بازگشت

لشكر شادي گرفت ملك جهان را


لشكر شادي گرفت ملك جهان را

كرد مسخّر همه كون و مكان را

برد به يك حمله دل پير و جوان را

داد به جسم وجود روح و روان را

خيز و بپايش فدا كن سرو جان را

داري اگر كن نثار خوب تر از جان

وجد و سرور و شعف گشته عبادت

مهر فلك داده با خنده شهادت

آمده بر شيعيان دور سيادت

دور سيادت مگو صبح سعادت

صبح سعادت مگو روز ولادت

ولادت حجّت قادر منان

يازدهم اختر برج ولايت

ماه محمد جمال شمس هدايت

ابر كرم فلك جود بحر عنايت

قصّة فضل ورا نيست نهايت

كار نمي آيد از شعر و حكايت

لال در اينجا بود منطق انسان

عروس زهرا حُديث قرص قمر زاد

هشتم ماه ربيع پاك پسر زاد

بهر امام دهم نور بصر زاد

از شجر احمدي طرفه ثمر زاد

بلكه براي همه خلق پدر زاد

خلق به خاك درش در خط فرمان

او كه به صلبش بود مصلح عالم

او كه به خاكش بود چهره آدم

او كه ثنايش كنند آدم و خاتم

او كه مديحش بود ذكر دمادم

جنّت بي جلوه اش خانه ماتم

دوزخ در سايه اش روضه رضوان

اهل ولا سرخوش از ساغر اويند

خلق خدا جمله در محضر اويند

جن و ملك سر به سر عسگر اويند

پير و جوان چون گدا بر در اويند

خيل نبيّين ثنا گستر اويند

بلكه خدا وصف او گفته به قرآن

از افق حسن غيب ماه برآمد

مهر جمالات حق جلوه گر آمد

يا رخ پيغمبر از پرده درآمد

يا كه علي را مبارك پسر آمد

يا پدر حجت منتظر آمد

حُسن حَسن در حسن گشته نمايان

او كه سراپا بود روح مجرّد

او كه به مهرش كم است خلد مخلّد

او كه ز قهرش دمي است نار مؤبّد

او كه سلامش دهد خالق سرمد

او كه ثنايش سرود شخص محمدi

من به چه مضمون كنم مدحتش عنوان

اين حَسني حُسن حّي متعال است

اين گل نورسته احمد و آل است

يازدهم قبلة اهل كمال است

هم بخدا مظهر حُسن و جمال است

هم به نبي وارث قدر و جلال است

جلوه خوبان زوي گشته فروزان

اي پدر و مادرم هر دو فدايت

اي به لب اهل ذكر مدح و ثنايت

قبلة دل هاي پاك صحن و سرايت

باغ جنان عاشق روي گدايت

مستي اهل دل از جام ولايت

تا كه شود بر سر كوي تو قربان

گرچه تنت كرده در سامره منزل

ليك بود چون خداي جاي تو در دل

عصيان با عفو تو است طاعت كامل

طاعت بي مهر تو است كوشش باطل

گردد بر مور اگر لطف تو شامل

گيرد از اقتدار جاه سليمان

هم تو به جسم وجود روح رواني

هم پسر رهبر كشور جاني

هم پدر مصلح كله جهاني

هم به جمال خدا نور عياني

هم به دل اهل دل راز نهاني

هم شده بر درد جان نام تو درمان

روي تو ز آغاز بود شمع مرادم

دوستي ات از نخست مانده بيادم

گر بپذيري مرا دل به تو دادم

هست همين هستي روز معادم

شعله عشقت كشد سر ز نهادم

جان و تنم را در اين شعله بسوزان

گرچه بود طلعتت از همه مستور

ديده دل را دهد ياد رخت نور

واي بر آن ديده اي كز تو بود كور

آه به حال دلي كز تو شود دور

بارگهت را بود بارقه طور

نقش زمينش هزار موسي عمران

جز به سر كوي تو راه نپويم

جز به لب جوي تو نامه نشويم

ديده به هر سو نهم روي تو جويم

دست به هر گل برم عطر تو بويم

"ميثمم" و غير مدح از تو نگويم

تا به سر دار عشق بگذرم از جان

***