علاج نابينا


جعفر بن شريف جرجاني مي گويد: سالي عازم حجّ شدم و در سامرّا نزد امام عسكري (ع) رسيدم. و شيعيان، مال زيادي را توسط من براي آن حضرت، فرستاده بودند.
خواستم از حضرت بپرسم كه آنها را به چه كسي بدهم، امّا قبل از اين كه چيزي بگويم، فرمود: آنچه با خود آورده اي به مبارك، خادم من بده.
مي گويد: من نيز چنان كردم. سپس گفتم در گرگان شيعيانت به تو سلام مي رسانند.
فرمود: آيا بعد از اتمام حجّت به آنجا برمي گردي؟
گفتم: آري.
فرمود: تو بعد از صد و هفتاد روز، به گرگان مي رسي. و اوّل روز جمعه سه روز گذشته از ماه ربيع الآخر به آن جا وارد مي شوي. به آنها بگو كه من هم آخر همان روز، آن جا مي آيم. برو، خدا تو و آنچه با خود داري سالم نگهدارد. و بر خانواده ات وارد مي شوي و براي پسرت، فرزند شريفي متولد مي شود، اسمش را صلت بن شريف بن جعفر بن شريف بگذار. و خداوند او را بزرگ مي گرداند و از دوستان ما خواهد شد.
گفتم: يا بن رسول اللَّه! ابراهيم بن اسماعيل جرجاني از شيعيان تو است و بين دوستانت بسيار معروف است. و هر سال بيشتر از صد هزار درهم به آنها مي دهد.
فرمود: خدا از ابراهيم بن اسماعيل، به خاطر رفتارش با شيعيان ما، راضي است و گناهان او را بخشيده و فرزند سالمي به او روزي كرده است كه حق را مي گويد.
به او بگو: كه حسن بن علي گفت: نام پسرت را «احمد» بگذار.
سپس از نزد آن حضرت بر گشتم و مناسك حج را انجام دادم. و خدا مرا سالم نگه داشت تا اين كه روز جمعه، اول ماه ربيع الآخر، در ابتداي روز همچنان كه امام فرموده بود به گرگان رسيدم. و دوستان و آشنايان براي ديدار من آمدند. به آنها گفتم كه امام حسن عسكري (ع) وعده داده است كه تا آخر همين روز، اين جا بيايد، پس آماده شويد تا سؤال ها و حوايج خود را از او بخواهيد.
همين كه نماز ظهر و عصر را خواندند، در خانه من اجتماع كردند. به خدا قسم! چيزي نفهميديم مگر اين كه امام (ع) آمد و وارد خانه شد. و اوّل او بر ما سلام كرد، سپس ما به استقبالش رفتيم و دستش را بوسيديم.
سپس فرمود: من به جعفر بن شريف وعده داده بودم كه آخر همين روز به اين جا بيايم. نماز ظهر و عصر را در سامرّا خوانده ام و به سوي شما آمدم تا تجديد عهد نمايم. و اكنون در خدمت شما هستم و حاضرم تمام سؤال ها و حوايج شما را برآورده سازم.
نخستين كسي كه پرسش نمود «نضر بن جابر» بود. او گفت: يا ابن رسول اللَّه! چند ماه است كه چشمان پسرم آسيب ديده است، از خدا بخواه تا بينايي را به او برگرداند.
حضرت فرمود: او را بياور.
پس دست مباركش را به چشمانش كشيد، بينايي او به حالت اوّل برگشت آن گاه مردم يك به يك مي آمدند و نيازهاي خود را مطرح مي كردند. و حضرت نيز براي آنها دعا مي نمود و حوايجشان را بر آورده مي ساخت. سپس حضرت، همان روز هم به سامرّا برگشت.

***