو شنبه و پنج شنبه در سامره بهدار الخلافه ميرفت، در روز نوبه، عدّه بسياري گرد ميآمدند و كوچه ازاسب و استر و الاغ و هياهوي تماشاچيان پر ميشد و راه آمد و شد بندميآمد، وقتي كه او ميرسيد هياهوي مردم آرام ميشد و چهار پايان كنارميرفتند و راه باز ميشد به طوري كه لازم نبود جلوي حيوانات رابگيرند. سپس او داخل ميشد و در جايگاهي كه برايش آماده كرده بودند،مينشست و چون عزم خروج ميكرد ودربانان فرياد ميزدند: چهارپاي ابو محمّد را بياوريد. سرو صداي مردم وحيوانات فرو مينشستوبه كناري ميرفتند تا آن حضرت سوار ميشد و ميرفت. شاكري در توصيف امام ميافزايد: در محراب مينشست و سجدهميكرد در حالي كه من پيوسته ميخوابيدم و بيدار ميشدم و ميخوابيدمدر حالي كه او در سجده بود، كم خوراك بود. برايش انجير و انگور و هلو و چيزهايي شبيه اينها ميآوردند و او يكي دو دانه از آنها ميخوردوميفرمود: محمّد! اينها را براي بچّههايت ببر. من گفتم: تمام اينها را؟او فرمود: آنها را بردار كه هرگز بهتر از اين نديدم.(3)



هنگامي كه طاغوت بني عبّاس آن حضرت را در بند انداخت، بعضي ازعبّاسيان به صالح بن وصيف كه مأمور زنداني كردن امام بود، گفت: بر اوسخت بگير و او را آسوده مگذار. صالح گفت: با او چه كنم؟ من دو تن ازبدترين كساني را كه توانستم پيدا كنم، يافتم و آنها را مأمور وي ساختمواينك آن دو در عبادت و نماز به جايگاهي بزرگ رسيده اند. سپس دستور داد آن دو تن را احضار كنند، از آن دو پرسيد: واي بر شما! شما بااين مرد ( امام حسن) چه كرديد؟ آن دو گفتند: چه توانيم گفت دربارهمردي كه روزها روزه ميدارد وتمام شب را به نماز ميايستد و با كسيهمسخن نميشود و به كاري جز عبادت نميپردازد. چون به ما مينگرد بهلرزه ميافتيم و چنان ميشويم كه اختيارمان از كف بيرون ميشود!(4) همه از ارزش و نهايت كرامت آن حضرت در پيشگاه پروردگارشآگهي داشتند، تا آنجا كه معتمد خليفه عبّاسي وقتي در آن شرايط بحرانيونا آرامي كه هر خليفه تنها يك يا چند سال معدود بر تخت خلافتميتوانست بنشيند، روي كار آمد. نزد امام عسكريعليه السلام رفته از ويخواست كه دعا كند تا خلافت او بيست سال به طول انجامد )به نظرمعتمد اين مدّت در قياس با مدّت زمامداري خلفاي پيش از وي بسياردراز بوده است!( امام عليهالسّلام نيز دعا كرد و فرمود: خداوند عمر تو رادراز گرداند! دعايامام در حقّ معتمد اجابت شد و وي پساز بيستسال در گذشت(5)



اين يكي از كرامتهاي امام عليه السلام است در حالي كه كتابهاي حديث از كرامتهاي بي شمار آن حضرت كه ذكر آنها از حوصله اين كتاب مختصربيرون است، آكنده و سرشار ميباشد. مقصود ما از ذكر برخي از كرامات امام براي اين است كه به حقّ او آگاه شويم و اين نكته را دريابيم كه ائمه هدي عليهم السلام، همه نور واحدند و از ذريتي پاك كه خدا براي ابلاغ و اتمامحجّتش و اكمال نعمتهايش بر ما، آنها را برگزيد. بگذاريد با هم به راويان گوش بسپاريم تا ببنيم چگونه اين كرامتها را براي ما بيان ميكنند:



1 - يكي از راويان به نام ابو هاشم گويد: محمّد بن صالح از امامعسكريعليه السلام در باره اين فرموده خداي تعالي: (للَّهِِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ). (6) يعني: امر از آن خداست از قبل و از بعد.) پرسيد: امام پاسخ داد: امر از آن اوست پيش از آنكه بدان امر كرده باشدوباز امر از آن اوست بعد از آنكه هر آنچه خواهد بدان امر كرده باشد. من با شنيدن اين جواب با خود گفتم: اين همان سخن خداست كه فرمود: ( أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ(7) يعني: خلق و امر از آن اوست، بزرگ است خداوند پروردگار جهانيان). پس امام رو به من كرد و فرمود: همچنانكه تو با خود گفتي: ( أَلاَ لَهُالْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ). من گفتم: گواهي ميدهم كه توحجّت خدايي و فرزند حجّت خدا بر خلقش.(8)



2 - يكي ديگر از راويان به نام علي بن زيد نقل ميكند كه همراه با امامحسن عسكريعليه السلام از دار العامه به منزلش آمدم. چون به خانه رسيد و منخواستم بر گردم فرمود: اندكي درنگ كن. سپس به من اجازه ورود دادوچون داخل شدم دويست دينار به من داد و فرمود: با اين پول براي خودكنيزي بخر كه فلان كنيز تو مُرد. در صورتي كه وقتي من از خانه بيرونآمدم آن كنيز در كمال نشاط وخرّمي بود. چون برگشتم غلام را ديدم كهگفت: همين حالا كنيزت فلاني بمرد. پرسيدم: چطور؟ گفت: آب درگلويش گير كرد و جان داد.(9)



3 - ابو هاشم جعفري گويد: از سختي زندان و بند و زنجير به امامعسكري شكايت بردم. آن حضرت برايم نوشت: تو نماز ظهر را در خانهخود ميگزاري پس به وقت ظهر از زندان آزاد شدم و نماز را در منزل خودبه جاي آوردم.(10)



4 - از ابو حمزه نصير خادم روايت شده كه گفت: بارها شنيدم كه امامعسكريعليه السلام با غلامانش و نيز ديگر مردمان با همان زبان آنها سخنميگويد در حالي كه در ميان آنها، اهل روم، ترك و صقالبه بودند. از اينامر شگفت زده شدم و گفتم: او در مدينه به دنيا آمده و تا زمان وفاتپدرش در بين مردم ظاهر نشده و هيچ كس هم او را نديده پس اين امرچگونه ممكن است؟ من اين سخن را با خود گفتم پس امام رو به من كردوفرمود: خداوند حجّت خويش را از بين ديگر مخلوقاتش آشكار ساختو به او معرفت هر چيز را عطا كرد. او زبانها و نسبها و حوادث را ميداندو اگر چنين نبود هرگز ميان حجّت خدا و پيروان او فرقي ديده نميشد.(11)



5 - امام را به يكي از عمّال دستگاه ستم سپردند كه نحرير نام داشت تاامام را در منزل خود زنداني كند. زن نحرير به وي گفت: از خدا بترس. تو نميداني چه كسي به خانهات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهيزگاريامام را به شوهرش يادآوري كرد و گفت: من بر تو از ناحيه او بيمناكم،نحرير به او پاسخ داد: او را ميان درندگان خواهم افكند. سپس در بارهاجراي اين تصميم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت. آنها هم به او اجازهدادند.( اين عمل در واقع به مثابه يكي از شيوههاي اعدام در آن روزگاربوده است). نحرير، امام را در برابر درندگان انداخت و ترديد نداشت كه آنها امامرا ميدرند و ميخورند. پس از مدّتي به همان محل آمدند تا بنگرند كهاوضاع چگونه است. ناگهان امام را ديدند كه به نماز ايستاده استودرندگان گرداگردش را گرفتهاند. لذا دستور داد او را از آنجا بيرون آوردند.(12)



6 - از همداني روايت كردهاند كه گفت: به امام عسكري نامهاي نوشتمو از او خواستم كه برايم دعا كند تا خداوند پسري از دختر عمويم به منعطا فرمايد. آن حضرت نوشت: خداوند تو را فرزندان ذكور عطا فرمود پس چهار پسر برايم به دنيا آمد.(13)



7 - عبدي روايت كرده است: پسرم را به حال بيماري در بصره رهاكردم و به امام عسكريعليه السلام نامهاي نگاشتم و از وي تقاضا كردم كه برايبهبود پسرم دعا كند. آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگرمؤمن بود، بيامرزد. راوي گويد: نامهاي از بصره به دستم رسيد كه در آنخبر مرگ فرزندم را درست در همان روزي كه امام خبر مرگ او را به منرسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافي كه ميان شيعه درگرفته بود، در امامت ترديد داشت.(14)



8 - يكي از راويان از شخصي به نام محمّد بن علي نقل ميكند كه گفت:كار زندگي برما سخت شد. پدرم گفت: بيا برويم نزد اين مرد، يعنيحضرت عسكريعليه السلام، ميگويند مرديبخشندهاست. گفتم: او را ميشناسي؟گفت: نه او را ميشناسم و نه تا به حال او را ديدهام. به قصد منزل او در حركت شديم. در بين راه پدرم به من گفت: چقدرمحتاجيم كه او دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند؟ دويست درهمبراي لباس و دويست درهم براي آرد و صد درهم براي هزينه. محمّد فرزندش گويد: من نيز با خود گفتم، اي كاش او سيصد درهم براي مندستور دهد، صد در هم براي خريد يك مركوب و صد درهم براي هزينهو صد درهم براي پوشاك تا به ناحيه جبل ( اطراف قزوين) بروم. چون به سراي امام رسيديم، غلامش بيرون آمد و گفت: علي بنابراهيم وپسرش محمّد وارد شوند. چون داخل شديم و سلام كرديم بهپدرم فرمود: چرا تا الان اينجا نيامدي؟ پدرم عرض كرد: سرورم! شرمداشتم شما را با اين حال ديدار كنم. چون از محضر آن امام بيرون آمديم غلامش نزد ما آمد و كيسهاي بهپدرم داد و گفت: اين 500 درهم است! دويست درهم براي خريد لباسودويست درهم براي خريد آرد و صد درهم براي هزينه. آنگاه كيسه ايديگر در آورد و به من داد و گفت: اين سيصد درهم است! صد درهم برايخريد يك مركوب و صد درهم براي خريد لباس و صد درهم برايهزينه، ولي به ناحيه جبل نرو بلكه به طرف سورا (جايي در اطراف بغداد) حركت كن.(15)



9 - در روايتي از علي بن حسن بن سابور روايت شده است كه گفت: درزمان حيات امام حسن عسكري عليه السلام در سامراء خشكسالي روي داد. خليفه به دربان و مردم مملكت خود دستور داد براي خواندن نمازِ باران ازشهر بيرون روند. سه روز پياپي رفتند و هر چه دعا كردند باران نباريد. در چهارمين روز، بزرگ مسيحيان (جاثليق) و راهبان وتعدادي ازمسيحيان در اين مراسم شركت كردند. در ميان آنها راهبي بود كه هرگاهدست خويش را به سوي آسمان بالا ميبرد، باران باريدن ميگرفت، مردماز كار او در دين خود به شكّ افتادند و شگفت زده شدند و به دين نصاريگراييدند. خليفه كسي را به سراغ امام عسكري عليه السلام كه در زندان بود فرستاد. او را از زندان نزد خليفه آوردند. خليفه گفت: امّت جدّت را درياب كههلاك شدند. امام فرمود: به خواست خداي تعالي فردا به صحرا خواهمرفت و شكّ و ترديد را بر طرف خواهم كرد. روز پنجم كه رئيس نصاري و راهبان بيرون آمدند، حضرت با عدّهاياز ياران بيرون رفت. همين كه نگاهش به راهب افتاد كه دست خود را بهسوي آسمان بلند كرده بود به يكي از غلامانش دستور داد دست راست راهب را و آنچه را كه ميان انگشتانش بود، بگيرد. غلام فرمان امام رااطاعت كرد و از بين انگشتان او استخوان سياهي را در آورد. امام عسكرياستخوان را در دست گرفت و فرمود: اينك دعا كن و باران بخواه. راهب دعا كرد، امّا ابرهايي كه آسمان را گرفته بودند كنار رفتند و خورشيد پيدا شد!! خليفه پرسيد: ابو محمّد! اين استخوان چيست؟ امامعليه السلام فرمود: اينمرد از كنار قبر يكي از پيامبران گذر كرده و اين استخوان را برداشته است. و هيچ گاه استخوان پيامبري را آشكار نسازند جز آنكه آسمان باريدن گيرد.(16)



10 - ابو يوسف شاعر متوكّل معروف به شاعر قصير يعني شاعر كوتاهقد. روايت كرده است كه پسري برايم زاده شد و تنگدست بودم. به عدّهاييادداشتي نوشتم و از آنها كمك خواستم. با نا اميدي بازگشتم به گرد خانهامام حسنعليه السلام يك دور چرخ زدم و به طرف در رفتم كه ناگهان ابو حمزهكه كيسهاي سياه در دست داشت بيرون آمد. درون كيسه چهار صد درهمبود. او گفت: سرورم ميگويد: اين مبلغ را براي نوزادت خرج كن كه خداوند در اوبراي تو بركت قرار دهد.(17)



11 - ابو هاشم گويد: يكي از دوستان امامعليه السلام نامهاي به او نوشت و ازاو خواست دعايي به وي تعليم دهد. امام به او نوشت: اين دعا را بخوان: يا أَسْمَعَ السَّامِعينَ، وَيا أَبْصَرَ الْمُبْصِرينَ، وَيا عِزَّ النَّاظِرينَ، وَيا أَسْرَعَالْحاسِبينَ، وَيا أَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، وَيا أَحْكَمَ الْحاكِمينَ، صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ، وَاوْسِعْ لي في رِزْقي وَمُدَّ في عُمْري، وَامْنُنْ عَلَيَّ بِرَحْمَتِكِ، وَاجْعَلْنيمِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِينِكَ وَلا تَسْتَبْدِلْ بي غيري. ابو هاشم گويد: با خود گفتم: خدايا، مرا در حزب و زمره خويش قرار ده. پس امام عسكريعليه السلام به من رو كرد و فرمود: تو نيز اگر به خداايمان داشته باشي و پيامبرش را تصديق كني و اوليايش را بشناسي و آنان راپيرو باشي در حزب و گروه او هستي پس شاد باش!(18)



آنچه گفته شد، گزيدهاي اندك از كرامات امام عسكريعليه السلام است. امّاكرامتهاي فراوان ديگري نيز از آن حضرت به ظهور رسيده كه اين اوراق،گنجايش آن را ندارند و بسياري ديگر نيز هست كه راويان، آنها را نقل نكرده اند. بدليل همين كرامتها بود كه مردم به ايشان به عنوان جانشين بر حقِ رسول خدا و امام معصوم از ذريه آن حضرت ايمان داشتهاند.

***

1) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 490.

2) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 482.

3) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 253.

4) همان مأخذ، ص 309.

5) البته طول خلافت معتمد بيش از بيست سال بوده و شايد پس از گذشت مدّتي ازدوران خلافتش نزد امام آمده و اين خواسته را مطرح كرده است.همان مأخذ،ص 309.

6) سوره روم، آيه 4.

7) سوره اعراف، آيه 54.

8) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 257.

9) همان مأخذ، ص 264.

10) همان مأخذ، ص 267.

11) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 268.

12) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 268.

13) همان مأخذ، ص 269.

14) همان مأخذ، ص 274.

15) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 274.

16) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 271.

17) همان مأخذ، ص 294.

18) سيرة الائمة الاثني عشر، ص 299.